انگار آن سمت دیوار کسی نخوابیده بود . مثل اینکه کوچک و بزرگ در رختخواب پهلو به پهلو می شدند . خدا می داند زن گل آقا به خاطر این که یک روز در میان خواب را به آن ها حرام کرده و همه را بیدار می کرد مدت ها با او سرسنگین خواهد بود. فکر کرد همه ی اهل خانه و همسایه ها از وسواس و ترس های بی جای او به جان آمده اند . و اصل موضوع این که ، بیشتر از سی سال داشته باشی ، شوهر نکرده باشی و خواب از چشم دیگران بگیری ، خواه ناخواه از چشم دیگران می افتی . و بعد فکر کرد که الان اگر کسی او را دوست ندارد و به دلش نمی نشیند چه کار باید بکند ؟ ... نمی توانست به زور از گردن کسی آویزان شود ؟! شوهر نکردن او وضعیت گل آقا و خانواده اش را سخت تر می کرد . « اگر به یکی شوهر می کرد و از این خونه می رفت این تیغه ی وسط اتاق رو برمی داشتیم بچه ها فراق بالی پیدا می کردند .» این حرف هایی بود که بارها زن گل آقا از پشت دیوار خطاب به کسی تکرار کرده بود تا او بشنود . گل آقا و خانواده اش نخوابیده بودند . در حالیکه هنوزقلبش به شدت می تپید پیش خود فکر کرد بعد از آن همه سر و صدا مگر خواب به چشم کسی می آید ؟   برگشت به مادرش نگاه کرد . دیگر خرناس نمی کشید و آهسته و آرام خُرخُر می کرد . مدتی نگذشت که سکوت در آن سوی دیوار حکمفرما شد . سکوتی خفقان آور و جانفرسا . بالاخره خانواده ی گل آقا به خواب رفتند . طبقه ی بالا هم ساکت شد . اتاق کمی روشن بود چراغی روشن مانده بود یا سپیده می دمید ؟   خم شد و به پنجره نگاه کرد . بله ! سپیده بود که می دمید . *** ادامه دارد  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "