پا به پای او می روم .مقابل هر مغازه که می رسد لحظه ای می ایستد و داخل مغازه یا فروشگاه و فروشنده را ورانداز می کند . انگار در پشت چهره ها می تواند جواب خواسته اش را بخواند . نمی دانم چند فروشگاه را در پس او آمده ام و آن چهره ی صمیمی اش را در نظر داشته ام . تا این جا هیچ کس به او نه نگفته است . وقتی خواسته و کارش را می گوید در لحن کلامش مهربانی موج می زند و این انگارکلیدی است برای تمام قفل ها .    از پس هر تصدیقی که برای خواسته اش می گیرد چوب بلند تراش خورده اش را که بر سر آن گلوله ای اسفنجی بسته شده است در ظرف روغنی که در دست چپ دارد آغشته می کند و آن را در میان ریل کرکره ی مغازه بالا و پایین می کشد . نیمی از نگاهم به اوست و نیمی دیگر به گوشی های پشت شیشه . از کنارم می گذرد و به سمت ریل سمت چپ می رود . ترانه ای را که زیر لب زمزمه می کرد قطع می کند و می گوید : « داداش لباست به ریل نخوره روغنی می شه .»   می گویم :« حواسم هست .خسته نباشی! ». دوباره گرم زمزمه است و با دستمالی که از درون ساکش در آورده روغن های اضافی را از کنار ریل ها پاک می کند .     نگاهی به ساعتم می اندازم .  زمان به کندی می گذرد . منشی شرکت گفت :« یک ساعت دیگه تشریف بیارید آقای فدایی نیومدن .»  امروز این دومین جایی بوده که برای کار مراجعه کردم اما هنوز موفق نشده ام حتی یک پرسشنامه ی کذایی پر کنم ...  کف پاهایم زق زق می کند . نگاهم را از ویترین برمی دارم . مرد جوان کمی دورتر مقابل مانتو فروشی ایستاده و مشغول روغن کاری است .به بچه های دبستانی که تعطیل شده اند با شیطنت از کنارش می گذرند می گوید : « به چی می خندین؟ دارم دندوناشو مسواک می زنم . می خواید به دندونای شمام بمالم ... »