کنار پنجره می ایستم و نگاه می کنم ، امشب شب دیگری است، تمام این مدت باران می باریده است و من نمی دانستم . اکنون دیگر نمی بارد . سکوت تازه ای می شنوم ای کاش بودی ، می توانستی یک لحظه از این لحظه ی درخشان را ببینی شب، چنان آرام است و شهر چنان خاموش که گویی امشب، آرام ترین شب جهان است. حس می کنم هیچ کس بیدار نیست ، حتی دزدان، حتی قاتلان . امشب، در جایی پنهان، کودکانی روشن به دنیا می آیند . امشب، همه ی کودکان دنیا خواب های خوب می بینند، می دانم . ... ! ما دیر فهمیدیم، جهانی که ساخته ایم روزی ما را از پا درخواهد آورد. ما دیر فهمیدیم، خیلی دیر، که زشتی این جهان ، نتیجه ی زیبایی خواهی ما بود . این همه رنج ، نتیجه ی آسوده خواهی ما و این همه جنگ ، نتیجه ی صلح طلبی ما .  برگرفته از کتاب : من از دنیای بی کودک می ترسم هیوا مسیح