آبلوموف

و نوکرش زاخار

فاطیما ـ 2

+ ۱۳۹۲/۹/۱۷ | ۰۵:۰۲ | رحیم فلاحتی

انگار گل آقا از آن سوی دیوار همه چیز را متوجه شده بود و به همین خاطر در حالی که با دستپاچگی لباس می پوشید گفت : « دماغشو فشار بده قطع می شه »  و بعد مثل اسبی شیهه کشان و با صدایی هول انگیز که هر لحظه بالاتر می رفت شروع به سرفه کرد . از آن سوی دیوار صدای خواب آلود زن گل آقا شنیده شد :  ـ بمیر دیگه ! هزار دفعه می گی ترک کن این زهرمار رو ... گوشش به آن سمت دیوار بود و چشم و اندکی از حواسش به صورت کبود مادر . بی اختیار دست هایش را به دهان فشرد و همان جایی که نشسته بود شروع به گریه کرد .  در آن سمت دیوار سرفه و عطسه های گل آقا با هم قاطی شده بود . گل آقا از روی عادت برای خلاصی از این وضعیت یک پا را بر زمین می کوبید و عطسه می کرد . با صدای او بچه هایی که بیدار شده بودند جیغ می کشند و گریه می کنند . زنش به پدر و جد آباء سازنده ی سیگار نفرین می کند .  مدت زیادی نگذشت که خرناسه های مادرش تمام و کمال قطع شد . اگر زمان زیادی به همین صورت می گذشت بدن بی جان مادرش با دهانی نیمه باز و رگ  بدون نبض و با صورت کبود در آن سوی تخت خواب در کنار او دراز به دراز می افتاد . گریه کنان با صدایی آرام رو به دیوار گفت : « این زن مُرد ... » و از تخت پایین آمد و چراغ را روشن کرد . مادرش حرکت نمی کرد .   در آن سوی دیوار چیزی با صدای مهیب به زمین افتاد و بعد همراه آن صدای معصومه شنیده شد : « مرگ بگیری ! انگار دستش بند نداره ! ... »   به نظر می آمد همسایه ی طبقه ی بالا هم بیدار شده بودند . برای اینکه چلچراغ سه شعله ی کوچکی که از سقف آویزان بود شروع به لرزیدن کرد .   ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 1

+ ۱۳۹۲/۹/۱۶ | ۱۷:۲۴ | رحیم فلاحتی

  به صدای خرناسه بیدار شد . مادرش در حال مرگ بود ... آره!  خرخر می کرد ... درست همین جا ، کنار او مثل زن و شوهر بغل به بغل ، رو در رو به رو خوابیده به روی یک تخت دو نفره ...  

  از بیرون نور کمی به داخل می تابید . نور ماه بود یا سپیده دم نمی دانست . زیر نور کم رمق به زحمت دهان نیمه باز و بینی باریک و بلند مادرش را می دید .

  حالا انگار مادرش به او شباهتی نداشت . انگار زن غریبه ای بود که برای مرگ آمده و آنجا دراز کشیده بود . از وحشت در حالی که موهای تنش سیخ شده بود قطع شدن نفس های مادر و وضعیتی را که پس از آن می توانست بر سر او بیاید پیش چشم آورد و این فکر بیش از پیش او را مضطرب و پریشان کرد ...

   مادرش در حین قطع شدن نفس هایش می توانست چنگ انداخته  دست های او و یا گلویش را چسبیده ... و یا شاید ناغافل مثل کسی که در باتلاق افتاده و در حال خفگی چشمانش از حدقه بیرون زده در رختخواب دست و پا بزند و یا خدا می داند که چه کارهای دیگری کرده و به چه حال و روزی می توانست بیافتد. 

  در یک لحظه صدها صحنه ی عجیب که برای مادرش اتفاق می افتاد پیش چشمش نمایان شد . دست هایش را دور گردنش حلقه کرده دید . نفسش در حال قطع شدن و رو به خفگی ، دندان قروچه کنان و با چشمانی که همه سفیدی بود ورنگ صورتش که کبود شده بود .

  از ترس و واهمه داشت قالب تهی می کرد . بلند شد و خواست به حیاط دویده و تا جائیکه در توان دارد فریاد کشیده و همسایه ها را به حیاط بریزد . و لحظه ای بعد در حالی که غرق فکر بود در میان رختخواب به سمت دیوار چوبی پشت سرش خم شده و با دو دست شروع به کوبیدن بر دیوار کرد گفت :

ـ گل آقا ! گل آقا ! ... این زن مُرد !

و شروع به شیون و فریاد کرد . دیوار چوبی با کاغذ گلدارش و تخت چوبی آن سوی دیوار جیرجیر کرد و تکان خورد و همراه خود دیوار را هم تکان داد . بعد از لحظه ای صدای سرفه ای شنیده شد . صدای سرفه ی گل آقا بود . گل آقا طبق عادت هر صبح آنقدر سرفه کرد تا حالت تهوع گرفت و بانفس به شماره افتاده و در حالیکه رو به خفگی می رفت از آن سو چیزی گفت و بعد دوباره صدای سرفه های پر خلطش شنیده شد .

 ـ گل آقا ! ...

ـ باز چی شده ؟

صدای گل آقا از نزدیک می آمد . انگار گل آقا آن سوی دیوار و در خانه ی خودش نبود . بلکه در این سمت و کنار تخت او بود . خواست بار دیگر بگوید : « مادرم در حالِ مرگ ِ ، زود باش ... » اما صدایی از او بیرون نیامد ، بغض گلویش را گرفت .  

ادامه دارد .  

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

ما هم غار نشینیم

+ ۱۳۹۲/۹/۱۳ | ۱۵:۱۲ | رحیم فلاحتی
با هر طلوع خورشید یه روز جدید میاد     یه شروعی تازه      و آرزویی که میگه امروز بهتر از فردا خواهدبود      ولی نه برای من     اسم من ایپ ِ      و این خانواده ی منه      کرودها       اگه از لباسای پوستی       و پیشونی شیبدارمون متوجه نشدید     باید بگم که ما غار نشینیم     و بیشتر روزها رو در غار و تاریکی سپری می کنیم     شبی پس از شبی دیگه و روزی پس از روز دیگه      آره      هیچ جا مثل خونه ی آدم نمی شه     وقتی که از خونه می ریم بیرون بیشتر سعی می کنیم غذا پیدا کنیم      توی این دنیای خشن و بی رحم      و من سعی می کنم خانوادمو از این فلاکت نجات بدم     ما آخرین انسان های این اطراف هستیم      البته همسایه هایی داشتیم    گورت ها که توسط ماموت ها له شدند      هورک ها که بوسیله ی مار زنگی بلعیده شدند      اورف ها که یه پشه ی بزرگ نیششون زد      و تورگ ها که با یه سرما خوردگی ساده مردند       و کرودها       که ماییم       و کرودها بخاطر پدر من نجات پیدا کردند      اون خیلی قویه      و قوانین خودشو دنبال می کنه      قوانینی که روی دیوارهای غارمون نقاشی شدن ـ هر چیز جدیدی بده ـ کنجکاوی بده ـ شب تنهایی بیرون رفتن بده در کل همه ی چیزای باحال بد هستند .   نه ! نوشته های بالا از من نیستند . باید بگویم خیلی اتفاقی رفتم سراغ فلش ام و بازهم خیلی اتفاقی دیدم انیمیشن " کرودها " یا غارنشین ها که مدتی بود فراموشش کرده بودم در میان فایل فیلم هاست. روایت ابتدای فیلم که از زبان دختر خانواده یعنی همان " ایپِ " خیلی به دلم نشست . انگار روایتی بود از حال و روز خودمان . روزهایی که دست کمی از غار نشینی ندارد . روزهایی که از دیدن و لمس آتش حیرت خواهیم کرد ! و این حیرت با ما باقی خواهد ماند  ...

چه بگویم ؟!

+ ۱۳۹۲/۹/۱۲ | ۱۸:۵۲ | رحیم فلاحتی
باب بیست و سیوم « اندر برده خریدن و شرط آن »   ای پسر اگر برده خری هشیار باش، که آدمی خریدن علمی است دشوار، که بسیار برده ای نیکو بوده که چون به علم در وی نگری به خلاف آن باشد و بیشتر خلق گمان برند که بنده خریدن از جمله بازرگانی هاست، بدان که برده خریدن و علم آن از جمله فیلسوفی است، که هر کسی که متاعی خرد آن نشناسد مغبون باشد و معتبرترین شناختن آدمی است، که عیب و هنر آدمی بسیار ست و یک عیب باشد که صدهزار هنر را بپوشاند و یک هنر باشد که صد عیب را بپوشاند و آدمی را نتوان شناخت الا به علم فراست و تجربت ... + برگرفته از : قابوس نامه ، عنصرالمعالی وشمگیر، مصحح سعید نفیسی + پ.ن : فقط می توانم بگویم ما خودمان هم این کاره بوده ایم . هرچند برده داری در هزاره ی پیش رو سبک و سیاقی دیگر پیدا کرده که روی راه و روش دوران " عنصرالمعالی وشمگیر " را سفید کرده است .

نکته ی چهل و دوم

+ ۱۳۹۲/۹/۱۱ | ۱۹:۱۶ | رحیم فلاحتی
کتاب را ورق می زنم . می رسم به نکته ی چهل و دوم :   « هر روز یک لحظه فکر خود را معطوف به دوست داشتن کسی بکنید .»   همین اول کار مثل خر در گِل می مانم . پوزخندی معنی دار به شخصِ شخیص خودم می زنم . هر چه فکر می کنم انگار کسی در اطرافم نیست و از جهانی دیگر به یک باره به زمین نازل شده ام . دیگر حتی خودم را هم دوست ندارم . یک حس بد و بی تفاوتی به همه چیز پیدا کرده ام . بی تفاوت و سرد و بی اهمیت به اطراف .   روزها و شاید ماه ها ، نه ! راحت بگویم سال ها است عشق ، علاقه و دوست داشتن درونم مرده است . نمی دانم تا به حال چگونه سر پا بوده ام . نمی دانم شاید هنوز شعله ای کوچک درونم می سوزد و آن خرده امیدی که از گرمای آن شعله پدید می آید مرا با خود می کشاند و پا به پا همراه خود می برد .   به زحمت کلمات را دنبال می کنم و جملات را در ذهنم معنی می بخشم . حال آدمی را دارم که زیر آواری سنگین مدفون شده باشد . اما انگار امید با من است و در گوشم زمزمه می کند : « یک منبع عالی قدر دانی و آرامش درونی، صرفِ یک لحظه از هر روز برای فکر کردن به کسی برای دوست داشتن است . آن ضرب المثل قدیمی را به یاد بیاورید که می گوید : "خوردن یک سیب در هر روز ، دکتر را از انسان دور نگه می دارد " . اگر بخواهیم با لفظ دوست داشتن قرینه ای برای این ضرب المثل بسازیم ، می شود : " فکر دوست داشتن یک نفر ، دلسردی و نا امیدی را از انسان دور نگه می دارد " .   وقتی آگاهانه تصمیم گرفتم به دوست داشتن یک نفر فکر کنم که متوجه شدم می توانم بارها مچ خود را در حال فکر کردن در جهت عکس یعنی فکر کردن به مردمی که باعث تحریک و عصبانیت من شده اند ، بگیرم . فکر من روی رفتارهای عجیب و منفی متمرکز می شود ، و در عرض چند ثانیه لبریز از بدبینی و احساسات منفی می شوم . از وقتی این تصمیم آگاهانه را گرفتم که هر روز صبح ، یک لحظه به دوست داشتن یک نفر فکر کنم، توجه من جهت خود را تغییر داد و نه تنها در مورد آن شخص ، بلکه در کل، تمام روز به سمت خوش بینی و احساسات مثبت معطوف گردید . منظورم این نیست که دیگر هرگز عصبانی و برانگیخته نمی شوم . اما بدون تردید این حالت بسیار کمتر از قبل اتفاق می افتد . من خیلی از پیشرفت هایم را به این تمرین نسبت می دهم و مدیون آن می دانم . »   نقل از کتاب : " زندگی یک فوریت نیست " ریچارد کارلسون ، فاطمه معتمدی ، نشر روزنه

به امید دنیای بی قفس !

