آبلوموف

و نوکرش زاخار

آقا کار خوبی می کنم ؟

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱ | ۱۰:۵۲ | رحیم فلاحتی

  خیابان خلوت بود. تاریک و ساکت. ساعت پنج صبح سگ از لانه اش بیرون نمی آمد. باد سرد مخالفی می وزید . از کنار اتاقک نگهبان گذشتم . پیرمرد پیدایش نبود. فکر کردم یا در محوطه چرخ می زند و یا سرش را روی میز گذاشته و خوابیده است که من ندیدمش . وارد خیابان شدم . زباله گردی با لباس های چرک و کثیف که تاریکی شب سیاه ترش نشان می داد از کنارم گذشت . صورتش درهم شکسته وموهایش ژولیده بود وبا خودش حرف می زد . کیسه اش تا نیمه پر بود. پا تند کردم تا به سرویس برسم . نرسیده به تقاطع اول بوی سیگاری نابی زیر دماغم خورد . چشم گرداندم . کسی نبود. بو با غلظت بیشتری زیر دماغم خورد . به تشخیصم شک کردم . از پیچ خیابان که گذشتم عابری جلوتر از من به آرامی در حال حرکت بود . انگار منشاء بو را پیدا کرده بودم. اما هیکل و تیپ اش غلط انداز بود. مسن تر از آن بود که طالب سیگاری باشد . فاصله ام کمتر شده بود . در حد ده قدم . به ناگهان خم شد تا کیسه ی زباله ای را که به پیاده رو پرت شده بود بردارد . سطل بزرگی همان نزدیکی بود . اما همانطور که خمیده بود کیسه را از مقابل صورت من به سمت نرده های مجتمع کناری پرت کرد . کیسه به نرده برخورد کرد و زباله ها در محوطه پخش شد. 

  متعجب و گیج بودم او  با چشم های وغ زده ، خمیده و از پایین مرا نگاه کرده و با لکنت گفت : « آقا کار خوبی می کنم ؟ » 

  من نیم نگاهی به چشم های مرد داشتم و نیم نگاهی هم به سیگاری خالی از توتون که آماده ی بار زدن در دستش بود . نور زرد رنگ چراغ پیاده رو دندان هایش را زردتر نشان می داد. با کمی ترس از کنارش گذشتم . بی هیچ جوابی . بعد از چند قدم به پشت سرم نگاهی انداختم . کیسه ی دوم را برداشته بود و درحالیکه پرت می کرد گفت : « اونا از پنجره پرت می کنن تو خیابون من هم پرت می کنم تو حیاط شون . خوب می کنم ؟ ... خوب می کنم ؟ ... » 

   همزمان با مینی بوس شرکت به ایستگاه رسیدم . وقتی سوار می شدم هنوز به آن مرد فکر می کردم. نمی دانستم باید چه جوابی به او می دادم . آیا باید کارش را تایید می کردم .باید می گفتم : « کاری که عوض داره گله نداره » ؟؟؟

تو اونور جوی من این ور جوی ...

+ ۱۳۹۸/۸/۱۹ | ۱۰:۱۴ | رحیم فلاحتی

  سال هاست در بسیاری اماکن عمومی و مراکز تحصیل و وسایل نقلیه ی عمومی تفکیک جنسیتی اعمال می شود. و در این میان چیزی که باعث تعجبم شده اعتراض هایی ست که گهگاه برای برهم خوردن این روال صورت گرفته است. خانم های بسیاری هستند که نگاهی متفاوت تر از آنچه که بر جامعه حاکم است به این مقوله دارند و عده ای موافق آتشین این تفکیک ها . و همواره تعداد زیادی از خانم ها در وسایل نقلیه عمومی دیده می شوند که با احترام در میان مردان از فضای این وسایل استفاده می کنند و هیچ حادثه ای که ارکان دین را به لرزه درآورد اتفاق نیافتاده است . حال آنکه آنچه که به عنوان خاطره ای زشت در ذهنم مانده ، برخورد چند خانم مسن و محجبه با مادری که پسری کم توان ذهنی بهمراه داشت و در قسمت زنانه ی اتوبوس بی آر تی سوار شده بودند. مادر به زحمت فرزندش را سوار اتوبوس کرده بود و آن چند زن بابت حضور آن جوانک چنان الم شنگه ای به پا کردند که مادر به گریه افتاد ... چند لحظه ای به جوانک خیره ماندم . نمی دانم از حرف های اطرافش چیزی می فهمید یا نه ؟ در عالم خودش بود و گهگاه از مادر چیزی می پرسید .

زیبایی ات را دغدغه ام می کنم

+ ۱۳۹۸/۲/۱۷ | ۲۲:۵۸ | رحیم فلاحتی

 

  امروز سر کلاس درس اخلاق اسلامی دغدغه ام زیبایی استاد بود. از صبح به دنبال یافتن موضوعی برای تفکر بر روی آن بودم. این را استاد جامعه شناسی فرهنگی خواسته بود. اما نمی دانم اگر می فهمید که من روزم را با چنین موضوع عجیب و نامتعارفی شروع کرده ام چه فکری درباره ی من می کرد.

  وارد کلاس که شد چنان بشاش بود و لبخند ملیحی داشت که یک جورهایی قند در دلم آب شد. شاید اگر کارد و ترنجی دستم بود، مجلسی چنان مهمانی زلیخا و عبور یوسف بازسازی می شد. اما اینبار به جای زلیخا انگار باید من انگشتانم را به دَم تیغ می سپردم.

  زیاد اهل سرپا ایستادن نبود. با آن چادر زیبا و مقعنه ی خوش فرم اش، می نشست پشت میز و آرنج ها را تکیه می داد روی آن و چشم می دوخت به بالا و پایین کلاس . امروز هم مطابق جلسات قبل عمل کرد. بعد از فروکش کردن قیل و قال ها که در مورد برگزاری امتحان بود کتاب را در دست گرفت و انتخاب سوال را شروع کرد . در آن دقایق هم تاکید کرد کتاب مان را بی سروصدا مرور کنیم. چنان سکوتی برقرار شده بود که برایم تازگی داشت . صدای دم و بازدم همکلاس های سرماخورده و بالا کشیدن دماغ شان گهگاه سکوت را می شکست .

  کتاب را ورق می زد و من دزدانه تماشایش می کردم. فرم لب هایش را از نظر می گذراندم. به بینی اش که به دست تیغ جراح سپرده شده بود و به آن گونه های خوش فرم اش نگاه می کردم. به ابروها و مژه های بلندش . به پیشانی اش که حتی یک چین هم نداشت و به آن حجابی که نمی گذاشت یک تار مو از پس آن بیرون بزند چشم می دوختم . خدا می داند اگر طره ای از گیسواش به این مجموعه ی زیبایی افزوده می شد چه غوغایی می کرد!  در زیر چادر نمی شد تناسب اندامش را تشخیص داد اما بعید می دیدم خداوند در دادن زیبایی و تناسب به او مضائقه کرده باشد. و همه این چشم چرانی ها چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید. شرم می کردم و زود نگاهم را می دزدیدم ، شاید بتوان گفت می ترسیدم . می ترسیدم سر برگرداند و متوجه نگاه های من بشود. اگر نگاهمان به هم گره می خورد و با همان نگاه ، پرسشگرانه سرزنشم می کرد چه داشتم بگویم ؟ چگونه می توانستم به او بگویم امروز زیبایی او دغدغه ی من شده است؟

  همیشه برای دست آویز، این روایت در ذهنم نقش می بست : « خداوند زیباست و زیبایی ها را دوست دارد». خصیصه ای که در نهاد ما بود و همیشه و در همه حال جستجوگر آن بودیم . پس چرا نمی شد انسان های زیبا را ستود؟ پس چرا ستایش ما فراتر از ستودن اشیاء و حیوانات و دستاوردهای علمی و هنری نمی رفت؟ آیا شک و تردید و گاه حسادت مانع از ستایش همنوعانمان می شد؟ پس چرا ؟

  بخصوص در جامعه ی ما که امکانش بسیار بسیار ضعیف است با دیدن همنوعی مذکر یا مونث به زیبایی های بصری او و فرم های زیبای اندام او اشاره و تعریف و تمجید کرد. و چه راحت می توانند انگ چشم چرانی و هزار و یک صفت ناشایست را به ما بچسبانند . فقط و فقط به دلیل تمجید یک زیبایی ! ...

به همان جا که آمده ای ...

+ ۱۳۹۸/۱/۳۰ | ۱۵:۲۴ | رحیم فلاحتی

به همان جا که  از آن آمده ای ...

 

  مرد به خانه برگشت. در به رویش قفل بود. هرچه سعی کرد کلید درون قفل جا نخورد. از دورن آپارتمان صداهایی می شنید ولی نه کسی به زنگ خانه جواب می داد و نه کسی به تماس تلفنی اش. ناگهان عرقِ سرد تمام تنش را پوشاند ، به دیوار واحد مقابل تکیه داد.

 " یعنی واقعیت داره ؟ آخه اون هیچ وقت تهدید به چنین کاری نکرده بود. در شرایط خستگی جسمی و روحی حرف هایی می زد مبنی بر اینکه به صورت توافقی کارهایی بکنیم . اما من بسیار دلگیر و غمگین می شدم از این خواسته اش . و حتی اسم آن کار به زبونم نمی چرخید. نمی توانستم تلفظ اش کنم. و او هم بعدتر طوری وانمود می کرد که انگار اصلن موضوعی مطرح نبوده . و فراموش می کردیم . همیشه موضوع بی پولی من مطرح بود. یعنی درآمدم کم بود. هر بار که جایی مشغول به کار شدم بعد از مدتی تعطیل شده بود. یک روز تحریم ، یک روز ورشکستگی ، یک روز اختلاس و همین طور این رشته کشیده شده بود تا امروز .  سعی کردم دوباره در بزنم . اما توان نداشتم . از مواجهه با طرد شدن می ترسیدم . خیلی می ترسیدم که ببینم همه چیز را از دست داده ام . حس عجیب و وحشتناکی است پشت در خانه ی خودت باشی و اجازه ی ورود نداشته باشی .  اینکه اطمینان به همراهی کرده باشی که رفیق نیمه راه بوده و بدتر از آن در ساختن زندگی گذشته سهمی برایت قائل نبوده . و همه ی این ها را پنهان نگه داشته تا در بدترین جای ممکن به تو پشت پا بزند . پشت پا بزند. آری پشت پا بزند ..."

  خم شد به سمت جا کفشی که ما بین در آپارتمان و آسانسور قرار داشت. درش را باز کرد . دو جفت از کفش هایش آنجا بود. و کفش های او ... و کفش های او ... او .... پس اشتباه نیامده بود.

 " با این حساب ارغوان دورن آپارتمان است. قفل را عوض کرده تا با من رودر رو صحبت نکند . "

  هر چه در ذهنش مرور کرد به یاد نیاورد این چندمین بار است که تا آپارتمان شان آمده و دست خالی برگشته است. این روزهای گرم تابستان را در خانه پدری می گذراند. یادش آمد که بعد از بازگشت اش از سفر زن گفته بود : « حق نداری به خونه برگردی ! برو خونه ی مادرت تا فکرامون رو بکنیم ! من دیگه خسته شدم . هرچی داری بیا از خونه بردار و برو ... »  به یاد آورد این را نه بعد از سفر، که حتی قبل از آمدنش هم به او گفته بود .« نیا ! برنگرد ! همانجا بمان ! نمی خوام دیگه به این خونه برگردی ! »  به هر دری زده بود قفل بود . درست مثل در این خانه . حتی سفرش برای مهاجرت و برنامه ریزی برای بردن خانواده هم به جایی نرسیده بود . قفل و قفل و قفل ...

" خدایا این چه حکمتی است ؟!!! .... "

   خیلی خسته و درمانده پله ها را پایین آمد. حتی ترسیده بود از آسانسور استفاده کند . انگار به هیچ جا تعلق نداشت . هیچ چیزی برای او باقی نمانده بود. معلق در فضا . حس می کرد تعادلش به هم خورده است. و هر لحظه امکان سقوطش هست . آیا سقوط کرده بود ؟

 " هیچ چیز از خودم ندارم . یکه و یالقوز... خدایا فقط این لذت بخشیدن ها بامن مانده . توهم بخشایشت را نشانم بده !"

  و زیر لب ذکر می گیرد یا رحمن و یا رحیم ... یا  ... "

  چشم باز می کند. از سرما به خود می لرزد. هراسان برمی خیزد و به اطراف نگاه می کند. زیراندازش یک کارتن بزرگ  است در زیر طاقی جلوی یک حجره ی متروک. لخت و عور و لرزان. می خواهد بگریزد. اما به کجا . به کدام طرف که با زن و بچه ای مواجه نشود. ترس خورده و هراسان بر جا می ایستد وسینه اش را با آه و اندوهی سوزان پر و خالی می کند. گُر می گیرد و از لرز می افتد و چون شمعی افروخته با شتابی صدچندان ذوب می شود. و اشک هایی مذاب در کنار فتیله ای به اندازه ی مژه ای برآن برجای می ماند.

 

  سپیده زده است . عابران با لختی و خواب آلوده از مقابل طاقی حجره می گذرند. باد کارتن را از جایش تکان داده و به گوشه ای دیگر پرت کرده است . مرد با تمام خاطرات و غم هایش خاموش شده است.شاید بتوان گفت نه آمدنی بوده و نه رفتنی ... نه آمدنی و نه رفتنی ... 

    با عرقی سرد از دیدن خاموشی شمع از خواب برمی خیزد. موهای بلندش را که به صورت عرق کرده چسبیده کنار می زند و به مردی که دیگر در زندگی اش وجود ندارد فکر می کند. تصمیم اش را گرفته است. و انگار بر این تصور است که  آثار خاطرات گذشته با  اولین باد بارانی که خواهد آمد نیست خواهد شد. محو خواهد شد . و دیگر هیچ .

  آبی به صورتش می زند.شادترین روسری اش را به سرمی کند . به زندگی جدید سلام می دهد. و با مدارک و درخواست های تنظیم شده از خانه بیرون می رود .

حنجره ی خراشیده ی مرد

+ ۱۳۹۶/۹/۱۷ | ۰۹:۳۱ | رحیم فلاحتی

  صبح زود . خیلی زود. از خانه می زنم بیرون. خیابان هاشمی را با گام های تند زیر پا می گذارم . و می روم به سمت غرب ـ مثل جاییکه شیفته ی آن هستیم ـ اما این بار به قصد رسیدن به سرویس شرکت. نرسیده به تقاطع سعیدی چند نفر جلوی خانه ای جمع شــــده اند. چند نفری هم از پنجره های اطراف سرک می کشند. با کنجکاوی به آن ها نگاه می کنم . دنبال دلیل جمع شدن آنها هستم که صدای فریاد مردی مو بر تنم سیخ می کند : « کمک کنید خونه م آتیش گرفته ... »  مثل درختی سرجایم خشک می شوم. چشم می گردانم. اثری از آتش نمی بینم. دوباره صدای مرد به گوش می رسد. « کمک ...  کمک خونه م ... آتیش ... » همسایه ها هنوز ایستاده اند. نمی توانم موقعیت  آتش را ببینم. صدای مرد با حنجره ای خراشیده بلند می شود و این بار با صدای آژیر در هم می آمیزد . نفس راحتی می کشم. می دانم که در خلوت صبح آتش نشان ها سریع تر از هر وقت خودشان را خواهند رساند. وقتی کمی بالاتر به تقاطع می رسم خودروی آتش نشانی مکثی می کند . راننده به من نگاه می کند . با دست اشاره می کنم برود پایین تر . پُرگاز دور می شود .

  عصربعد از روزی پرکار و خسته کننده به خانه بر می گردم .  دوباره همان مسیر صبح . و یادآوری اتفاقی که در محل افتاده بود.هنوز صدای کمک خواهی مرد توی گوش ام است . امیدوارم خانه اش آسیب جدی ندیده باشد !

انگار پرسشی داشت !

+ ۱۳۹۶/۲/۲ | ۰۱:۵۸ | رحیم فلاحتی

  پرسشی داشت . شیشه را دادم پایین .

ـ  بفرمایید :

ـ  شما یِ گربه این اطراف ندید ؟

نگاهی به چهره ی نگران و آشفته ی مرد جوان انداختم و گفتم : " نه! من همین الان اومدم تو کوچه "  و لحظه ای بعد وقتی استارت زدم و آماده حرکت شدم هرچه چشم گرداندم نه اثری از مرد پیدا بود و نه ردی از خیل بیشمارِ گربه های ولگرد محل که همیشه این وقت عصر مشغول پاره کردن کیسه های زباله بودند ...

نعل اسبش تازه است !

+ ۱۳۹۶/۱/۲۴ | ۰۸:۰۴ | رحیم فلاحتی

آن مرد آمد.

او با اسب آمد.

لطفن مراقب خودتان باشید او سوارکارخوبی نیست . در کل خواهش می کنم اگر سواری را دوست دارید و به اسب علاقمندید بروید سراغ سوارکار خوب ! 

اسب حیوان نجیبی ست. لطفن مگذارید سواری نانجیب افسارش را به دست بگیرد !

در ضمن اگر او در باران آمد حتمن لباس گرم بپوشید !

یک رو در رویی نوستالژیک !!

+ ۱۳۹۴/۱۱/۲۳ | ۰۰:۱۷ | رحیم فلاحتی

  چه خوش است در شهری که آموزگاران مکتب و مدرسه اش سال ها است درس " آن مرد اسب دارد " ، " او با اسب آمد " را فراموش کرده اند و دیگر هیچ دانش آموزی پشت میز مدرسه آن جمله های خوش آهنگ را تکرار نمی کند به یکباره در خیابان هایش با چند رأس اسب روبرو شوی !

continue

انگار آفتابِ زمستان مهربانی بذل می کرد

+ ۱۳۹۴/۱۰/۲۴ | ۰۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

آفتاب و قایق

  آفتاب زمستانی به بهترین وجه در آسمان بود و گرمای لذتبخشی داشت. اما نه تا وقتی که بعد از چند ریب زدن، ماشین م بنزین تمام کرد و با ظرف چهار لیتری و پای پیاده راه افتادم به سمت پمپ بنزینی که حداقل یک کیلومترازمن فاصله داشت. در میانه ی راه یک ایستگاه قایق سواری بود. دو مرد میانسال ابتدای ورودی آن روی دو صندلی پلاستیکی، کیفور و مست از آفتاب نشسته بودند و سیگار دود می کردند. به سمت شان رفتم. می دانستم که بنزین دارند. فقط دعا کردم با روغن مخلوط نکرده باشند : « سلام ! خسته نباشید. یه کم بنزین دارید که به درد من بخوره ؟ »

  مردی که به من نزدیکتر بود و صورت سرخی داشت جواب داد: « شرمنده ! چرا دروغ بگم، بنزین داریم اما روغن قاطی شه. بریزی توی باک پدر ماشین رو درمیاره . برا خودت می گم. » عذرخواهی کردم و خواستم برگردم که گفت : «  بذار یه دقیقه با موتور برم برات بنزین بگیرم ؟ تو بخوای بری و برگردی خیلی معطل می شی ... »

  از این پیشنهادش جا خوردم. یعنی می خواست برای منی که نمی شناخت چنین کاری بکند؟! چند لحظه ای به تعارف گذشت و من همچنان که مات و مبهوت مهربانی و معرفتش بودم او باک به دست سوار موتورش شد و رفت. من لمیده روی صندلی پلاستیکی که همکارش تعارف کرده بود بی اختیار نشئه از آفتاب لذتبخش زمستانی فراموش کردم زمان و مکان را و گوش سپردم به تعریف همکارش از او که بارها برای افرادی که در راه بدون بنزین مانده بودند چنین کرده بود بی هیچ مزد و منّتی .

  شب شده است. از ظهر تا به حال مدام به رفتار آن مرد فکرمی کنم. و به آفتابی که در طول روز به بهترین شکل و بی هیچ چشمداشتی تابیده بود ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو