به همان جا که  از آن آمده ای ...

 

  مرد به خانه برگشت. در به رویش قفل بود. هرچه سعی کرد کلید درون قفل جا نخورد. از دورن آپارتمان صداهایی می شنید ولی نه کسی به زنگ خانه جواب می داد و نه کسی به تماس تلفنی اش. ناگهان عرقِ سرد تمام تنش را پوشاند ، به دیوار واحد مقابل تکیه داد.

 " یعنی واقعیت داره ؟ آخه اون هیچ وقت تهدید به چنین کاری نکرده بود. در شرایط خستگی جسمی و روحی حرف هایی می زد مبنی بر اینکه به صورت توافقی کارهایی بکنیم . اما من بسیار دلگیر و غمگین می شدم از این خواسته اش . و حتی اسم آن کار به زبونم نمی چرخید. نمی توانستم تلفظ اش کنم. و او هم بعدتر طوری وانمود می کرد که انگار اصلن موضوعی مطرح نبوده . و فراموش می کردیم . همیشه موضوع بی پولی من مطرح بود. یعنی درآمدم کم بود. هر بار که جایی مشغول به کار شدم بعد از مدتی تعطیل شده بود. یک روز تحریم ، یک روز ورشکستگی ، یک روز اختلاس و همین طور این رشته کشیده شده بود تا امروز .  سعی کردم دوباره در بزنم . اما توان نداشتم . از مواجهه با طرد شدن می ترسیدم . خیلی می ترسیدم که ببینم همه چیز را از دست داده ام . حس عجیب و وحشتناکی است پشت در خانه ی خودت باشی و اجازه ی ورود نداشته باشی .  اینکه اطمینان به همراهی کرده باشی که رفیق نیمه راه بوده و بدتر از آن در ساختن زندگی گذشته سهمی برایت قائل نبوده . و همه ی این ها را پنهان نگه داشته تا در بدترین جای ممکن به تو پشت پا بزند . پشت پا بزند. آری پشت پا بزند ..."

  خم شد به سمت جا کفشی که ما بین در آپارتمان و آسانسور قرار داشت. درش را باز کرد . دو جفت از کفش هایش آنجا بود. و کفش های او ... و کفش های او ... او .... پس اشتباه نیامده بود.

 " با این حساب ارغوان دورن آپارتمان است. قفل را عوض کرده تا با من رودر رو صحبت نکند . "

  هر چه در ذهنش مرور کرد به یاد نیاورد این چندمین بار است که تا آپارتمان شان آمده و دست خالی برگشته است. این روزهای گرم تابستان را در خانه پدری می گذراند. یادش آمد که بعد از بازگشت اش از سفر زن گفته بود : « حق نداری به خونه برگردی ! برو خونه ی مادرت تا فکرامون رو بکنیم ! من دیگه خسته شدم . هرچی داری بیا از خونه بردار و برو ... »  به یاد آورد این را نه بعد از سفر، که حتی قبل از آمدنش هم به او گفته بود .« نیا ! برنگرد ! همانجا بمان ! نمی خوام دیگه به این خونه برگردی ! »  به هر دری زده بود قفل بود . درست مثل در این خانه . حتی سفرش برای مهاجرت و برنامه ریزی برای بردن خانواده هم به جایی نرسیده بود . قفل و قفل و قفل ...

" خدایا این چه حکمتی است ؟!!! .... "

   خیلی خسته و درمانده پله ها را پایین آمد. حتی ترسیده بود از آسانسور استفاده کند . انگار به هیچ جا تعلق نداشت . هیچ چیزی برای او باقی نمانده بود. معلق در فضا . حس می کرد تعادلش به هم خورده است. و هر لحظه امکان سقوطش هست . آیا سقوط کرده بود ؟

 " هیچ چیز از خودم ندارم . یکه و یالقوز... خدایا فقط این لذت بخشیدن ها بامن مانده . توهم بخشایشت را نشانم بده !"

  و زیر لب ذکر می گیرد یا رحمن و یا رحیم ... یا  ... "

  چشم باز می کند. از سرما به خود می لرزد. هراسان برمی خیزد و به اطراف نگاه می کند. زیراندازش یک کارتن بزرگ  است در زیر طاقی جلوی یک حجره ی متروک. لخت و عور و لرزان. می خواهد بگریزد. اما به کجا . به کدام طرف که با زن و بچه ای مواجه نشود. ترس خورده و هراسان بر جا می ایستد وسینه اش را با آه و اندوهی سوزان پر و خالی می کند. گُر می گیرد و از لرز می افتد و چون شمعی افروخته با شتابی صدچندان ذوب می شود. و اشک هایی مذاب در کنار فتیله ای به اندازه ی مژه ای برآن برجای می ماند.

 

  سپیده زده است . عابران با لختی و خواب آلوده از مقابل طاقی حجره می گذرند. باد کارتن را از جایش تکان داده و به گوشه ای دیگر پرت کرده است . مرد با تمام خاطرات و غم هایش خاموش شده است.شاید بتوان گفت نه آمدنی بوده و نه رفتنی ... نه آمدنی و نه رفتنی ... 

    با عرقی سرد از دیدن خاموشی شمع از خواب برمی خیزد. موهای بلندش را که به صورت عرق کرده چسبیده کنار می زند و به مردی که دیگر در زندگی اش وجود ندارد فکر می کند. تصمیم اش را گرفته است. و انگار بر این تصور است که  آثار خاطرات گذشته با  اولین باد بارانی که خواهد آمد نیست خواهد شد. محو خواهد شد . و دیگر هیچ .

  آبی به صورتش می زند.شادترین روسری اش را به سرمی کند . به زندگی جدید سلام می دهد. و با مدارک و درخواست های تنظیم شده از خانه بیرون می رود .