+ ۱۳۹۲/۹/۱۰ | ۰۸:۰۶ | رحیم فلاحتی
هیچ وقت حیوانات را در چهار دیواری محصور خانه و یا در قفس دوست نداشته ام . شاید در میان جنگل و باغ مدت زیادی دنبال پرنده ی خوش صدایی که نوایی سحرآمیز داشته چشم گردانده باشم تا در میان شاخه و برگ ها ببینمش اما در میان قفس هرگز ! دیدن زیباترین پرنده پشت میله ها غمگینم می کند و پرنده هایی که دیوانه وار درون قفس می زنند زیر آواز لجم را در می آورند . دست خودم نیست . احساسی را که وادارشان می کند بخوانند را نمی فهمم . کاش می دانستند که این صداست که آنها را در بند کرده است !   عاشق بلبل های وحشی ای هستم که گاه بی گاه در میان درخت های انار و پرتقال باغ با شیدایی غیر قابل وصفی می زنند زیر آواز . پرنده هایی که به ندرت به چشم می آیند و خیلی زود هم به جایی دیگر پر می کشند .   حیوانات را در محیط طبیعی شان دوست دارم . پرندگان را در باغ و بیشه ، ماهی ها را در رود و دریا و یوزها را در دشت و صحرا  ...   آزادی نعمت بزرگی است که ما از هم و دیگر موجودات دریغ می کنیم !   دیدن هر موجودی در قفس آزارم می دهد و غمگینم می کند ...   به امید دنیای بی قفس ! + برای رضا و مرغ مینای در قفسش ، پرویز و کبوتر های شاه پر بریده اش ، محمد و کاسکو اش که دو بار خواسته فرار کند ، شیدا و آکواریم جلبک بسته اش و شاهین که در طول سفر ورزشی او قناری اش بی آب و دانه مانده بود . + چقدر حس خوبی به من دست داد وقتی گوینده ی رادیو جوان اعلام کرد در کشور سوئد به علت کاهش جرم و جنایت چهار زندان و یک بازداشتگاه در آستانه ی تعطیلی است .

ایستگاه بیهودگی

+ ۱۳۹۲/۹/۸ | ۱۹:۲۷ | رحیم فلاحتی
نه ریلی به موازات هم دویده و نه قطاری نفیرکشان به این سو می آید ! در ایستگاهی که از آمد و شد تهی ست سال های سال است چشم انتظار نشسته ام !

بخور و نمیر

+ ۱۳۹۲/۹/۸ | ۱۶:۳۵ | رحیم فلاحتی
تقصیر کسی نیست جز خودم . رابطه ی من با پول همیشه مخدوش ، مبهم و مملو از انگیزه های متناقض ناگهانی بود و داشتم بهای فرار از اتخاذ موضعی شفاف در برابر این موضوع را می پرداختم .   از ابتدا تنها بلند پروازی ام ، نویسنده شدن بود . این را از همان شانزده ـ هفده سالگی می دانستم ، هیچ وقت هم خودم را اغفال نکردم که فکر کنم می توانم از این راه امرار معاش کنم . نویسنده شدن ، مثل دکتر یا پلیس شدن ، " تصمیم شغلی " نیست . بیش تر انتخاب می شوید تا انتخاب کنید ، اگر این واقعیت را بپذیرید که به درد کار دیگری نمی خورید ، باید برای پیمودن راهی طولانی و سخت که تا آخر عمر ادامه دارد ، خودتان را آماده کنید . مگر آنکه محبوب خدایان از آب در بیایید ( و بدا به حال کسی که روی این مسئله حساب کند ) ، این کار هیچ وقت آن قدر سود ندارد که تامین تان کند و چنانچه فقط بخواهید سقفی بالای سرتان باشد و از گرسنگی نمیرید باید رضایت بدهید تا برای پرداخت صورت حساب های تان به کار دیگری بپردازید . همه ی این ها را می دانستم ، آماده اش بودم و شکایتی نداشتم . از این جهت ، به شدت خوش شانس بودم . به خصوص این که اهداف مادی نداشتم و تصور فقیر شدن مرا نمی ترساند . فقط دنبال فرصتی بودم تا کاری را انجام بدهم که حس می کردم جنمش را دارم .  * برگرفته از : بخور و نمیر ( زندگی نامه ) ، پل استر ، مهسا ملک مرزبان ، نشر افق ، چاپ سوم

حمام هسته ای

+ ۱۳۹۲/۹/۵ | ۱۱:۵۴ | رحیم فلاحتی
زیر شره های آب ایستاده ام . نه ! زیر باران نیستم . دو روزی است که باران نمی آید و خورشید مهمان روزهای پاییزی ما است .  زیر دوش ایستاده ام با یک دنیا خیال . ولی انگار زیر دوش حمام نمی شود حس زیر باران بودن را تجسم کرد .   دست می اندازم تا شامپوی خمره ای زرد رنگ را از کنار وان بردارم . شامپوی روزهای تحریم و جنگ و کالاهای کوپنی . خاطره ای که دوباره به روزهای حال ما برگشته است . این یعنی شامپوی خوب و خارجی پَر !   آب را می بندم و با یک حس خساست که در من تازگی دارد کمی شامپو کف دستم می ریزم . دست ها را می مالم لای موها و چشم ها را می بندم . صدای تلویزیون بال های خیال را از من می گیرد . گوینده در ابتدای خبر از گفتگوها برای توافق هسته ای می گوید و این که گروه ایرانی برای رسیدن به توافق اولیه راه چندانی ندارد . نمی دانم از این خبر باید شاد شوم یا غمگین . لبخند بزنم یا گریه کنم وقتی تحریم ها باعث بیکاری و خانه نشینی ام شده . این دو حس را نمی توانم  از لحن و صدای گوینده  تشخیص بدهم . انگار برای او هم اهمیتی ندارد .   کانال عوض می شود . باید کار ارغوان باشد .صدای سامان را به راحتی تشخیص می دهم . گاهی برنامه هایش مصادف می شود با وقت ناهار ما و تنها مزیت اش این است که اشتهای ما را کمی تحریک کند . وگرنه ما را چه به این سفره های پر پیمانه و این همه تنوع !   ارغوان با صدای بلند که در میان شُر شُر آب به زحمت شنیده می شود می گوید : « راستی رفتی بیرون برنج یادت نره ! هاشمی بخری آ . وارداتی آ می گن آلوده ست .»   پیش خودم می گویم : «حال روز ما شمالی آ رو ببین باید برنج پاکستانی و هندی سر سفرمون ببریم ! »   برای این که لجش را در بیاورم می گویم : « بابا ارسنیک که زیاد مهم نیست ! سال های سال انگلیسی ها تو سنت هلن به خورد ناپلئون می دادن ! »   با لحن ادیبانه ای جواب می دهد : « فقط ایرانی و لاغیر ! ارسنیک بره سر سفره ی همونایی که دونسته این برنجای آلوده رو وارد می کنن » و ادامه می دهد : « راستی این توافق مَوافق آ بالاخره رو قیمت آ اثر می ذاره ؟! »   آب را می بندم . دوباره کمی شامپو کف دستم می ریزم . جوابش را نمی دهم و زیر لب می گویم : « بزک نمیر بهار میاد ... »     کانال دوباره عوض می شود . ارغوان به گزارش هواشناسی نرسیده و گوینده خبر ورزشی با هیجان خاصی خبر را شروع می کند . آب را باز می کنم . تند تند خودم را گربه شور می کنم و با حوله و بدنی آب چکان می پرم بیرون و می نشینم مقابل جعبه ی جادو . خبر قهرمانی تیم فوتبال ساحلی و برد تیم والیبال با صدای غرغرهای ارغوان در هم می آمیزد . در این کش و قوس دستمال کوچکی به دستم می دهد و اشاره می کند به رد پاهای خیسم از در حمام تا کنار کاناپه ...

کامپیوتر مریض

+ ۱۳۹۲/۹/۵ | ۰۴:۵۶ | رحیم فلاحتی
دیشب که نتونستم با کامپیوتر بازی کنم ، داداشم گفت : ویروس گرفته .  وقتی خواستم بخوابم ، یادم اومد هفته ی قبل که سرما خورده بودم هم دکتر گفت : یک ویروسه .  من دو روز بعدش خوب شدم . امروز سر کلاس علوم، خانم معلم مان گفت :  ـ بیماری اسهال به علت یک ویروس است .  حالا در فکر کتاب ها و دفترهایم هستم که زیر میز کامپیوترند . اگر کثیف شده باشند ، بو بگیرند و زردی اش پاک نشود چی کار کنم ؟ * نوشته ی حسن میرزایی از کتاب « کشف لحظه ها » برگرفته از کتاب « داستان مکاشفه » تحلیل و بررسی داستان های مینی مال ، فرحناز علیزاده ، نشر قطره
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو