خیره به مادر از نفس افتاده اش با عجله و دستپاچه لباس پوشید . در حیاط را باز کرد و قبل از این که همسایه ها از راه برسند به سمت بالکن رفت و آن جا ایستاد . آسمان تیره و تار بود . از حیاط همسایه ها سر و صدایی نمی آمد . خم شد و از ورودی در و قسمتی از راهروی نیمه تاریک به اتاق خواب نگاه انداخت . نه ! مادرش نمرده بود . رنگش مثل موم بود و به زردی می زد . اگرچه نامرتب اما بریده بریده ادامه داشت . خرخرش دمی خاموش می شد و گاه در میان گلو چون قلیان می جوشید . از همه وحشتناک تر دماغ باریکش بود که رو به پایین خم شده بود .   تغییر شکل دماغش به این وضوح نشانه ی راهی بودنش به آن دیار بود . این را پیش از این هنگام فوت مادر بزرگش متوجه شده بود . مادر بینوایش هم این موضوع را به او گفته بود . حتی هنگام مرگ مادر بزرگ و خاله ها هم  با چشم خود دیده بود .  گفته ی مادرش را هنگامی که بالای سر جان سپرده ای ایستاده بودند به یاد آورد : « وقتی دیدی محتضر دماغش بلند و نوکش زرد شده بدان وقت بستن چانه اش رسیده ... »  و از آن لرزش ناخوشایندی به جانش ریخت . داخل شد و به دیوار راهرو تکیه داد .   گل آقا هراسان در حالیکه لباس نازک خانه به تن داشت داخل شد . نور راهرو باعث شد چشم ها و صورتش را کمی جمع کند . مدتی به صورت او خیره ماند و بعد به اتاق خواب رفت . شانه ها ی مادر را تکان داد و صدا زد : « مامان ... مامان ... »   مادرش چشم باز نمی کرد . انگار مدت ها بود که به آن دنیا رفته بود .   به فکر فرو رفت . به تنهایی ، سکوت، به شب های تاریک و یخبندان زمستان، به دنیایی سرد . الان خدا می دانست، شاید آن جا مثل پروانه ای زرد بال زنان پرواز می کرد ، بدون احساس سرما و لرز .   مادرش روزهای آخر این ها را در خواب می دید . می دید چطور به پروانه ای زرد و ظریف تبدیل شده و در دشت های سپید پرواز می کند ... و بعد از آن بیدار می شد و در تاریک روشنای صبح با چشمانی اشک آلود می گفت : « امشب در بهشت بودم . ... به پروانه تبدیل شده بودم ، نمی دانم چطور شد دوباره برگشتم این جا ؟! روی گونه های زرد مادرش تبسم زیبایی نقش بسته بود . مادرش خوشبخت بود . حالا به پروانه ای ابدی تبدیل شده بود . این جا در این اتاق روشن چیزی که به جا مانده بود جسد بی جانش بود . این را مادرش همیشه می گفت ... می گفت : « در کنار مرده فریاد نمی زنند، با صدای بلند شیون نمی کنند، روح کسی را که در حال کوچ است نمی آزارند ... » ادامه دارد * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "