آبلوموف

و نوکرش زاخار

فاطیما ـ 6

+ ۱۳۹۲/۹/۲۱ | ۰۸:۰۰ | رحیم فلاحتی

انگار آن سمت دیوار کسی نخوابیده بود . مثل اینکه کوچک و بزرگ در رختخواب پهلو به پهلو می شدند . خدا می داند زن گل آقا به خاطر این که یک روز در میان خواب را به آن ها حرام کرده و همه را بیدار می کرد مدت ها با او سرسنگین خواهد بود. فکر کرد همه ی اهل خانه و همسایه ها از وسواس و ترس های بی جای او به جان آمده اند . و اصل موضوع این که ، بیشتر از سی سال داشته باشی ، شوهر نکرده باشی و خواب از چشم دیگران بگیری ، خواه ناخواه از چشم دیگران می افتی . و بعد فکر کرد که الان اگر کسی او را دوست ندارد و به دلش نمی نشیند چه کار باید بکند ؟ ... نمی توانست به زور از گردن کسی آویزان شود ؟! شوهر نکردن او وضعیت گل آقا و خانواده اش را سخت تر می کرد . « اگر به یکی شوهر می کرد و از این خونه می رفت این تیغه ی وسط اتاق رو برمی داشتیم بچه ها فراق بالی پیدا می کردند .» این حرف هایی بود که بارها زن گل آقا از پشت دیوار خطاب به کسی تکرار کرده بود تا او بشنود . گل آقا و خانواده اش نخوابیده بودند . در حالیکه هنوزقلبش به شدت می تپید پیش خود فکر کرد بعد از آن همه سر و صدا مگر خواب به چشم کسی می آید ؟   برگشت به مادرش نگاه کرد . دیگر خرناس نمی کشید و آهسته و آرام خُرخُر می کرد . مدتی نگذشت که سکوت در آن سوی دیوار حکمفرما شد . سکوتی خفقان آور و جانفرسا . بالاخره خانواده ی گل آقا به خواب رفتند . طبقه ی بالا هم ساکت شد . اتاق کمی روشن بود چراغی روشن مانده بود یا سپیده می دمید ؟   خم شد و به پنجره نگاه کرد . بله ! سپیده بود که می دمید . *** ادامه دارد  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

همدردی

+ ۱۳۹۲/۹/۲۱ | ۰۶:۳۸ | رحیم فلاحتی
بینوایان باجلد گالینگور ِ زرکوب شیک و پیک      چاق و چله به قیمت ِ خرج ِ یک ماه بینوایان                            به بازار آمد تا دختر عالی جناب ایکس در ویلای اختصاصی شمال فصل فصل بخواند و به گیسِ کوزت های جهان                                    قاه قاه                                                 گریه کند ! برگرفته از کتاب : " بفرمایید بنشینید صندلی عزیز " اکبر اکسیر ، نشر مروارید

فاطیما ـ 5

+ ۱۳۹۲/۹/۲۰ | ۱۶:۱۵ | رحیم فلاحتی

این تنها آرزوی من از خداست که برای تو آدم حلال خوری از راه برسه . اون روز رو تو خواب هم دیدم ... دیدم هنگام سپیده دم در حیاط آهسته به صدا در اومد . رفتم در رو باز کردم . نگاه کردم ،دیدم همین جا ، درست وسط حیاط اسب سفید اصیلی ایستاده و بر رکابش جوان خوشگلی نشسته و به من می گه : « آب بده ! ... مادر خیلی تشنمه ... » مادرش این را که گفت ساکت شد . به خواب رفت ، چه شد ؟ ـ تو چه کار کردی ، دادی ؟ از مادرش جوابی نشنید . زمانی نگذشت تا دوباره آرام و به شکلی آهسته شروع به خُرخُر کرد . چه ایرادی داشت این هم نوع جدیدی از خرخرهای مادرش بود . به فکر فرو رفت . به پهلو چرخید و تلاش کرد بخوابد اما موفق نشد . در حالیکه از پنجره به تکه ی کوچکی از آسمان نگاه می کرد با قلبی فشرده و غمگین پیش خود گفت این چه زندگی است که برای خود ساخته است . نه روز دارد و نه شب . همسن و سال های او همگی یا ازدواج کرده اند و یا با نامزدهای شان در سینما و گشت و گذارند . دیگر حتی کسی که سن بالایی داشته و نامزد کرده مانده باشد سراغ نداشت . همه آن ها چند تا بچه دبستانی داشتند . فقط او  در این چهاردیواری از زانو به زانو نشستن با مادر پیرش مثل بِه رسیده و زرد شده بود . نه ! به یاد آورد یکی از دختر دایی هایش که با او همسن است هنوز شوهر نکرده . به وقت اش همان پسرهایی را که نپسندیده و دست به سر و مسخره کرده بود الان وقتی در کوچه آن ها را می دید از حواس پرتی فراموش می کرد با آن ها سلام و احواپرسی کند . هر کدام از آن ها به شکلی تغییر کرده بودند . یکی چاق شده و دیگری انگار قد کشیده بود . با زن و بچه هایی در کنارشان . و طوری از کنار او رد می شدند که انگار از دماغ فیل افتاده اند . ای زندگی بی پدر! ...  در حالیکه قلب اش فشرده می شد پیش خود گفت : « مگر شق القمر کرده ن با شوهر کردنشون ! ... » و باز فکر کرد او چه کار کرده است ؟ ... بعد از پایان انستیتو یک کار درست و حسابی نتوانسته بود پیدا کند . کار خوبی که صبح از خانه بیرون بزند و شب برگردد . شب های خدا هم راحت نمی توانست بخوابد . اتاق دیگری برای خواب نداشتند . راضی بود در یک اتاق خالی سرش را روی بالش بگذارد ، اما بدون سر و صدا و ترس با آرامش. فکر کرد شاید از امشب در آشپزخانه بخوابد . بعد مارمولک های خاکستری کوچکی که یکی دوبار روی سقف آشپزخانه دیده بود به یادش افتاد . حتی یک بار یکی از مارمولک ها را داخل قوری دیده بود . شاید مامولکِ به خاطر تشنگی داخل قوری رفته و تو آب افتاده و خفه شده بود . اگر در آشپزخانه می خوابید مارمولک ها سوراخ دماغش را با لوله ی قوری اشتباه گرفته و داخل آن می رفتند . از تجسم این صحنه در ذهنش تنش مور مور شد . لحاف را روی سرش انداخت و به دماغش دست کشید . دماغش از لوله ی قوری پهن تر بود .ادامه دارد* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

پا به پای او می روم ...

+ ۱۳۹۲/۹/۲۰ | ۰۶:۵۳ | رحیم فلاحتی
پا به پای او می روم .مقابل هر مغازه که می رسد لحظه ای می ایستد و داخل مغازه یا فروشگاه و فروشنده را ورانداز می کند . انگار در پشت چهره ها می تواند جواب خواسته اش را بخواند . نمی دانم چند فروشگاه را در پس او آمده ام و آن چهره ی صمیمی اش را در نظر داشته ام . تا این جا هیچ کس به او نه نگفته است . وقتی خواسته و کارش را می گوید در لحن کلامش مهربانی موج می زند و این انگارکلیدی است برای تمام قفل ها .    از پس هر تصدیقی که برای خواسته اش می گیرد چوب بلند تراش خورده اش را که بر سر آن گلوله ای اسفنجی بسته شده است در ظرف روغنی که در دست چپ دارد آغشته می کند و آن را در میان ریل کرکره ی مغازه بالا و پایین می کشد . نیمی از نگاهم به اوست و نیمی دیگر به گوشی های پشت شیشه . از کنارم می گذرد و به سمت ریل سمت چپ می رود . ترانه ای را که زیر لب زمزمه می کرد قطع می کند و می گوید : « داداش لباست به ریل نخوره روغنی می شه .»   می گویم :« حواسم هست .خسته نباشی! ». دوباره گرم زمزمه است و با دستمالی که از درون ساکش در آورده روغن های اضافی را از کنار ریل ها پاک می کند .     نگاهی به ساعتم می اندازم .  زمان به کندی می گذرد . منشی شرکت گفت :« یک ساعت دیگه تشریف بیارید آقای فدایی نیومدن .»  امروز این دومین جایی بوده که برای کار مراجعه کردم اما هنوز موفق نشده ام حتی یک پرسشنامه ی کذایی پر کنم ...  کف پاهایم زق زق می کند . نگاهم را از ویترین برمی دارم . مرد جوان کمی دورتر مقابل مانتو فروشی ایستاده و مشغول روغن کاری است .به بچه های دبستانی که تعطیل شده اند با شیطنت از کنارش می گذرند می گوید : « به چی می خندین؟ دارم دندوناشو مسواک می زنم . می خواید به دندونای شمام بمالم ... »

ما دیر فهمیدیم ...

+ ۱۳۹۲/۹/۱۹ | ۱۸:۰۸ | رحیم فلاحتی
کنار پنجره می ایستم و نگاه می کنم ، امشب شب دیگری است، تمام این مدت باران می باریده است و من نمی دانستم . اکنون دیگر نمی بارد . سکوت تازه ای می شنوم ای کاش بودی ، می توانستی یک لحظه از این لحظه ی درخشان را ببینی شب، چنان آرام است و شهر چنان خاموش که گویی امشب، آرام ترین شب جهان است. حس می کنم هیچ کس بیدار نیست ، حتی دزدان، حتی قاتلان . امشب، در جایی پنهان، کودکانی روشن به دنیا می آیند . امشب، همه ی کودکان دنیا خواب های خوب می بینند، می دانم . ... ! ما دیر فهمیدیم، جهانی که ساخته ایم روزی ما را از پا درخواهد آورد. ما دیر فهمیدیم، خیلی دیر، که زشتی این جهان ، نتیجه ی زیبایی خواهی ما بود . این همه رنج ، نتیجه ی آسوده خواهی ما و این همه جنگ ، نتیجه ی صلح طلبی ما .  برگرفته از کتاب : من از دنیای بی کودک می ترسم هیوا مسیح

فاطیما ـ 4

+ ۱۳۹۲/۹/۱۹ | ۰۷:۰۰ | رحیم فلاحتی

ـ هنوز نفس داره ...  گل آقا با نگاهی به مادر زیر لب زمزمه کرد و ناغافل به سمت او برگشت و گفت : « برای چی داری آبغوره می گیری ؟ » و بلند شد و در حالیکه سرش را می خاراند از اتاق بیرون رفت . به گمانش دنبال دکتر رفته بود و او دوباره با مادر نیمه جانش تک و تنها ماند . ترس ترسان به تختخواب نزدیک شد و با صدای آهسته صدا زد : « مادر ... » اگر صدای او را هم شنید ولی جوابی نداد . سرش را به دیوار تکیه داد و به آرامی گریه کرد . زمان زیادی نگذشت که گل آقا با پیراهنی اتو کرده به تن برگشت . دوباره به تخت نزدیک شد و دهانش را کنار گوش مادر گرفت و بلند داد زد : « مامان !... »  مادرش با صدای او به هوش آمد و آرام شروع به ناله کرد . گل آقا به هوش آمدن مادرش را که دید انگار که اتفاقی نیافتاده ، بدون حرف و صحبت در حالیکه کفش هایش را لخ لخ می کشید به سمت در رفت . آنجا لحظه ای ایستاد و به سمت او برگشت و با صدای دورگه ی آدمی خواب زده گفت : « برو بگیر بخواب ! ... » و بیرون رفت .   بعد از لحظه ای علی بابا از طبقه ی بالا آمد پایین و پشت سر او زن و دو پسرش از راه رسیدند . یک دسته آدم خواب آلود خانه را پر کردند و مدتی به همدیگر خیره شدند . علی بابا دست به کمر پشت سر گل آقا داد زد و گفت : « چی شده ؟ باز هم زیاد خورده ؟ »   مادرش سیر از خواب بیدار شده و به پهلو دراز کشیده بود و با خیال راحت خمیازه می کشید . علی بابا صورتش طوری بود که انگار او را از خواب شیرین بیدار کرده و صورتش را تف مال کرده بودند . پسر کوچکش را از بغل زنش زمین گذاشت و به سمت در هل داد و گفت : « برو بگیر بخواب ... »   بعد از اینکه خانه خالی شد چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت اما خواب به چشمانش نیامد . ترس لحظات پیش هنوز در جانش بود . مادرش مدتی همانطور در حالی که خمیازه می کشید ساکت دراز کشیده بود . لحظه ای بعد در حالیکه پشتش به او بود گفت : ـ باز چی می خواست ؟ـ کی ؟ـ گل آقا دیگه .ـ هیچی .ـ ها ...دهانش را به گوش مادر نزدیک تر کرد و بلند گفت :ـ هیچی .ـ پس برای چی اومده بود ؟ ـ من صدا کرده بودم !ـ مادرش برگشت و به او نگاه کرد : ـ باز هم خُرخُر می کردم ؟سرش را تکان داد و گفت : « آره .»  بعد مادرش به پشت دراز کشید و انگار با کسی که آن طرف ایستاده باشد گفت : ـ نترس دلبندم ! به این زودی نمی میرم . تو را به سر و سامان می رسانم بعد . می خوام با خیال آسوده به اون دنیا برم .ادامه دارد .  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

او را از چشمانم پنهان می کرد ...

+ ۱۳۹۲/۹/۱۸ | ۲۰:۲۵ | رحیم فلاحتی
چند شب است به پیرمردی که در حاشیه ی میدان بر روی گاری باقالی می فروشد فکر می کنم . به چین و چروک های صورتش . به خستگی سال های مدیدی که بر او گذشته و از پشت چروک های عمیق صورت اش پیدا بود . به چگونگی گذران زندگی اش . به زن و بچه هایی که او نان آور آنهاست  و لحن و صدای گیرایش که با راننده ی تاکسی که در تاریک روشنایی حاشیه ی میدان با او گرم گرفته بود  و عطر اشتها آور باقالی هایی که با سرکه و گلپر آمیخته بود و هرگاه که پیرمرد در دیگ را بر می داشت ابری از بخار او را از چشمانم پنهان می کرد ... هنوز به پیرمردی که درست نمی شناسمش فکر می کنم .

فاطیما ـ 3

+ ۱۳۹۲/۹/۱۸ | ۰۶:۳۱ | رحیم فلاحتی

خیره به مادر از نفس افتاده اش با عجله و دستپاچه لباس پوشید . در حیاط را باز کرد و قبل از این که همسایه ها از راه برسند به سمت بالکن رفت و آن جا ایستاد . آسمان تیره و تار بود . از حیاط همسایه ها سر و صدایی نمی آمد . خم شد و از ورودی در و قسمتی از راهروی نیمه تاریک به اتاق خواب نگاه انداخت . نه ! مادرش نمرده بود . رنگش مثل موم بود و به زردی می زد . اگرچه نامرتب اما بریده بریده ادامه داشت . خرخرش دمی خاموش می شد و گاه در میان گلو چون قلیان می جوشید . از همه وحشتناک تر دماغ باریکش بود که رو به پایین خم شده بود .   تغییر شکل دماغش به این وضوح نشانه ی راهی بودنش به آن دیار بود . این را پیش از این هنگام فوت مادر بزرگش متوجه شده بود . مادر بینوایش هم این موضوع را به او گفته بود . حتی هنگام مرگ مادر بزرگ و خاله ها هم  با چشم خود دیده بود .  گفته ی مادرش را هنگامی که بالای سر جان سپرده ای ایستاده بودند به یاد آورد : « وقتی دیدی محتضر دماغش بلند و نوکش زرد شده بدان وقت بستن چانه اش رسیده ... »  و از آن لرزش ناخوشایندی به جانش ریخت . داخل شد و به دیوار راهرو تکیه داد .   گل آقا هراسان در حالیکه لباس نازک خانه به تن داشت داخل شد . نور راهرو باعث شد چشم ها و صورتش را کمی جمع کند . مدتی به صورت او خیره ماند و بعد به اتاق خواب رفت . شانه ها ی مادر را تکان داد و صدا زد : « مامان ... مامان ... »   مادرش چشم باز نمی کرد . انگار مدت ها بود که به آن دنیا رفته بود .   به فکر فرو رفت . به تنهایی ، سکوت، به شب های تاریک و یخبندان زمستان، به دنیایی سرد . الان خدا می دانست، شاید آن جا مثل پروانه ای زرد بال زنان پرواز می کرد ، بدون احساس سرما و لرز .   مادرش روزهای آخر این ها را در خواب می دید . می دید چطور به پروانه ای زرد و ظریف تبدیل شده و در دشت های سپید پرواز می کند ... و بعد از آن بیدار می شد و در تاریک روشنای صبح با چشمانی اشک آلود می گفت : « امشب در بهشت بودم . ... به پروانه تبدیل شده بودم ، نمی دانم چطور شد دوباره برگشتم این جا ؟! روی گونه های زرد مادرش تبسم زیبایی نقش بسته بود . مادرش خوشبخت بود . حالا به پروانه ای ابدی تبدیل شده بود . این جا در این اتاق روشن چیزی که به جا مانده بود جسد بی جانش بود . این را مادرش همیشه می گفت ... می گفت : « در کنار مرده فریاد نمی زنند، با صدای بلند شیون نمی کنند، روح کسی را که در حال کوچ است نمی آزارند ... » ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 2

+ ۱۳۹۲/۹/۱۷ | ۰۵:۰۲ | رحیم فلاحتی

انگار گل آقا از آن سوی دیوار همه چیز را متوجه شده بود و به همین خاطر در حالی که با دستپاچگی لباس می پوشید گفت : « دماغشو فشار بده قطع می شه »  و بعد مثل اسبی شیهه کشان و با صدایی هول انگیز که هر لحظه بالاتر می رفت شروع به سرفه کرد . از آن سوی دیوار صدای خواب آلود زن گل آقا شنیده شد :  ـ بمیر دیگه ! هزار دفعه می گی ترک کن این زهرمار رو ... گوشش به آن سمت دیوار بود و چشم و اندکی از حواسش به صورت کبود مادر . بی اختیار دست هایش را به دهان فشرد و همان جایی که نشسته بود شروع به گریه کرد .  در آن سمت دیوار سرفه و عطسه های گل آقا با هم قاطی شده بود . گل آقا از روی عادت برای خلاصی از این وضعیت یک پا را بر زمین می کوبید و عطسه می کرد . با صدای او بچه هایی که بیدار شده بودند جیغ می کشند و گریه می کنند . زنش به پدر و جد آباء سازنده ی سیگار نفرین می کند .  مدت زیادی نگذشت که خرناسه های مادرش تمام و کمال قطع شد . اگر زمان زیادی به همین صورت می گذشت بدن بی جان مادرش با دهانی نیمه باز و رگ  بدون نبض و با صورت کبود در آن سوی تخت خواب در کنار او دراز به دراز می افتاد . گریه کنان با صدایی آرام رو به دیوار گفت : « این زن مُرد ... » و از تخت پایین آمد و چراغ را روشن کرد . مادرش حرکت نمی کرد .   در آن سوی دیوار چیزی با صدای مهیب به زمین افتاد و بعد همراه آن صدای معصومه شنیده شد : « مرگ بگیری ! انگار دستش بند نداره ! ... »   به نظر می آمد همسایه ی طبقه ی بالا هم بیدار شده بودند . برای اینکه چلچراغ سه شعله ی کوچکی که از سقف آویزان بود شروع به لرزیدن کرد .   ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 1

+ ۱۳۹۲/۹/۱۶ | ۱۷:۲۴ | رحیم فلاحتی

  به صدای خرناسه بیدار شد . مادرش در حال مرگ بود ... آره!  خرخر می کرد ... درست همین جا ، کنار او مثل زن و شوهر بغل به بغل ، رو در رو به رو خوابیده به روی یک تخت دو نفره ...  

  از بیرون نور کمی به داخل می تابید . نور ماه بود یا سپیده دم نمی دانست . زیر نور کم رمق به زحمت دهان نیمه باز و بینی باریک و بلند مادرش را می دید .

  حالا انگار مادرش به او شباهتی نداشت . انگار زن غریبه ای بود که برای مرگ آمده و آنجا دراز کشیده بود . از وحشت در حالی که موهای تنش سیخ شده بود قطع شدن نفس های مادر و وضعیتی را که پس از آن می توانست بر سر او بیاید پیش چشم آورد و این فکر بیش از پیش او را مضطرب و پریشان کرد ...

   مادرش در حین قطع شدن نفس هایش می توانست چنگ انداخته  دست های او و یا گلویش را چسبیده ... و یا شاید ناغافل مثل کسی که در باتلاق افتاده و در حال خفگی چشمانش از حدقه بیرون زده در رختخواب دست و پا بزند و یا خدا می داند که چه کارهای دیگری کرده و به چه حال و روزی می توانست بیافتد. 

  در یک لحظه صدها صحنه ی عجیب که برای مادرش اتفاق می افتاد پیش چشمش نمایان شد . دست هایش را دور گردنش حلقه کرده دید . نفسش در حال قطع شدن و رو به خفگی ، دندان قروچه کنان و با چشمانی که همه سفیدی بود ورنگ صورتش که کبود شده بود .

  از ترس و واهمه داشت قالب تهی می کرد . بلند شد و خواست به حیاط دویده و تا جائیکه در توان دارد فریاد کشیده و همسایه ها را به حیاط بریزد . و لحظه ای بعد در حالی که غرق فکر بود در میان رختخواب به سمت دیوار چوبی پشت سرش خم شده و با دو دست شروع به کوبیدن بر دیوار کرد گفت :

ـ گل آقا ! گل آقا ! ... این زن مُرد !

و شروع به شیون و فریاد کرد . دیوار چوبی با کاغذ گلدارش و تخت چوبی آن سوی دیوار جیرجیر کرد و تکان خورد و همراه خود دیوار را هم تکان داد . بعد از لحظه ای صدای سرفه ای شنیده شد . صدای سرفه ی گل آقا بود . گل آقا طبق عادت هر صبح آنقدر سرفه کرد تا حالت تهوع گرفت و بانفس به شماره افتاده و در حالیکه رو به خفگی می رفت از آن سو چیزی گفت و بعد دوباره صدای سرفه های پر خلطش شنیده شد .

 ـ گل آقا ! ...

ـ باز چی شده ؟

صدای گل آقا از نزدیک می آمد . انگار گل آقا آن سوی دیوار و در خانه ی خودش نبود . بلکه در این سمت و کنار تخت او بود . خواست بار دیگر بگوید : « مادرم در حالِ مرگ ِ ، زود باش ... » اما صدایی از او بیرون نیامد ، بغض گلویش را گرفت .  

ادامه دارد .  

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو