کتاب را ورق می زنم . می رسم به نکته ی چهل و دوم :   « هر روز یک لحظه فکر خود را معطوف به دوست داشتن کسی بکنید .»   همین اول کار مثل خر در گِل می مانم . پوزخندی معنی دار به شخصِ شخیص خودم می زنم . هر چه فکر می کنم انگار کسی در اطرافم نیست و از جهانی دیگر به یک باره به زمین نازل شده ام . دیگر حتی خودم را هم دوست ندارم . یک حس بد و بی تفاوتی به همه چیز پیدا کرده ام . بی تفاوت و سرد و بی اهمیت به اطراف .   روزها و شاید ماه ها ، نه ! راحت بگویم سال ها است عشق ، علاقه و دوست داشتن درونم مرده است . نمی دانم تا به حال چگونه سر پا بوده ام . نمی دانم شاید هنوز شعله ای کوچک درونم می سوزد و آن خرده امیدی که از گرمای آن شعله پدید می آید مرا با خود می کشاند و پا به پا همراه خود می برد .   به زحمت کلمات را دنبال می کنم و جملات را در ذهنم معنی می بخشم . حال آدمی را دارم که زیر آواری سنگین مدفون شده باشد . اما انگار امید با من است و در گوشم زمزمه می کند : « یک منبع عالی قدر دانی و آرامش درونی، صرفِ یک لحظه از هر روز برای فکر کردن به کسی برای دوست داشتن است . آن ضرب المثل قدیمی را به یاد بیاورید که می گوید : "خوردن یک سیب در هر روز ، دکتر را از انسان دور نگه می دارد " . اگر بخواهیم با لفظ دوست داشتن قرینه ای برای این ضرب المثل بسازیم ، می شود : " فکر دوست داشتن یک نفر ، دلسردی و نا امیدی را از انسان دور نگه می دارد " .   وقتی آگاهانه تصمیم گرفتم به دوست داشتن یک نفر فکر کنم که متوجه شدم می توانم بارها مچ خود را در حال فکر کردن در جهت عکس یعنی فکر کردن به مردمی که باعث تحریک و عصبانیت من شده اند ، بگیرم . فکر من روی رفتارهای عجیب و منفی متمرکز می شود ، و در عرض چند ثانیه لبریز از بدبینی و احساسات منفی می شوم . از وقتی این تصمیم آگاهانه را گرفتم که هر روز صبح ، یک لحظه به دوست داشتن یک نفر فکر کنم، توجه من جهت خود را تغییر داد و نه تنها در مورد آن شخص ، بلکه در کل، تمام روز به سمت خوش بینی و احساسات مثبت معطوف گردید . منظورم این نیست که دیگر هرگز عصبانی و برانگیخته نمی شوم . اما بدون تردید این حالت بسیار کمتر از قبل اتفاق می افتد . من خیلی از پیشرفت هایم را به این تمرین نسبت می دهم و مدیون آن می دانم . »   نقل از کتاب : " زندگی یک فوریت نیست " ریچارد کارلسون ، فاطمه معتمدی ، نشر روزنه