ـ هنوز نفس داره ...  گل آقا با نگاهی به مادر زیر لب زمزمه کرد و ناغافل به سمت او برگشت و گفت : « برای چی داری آبغوره می گیری ؟ » و بلند شد و در حالیکه سرش را می خاراند از اتاق بیرون رفت . به گمانش دنبال دکتر رفته بود و او دوباره با مادر نیمه جانش تک و تنها ماند . ترس ترسان به تختخواب نزدیک شد و با صدای آهسته صدا زد : « مادر ... » اگر صدای او را هم شنید ولی جوابی نداد . سرش را به دیوار تکیه داد و به آرامی گریه کرد . زمان زیادی نگذشت که گل آقا با پیراهنی اتو کرده به تن برگشت . دوباره به تخت نزدیک شد و دهانش را کنار گوش مادر گرفت و بلند داد زد : « مامان !... »  مادرش با صدای او به هوش آمد و آرام شروع به ناله کرد . گل آقا به هوش آمدن مادرش را که دید انگار که اتفاقی نیافتاده ، بدون حرف و صحبت در حالیکه کفش هایش را لخ لخ می کشید به سمت در رفت . آنجا لحظه ای ایستاد و به سمت او برگشت و با صدای دورگه ی آدمی خواب زده گفت : « برو بگیر بخواب ! ... » و بیرون رفت .   بعد از لحظه ای علی بابا از طبقه ی بالا آمد پایین و پشت سر او زن و دو پسرش از راه رسیدند . یک دسته آدم خواب آلود خانه را پر کردند و مدتی به همدیگر خیره شدند . علی بابا دست به کمر پشت سر گل آقا داد زد و گفت : « چی شده ؟ باز هم زیاد خورده ؟ »   مادرش سیر از خواب بیدار شده و به پهلو دراز کشیده بود و با خیال راحت خمیازه می کشید . علی بابا صورتش طوری بود که انگار او را از خواب شیرین بیدار کرده و صورتش را تف مال کرده بودند . پسر کوچکش را از بغل زنش زمین گذاشت و به سمت در هل داد و گفت : « برو بگیر بخواب ... »   بعد از اینکه خانه خالی شد چراغ را خاموش کرد و به رختخواب رفت اما خواب به چشمانش نیامد . ترس لحظات پیش هنوز در جانش بود . مادرش مدتی همانطور در حالی که خمیازه می کشید ساکت دراز کشیده بود . لحظه ای بعد در حالیکه پشتش به او بود گفت : ـ باز چی می خواست ؟ـ کی ؟ـ گل آقا دیگه .ـ هیچی .ـ ها ...دهانش را به گوش مادر نزدیک تر کرد و بلند گفت :ـ هیچی .ـ پس برای چی اومده بود ؟ ـ من صدا کرده بودم !ـ مادرش برگشت و به او نگاه کرد : ـ باز هم خُرخُر می کردم ؟سرش را تکان داد و گفت : « آره .»  بعد مادرش به پشت دراز کشید و انگار با کسی که آن طرف ایستاده باشد گفت : ـ نترس دلبندم ! به این زودی نمی میرم . تو را به سر و سامان می رسانم بعد . می خوام با خیال آسوده به اون دنیا برم .ادامه دارد .  * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "