مردی روحانی با جوان نیرومند یک چشمی با ایما اشاره ـ که از منظر دستگاه مغز هر کدام « نشانه » تلقی می شوند ـ مسابقه گذاشتند. در پایان، مرد روحانی اعتراف کرد که شکست خورده است. پرسیدند: « چرا فکر می کنی شکست خورده ای ؟ » 

  مرد روحانی گفت : « من با نشان دادن یک انگشت به او گفتم که خدا یکی است. او با نشان دادن دو انگشت به من فهماند که پسر خدا را فراموش نکنم. من با نشان دادن سه انگشت،گفتم پدر پسر و روح القُدُس و او با مشت کردن دستش، گفت که خدا در نهایت « یکی» و بسته است . من میوه ی گیلاس را خوردم تا بگویم زندگی مثل این شیرین است ولی او با خوردن تمشک به من فهماند که زندگی غیر از شیرینی ، ترشی دارد. »

  اما جوان نیرومند و یک چشم ، حرف دیگری زد و گفت : « مرد روحانی با نشان دادن یک انگشت، به من گفت : « تو می خواهی با همین یک چشمت با من بحث کنی ؟ من دو انگشت را نشان دادم تا بگویم که همین یک چشم به اندازه ی دو چشم او ارزش دارد. او سه انگشت را نشان داد تا بگوید : شوخی را کنار بگذار، ما با هم سه چشم  داریم .« من مشتم را نشان دادم تا به او بگویم با این مشت له ات می کنم . او با خوردن گیلاس و تف کردن هسته اش ، می خواست به من بگوید: « مثل این گیلاس گوشتت را می خورم و استخوان هایت را تُف می کنم .» من با خوردن تمشک بع او فهماندم که یک جا قورتت می دهم . »

+ برگرفته از کتاب " ادبیات قصری در تار و پود تنهایی " فتح الله بی نیاز ، نشر قصیده سرا،1383 ص 192