چند شب است به پیرمردی که در حاشیه ی میدان بر روی گاری باقالی می فروشد فکر می کنم . به چین و چروک های صورتش . به خستگی سال های مدیدی که بر او گذشته و از پشت چروک های عمیق صورت اش پیدا بود . به چگونگی گذران زندگی اش . به زن و بچه هایی که او نان آور آنهاست  و لحن و صدای گیرایش که با راننده ی تاکسی که در تاریک روشنایی حاشیه ی میدان با او گرم گرفته بود  و عطر اشتها آور باقالی هایی که با سرکه و گلپر آمیخته بود و هرگاه که پیرمرد در دیگ را بر می داشت ابری از بخار او را از چشمانم پنهان می کرد ... هنوز به پیرمردی که درست نمی شناسمش فکر می کنم .