آبلوموف

و نوکرش زاخار

رسیدن به هدف یعنی پایان سفر

+ ۱۳۹۲/۶/۲۶ | ۱۸:۰۶ | رحیم فلاحتی
برنارد شاو شاعر و نویسنده ی بذله گوی انگلیسی می گوید : « من از موفقیت می ترسم . موفقیت یعنی رسیدن به پایان خط موفقیت یعنی تمام شدن راه و به انتها رسیدن دنیای آرزو توفیق در رسیدن به هدف ، مصداق رفتار عنکبوت ماده است ، عنکبوت نر برای کام گرفتن از عنکوت ماده تلاش می کند اوج موفقیت عنکبوت نر کامیابی از عنکبوت ماده است اما عنکبوت نر پس از کامیابی به وسیله ی عنکبوت ماده کشته می شود من دوست دارم ، هدف همیشه ادامه داشته باشد . می خواهم همیشه هدفی را در نظر داشته باشم و برای حصول به آن تلاش کنم . رسیدن به هدف یعنی پایان سفر دوست دارم همیشه در سفر باشم . »

منم شاپور !

+ ۱۳۹۲/۶/۲۵ | ۰۵:۰۲ | رحیم فلاحتی
حسین قصاب : « تو کار ما شاید کمی چربی و استخون کم و زیاد شه اما دروغ و دغل نیست ! »شاپور بنگاهی : « آره راست می گی ! کار ما هم همینطور . بابام همیشه می گه شاپور تا به حال تو عمرت یک بار راست گفتی . با تعجب پرسیدم کی بود بابا ؟! گفت : یادم میاد یک روز هوا بارونی بود و بارون مثل سیل از آسمون می بارید . سر سفره ی ناهار بودیم که در زدند . پرسیدم کیه کیه ؟ جواب دادی : منم شاپور ! »

عندالمطالبه

+ ۱۳۹۲/۶/۲۴ | ۱۸:۳۱ | رحیم فلاحتی
دوستی دارم به اسم شاهین . از زمانی که به یاد دارم با هم همبازی بودیم و همسایه . اما نه الان . از خانه  پدری رفته . مثل من که دیگر در خانه ی پدری نیستم . زن و بچه دورم را گرفته اند و چند محله دورتر از خانه ی پدری آپارتمان نشین شده ام .  شاهین از من بزرگتر است ، یک سال . با هم به یک دبستان می رفتیم و همینطور دوره ی راهنمایی . دبیرستان را تنها می رفتم . او ترک تحصیل کرد و شروع کرد به کار کردن . تو چهارده پانزده سالگی . می گفت : « در خانواده ی سیزده نفری مان پول تو جیبی به من که ته تغاری ام نمی رسه .» راست می گفت ، حتی بعضی شب ها که دیر به خانه می رسید نان گیرش نمی آمد بخورد و باخجالت می آمد در ِخانه ی ما . مادرم خدا بیامرز یک ساندویچ بزرگ از غذایی که از شام مانده بود درست می کرد و می داد به او . بچه ی سخت کوشی بود . همه کاری می کرد ، بنایی می کرد ،نقاشی و ماهیگیری ... این شغل ها گاهی پس و پیش می شدند ، اما بیکار نمی ماند .   من روزهای تعطیل و فرار از مدرسه با او همراه می شدم . شاهین موقع پرداخت دستمزد خیلی هوای من را داشت . بعضی روزها شده بود که هزینه ی لوازم و مصالح را کسر می کرد و آنچه را که از صاحب کار گرفته بود با من تقسیم می کرد . بیشتر کار را خودش انجام می داد . اما من هم در کار زرنگ بودم و به قول معروف کار را می قاپیدم .  با هم خیلی دوست بودیم ، خیلی . یادم نمی آید با هم دعوا گرفته و قهر کرده باشیم . وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم او خیلی بیشتر از من دربدری کشیده و شهرهای زیادی به خاطر یک لقمه نان سرگردان بوده ،  بی پول بوده و آواره . من هم بی پولی کشیده ام ، خیلی زیاد ، اما آواره نبوده ام .  پنج سال پیش بعد از سال ها دربدری به شهرمان برگشت . یک روز تعطیل سال نو بود . بعد از ماه ها و شاید سالی دیدار تازه کردیم . بغض هایمان را فرو دادیم و تخمه و آجیل شکستیم و دوباره خندیدیم .  شاهین که آمد خانواده اش دستش را گذاشتند لای پوست گردو . دختر همسایه را برای او خواستگاری کردند . نسرین هم بازی دوره ی کودکی مان بود . همیشه به خاطر موهای وز و پاهای لاغر و درازش او را مسخره می کردیم و حالا شده بود زن ِ شاهین .  سر و صدای جشن عروسی که خوابید ، شاهین دوباره برای کار رفت جنوب . زنش را هم با خودش برد . تابستان سال بعد بابا شد و خبرش را از برادرش ناصر شنیدم .این بار که آمد احوالپرسی و دیدارمان در کوچه تازه شد . پسرک خنده رویش را بغل کرده بود و به سمت خانه ی مادر زنش می رفت . تعطیلات گذشت و دیگر ندیدمش .  دیروز رفته بودم ملاقات . اما نتوانستم شاهین را ببینم . هر چه به مامور اصرار کردم اجازه نداد و گفت : « باید از اقوام درجه ی یک باشی ! » گفتم : « سرکار ما از بچگی با هم بزرگ شدیم ، بذار یک لحظه ببینمش . بابا ما از دو تا برادر به هم نزدیکتریم . با هم داداشیم ! بنده ی خدا نه قتل کرده و نه دزدی ، به خاطر مهریه کردنش تو حبس .» از ما اصرار شد و از او انکار . بی معرفت اجازه نداد و دست از پا درازتر برگشتم . پیش خودم فکر می کردم یعنی چطور می شود نسرین بعد از دوسال زندگی  چهار صد سکه مهریه اش را بگذارد اجرا ، سهم الارث شوهرش را به نام خود بزند و شوهری را که دیگر آه در بساط ندارد شش ماه بکند حبس !  وقتی این حرف ها را از ناصر شنیدم انگار کوهی از غم روی سرم آوار شد . بنده ی خدا تازه سر و سامان گرفته بود و چقدر پسرش دانیال را دوست داشت . ناصر می گفت نسرین اجازه نمی دهد شاهین پسرش را ببیند . بنده ی خدا در این شش ماه چه کشیده . از شرایط بد زندان خیلی شنیده بودم . هر چه باشد خانه ی خاله که نیست .  کاش مامور ملاقات اجازه می داد برای لحظه ای می دیدمش ، خیلی نگران حال او هستم ...

از افسانه تا حقیقت در جاده ...

+ ۱۳۹۲/۶/۲۴ | ۰۷:۱۵ | رحیم فلاحتی
بوی شالیزار از سمت بهشت می وزد انگار جاده گم می شود در این میان  ومن موجودی بالدار در افسانه ای که امروز نگاشته شد . در پیش رو در پشت سر  اتومبیلی نمی بینم . مردان و زنان در طرفة العینی سیر آفاق و انفس می کنند . عطر گلاب و هل و زعفران وه ! چه هیاهویی ست بر گرد درخت طوبی ! وای ! ... به ناگاه بوق کشدار تریلر هیجده چرخ حوریان بهشتی را از پیش چشمانم می رباید . دوباره در همان جاده ام با شالیکارن خسته  و کمری خمیده که به زحمت مسافت مزرعه تا خانه را می پیمایند ...

ما نوشتیم : علم !

+ ۱۳۹۲/۶/۲۳ | ۱۵:۵۴ | رحیم فلاحتی
علم بهتر است یا ثروت ؟ چه چیز بهتر از این موضوع می تواند مرا بخنداند ؟ وقتی معلم فیزیک مان برج ساز شد معلم زیست ، پرورش دهنده ی قزل آلای رنگین کمان و دبیر حرفه و فن وارد کننده ی چوب از سیبری ... در میان این همه شغل پدر شد کتابفروش و از هر کتاب ِدوست و آشنا نسخه ای شد وبال گردن مان و زینت کتابخانه ی هال ! ما نوشتیم : علم ! و مادر همچنان رخت های چرک را با دست شست با آب سرد و صابون قالبی . هیچ وقت دبیری مان را ندید و آرزوی داشتن ماکروویو را با خود به گور برد ! پدر با عناد و لجبازی بر سر حرفش ایستاده است روی سنگ قبرش می توانی بخوانی : مرد ِ علم و ادب ... بگذریم ، « روحش شاد ! »

دخمه

+ ۱۳۹۲/۶/۲۰ | ۱۹:۵۸ | رحیم فلاحتی
امروز عصر گزینه اشعار سیمین بهبهانی را ورق می زدم که شعری چاپ شده بادستخط ایشان نظرم را جلب کرد : هر چند دخمه را بسیار خاموش و کور می بینم در انتهای دالانش  یک نقطه نور می بینم . هر چند پیش رو دیوار بسته ست راه بر دیوار در جای جای ویرانش راه عبور می بینم . هر چند شب دراز آهنگ نالین زمین و بالین سنگ در انتظار روزی خوش دل را صبور می بینم ... گزینه اشعار سیمین بهبهانی ، قطع جیبی ، 1392 ، نشر مروارید

به روح پدر بزرگم مائو

+ ۱۳۹۲/۶/۱۸ | ۰۵:۲۸ | رحیم فلاحتی
عباس تکیه کلامش شده بود : « به روح پدر بزرگم مائو قسم این جنس ها مالِ وطن ِ ! » هر روز عصر با فولکس استیشن مدل 1976 کرم رنگش سر می رسید و کنار پیاده رو پشت مسجد بساط عریض و طویل ظروف پلاستیکی اش را پهن می کرد و تا آخر شب کاسبی راه می انداخت . دم غروب سرش شلوغ می شد و خانم های پیر و جوان از هر طرف صدا می زدند : « آقا این چند ؟ آقا این چند قیمته ؟ » و یا اگر خدای ناکرده مشتری حساسی می گفت : « برادرم این ظرف ها که پشتش نوشته " مِد این چین " . ایرانی شو نداری ؟ » عباس ناگهان جوگیر می شد و شروع می کرد به خطابه گفتن . یک چیزی پا منبر مسجد جامع شنیده بود و یک برداشت شخصی تحویل جماعت می داد و می گفت : « مگه نه اینکه روایتِ " اطلبوالعلم و لو بالصین " . مشتری که به ناگاه از این لفظ قلم حرف زدن عباس مات و متحیر می ماند او بار دیگر ادامه می داد : « آبجی ! ببخشید خواهرم . روایت می گه " دانش را فرا بگیرید اگر در صین باشد . " این صین جای دوری نبوده . همین چین خودمونه . عرب حرف " چ " نداشته گفته صین . البته الان همین کشور چین حرف " چ " هم ساخته و هدیه کرده به کشورهای عرب زبان و اونا دیگه مشکلی ندارن .»زن هر بار که ظرف چشمگیری از میان بساط پیدا می کرد به زیر آن نیم نگاهی می انداخت و زیر لب غرغر کنان آن را دوباره به سرجایش برمی گرداند .عباس همچنان در حالیکه بقیه ی مشتری ها را راه می انداخت می گفت : « خواهرم چرا همین چند صد سال پیش رو نمی گی ، همسایه ی دیوار به دیوار بودیم با چین . نادر شاه اگر عمرش کفاف می داد الان به عنوان استان بیست و چندم ضمیمه ی خاک ایران شده بود . خدا پدر اینترنت رو بیامرزه ! این جا و اون جا نداریم . خوشگله ؟ پسندیدی ؟ رنگش دلخواه ِ بردار خیرش رو ببینی ! هیچ جا با این قیمت گیر نمیاری ! » هنوز گرم صحبت است که می آیم داخل مغازه . باید اعلامیه ی جوان بخت برگشته ای را برای فردا صبح آماده کنم . یکی از دوستانش که برای سفارش بنر ، عکس او را آورده می گوید : « خودش را حلق آوی .. » بغض راه گلویش را می گیرد و به زحمت ادامه می دهد : « این روز ها جوان ها یا بی کارند یا عاشق . وای به روزگار کسی که این دو با هم به سراغش بیاد ، کارش به جایی می کشه که این رفیق ما کشید . خدا بیامرز حماقت کرد ! مهندس ... »او گرم صحبت بود و من در فکر کشور گشایی و حمله نادر به چین !

کارتون

+ ۱۳۹۲/۶/۱۷ | ۰۴:۱۲ | رحیم فلاحتی
کارتون : هادی حیدری روزنامه ی شرق 92/6/17

گاسپادین ، گاسپاژا

+ ۱۳۹۲/۶/۱۵ | ۰۹:۱۲ | رحیم فلاحتی
یک حس خوب به زبان شان دارم . دلنشین تر از زبان انگلیسی است برای من . این جمله و لحن ادایش را دوست دارم وقتی که می گویند : « پِری یاتنا پازناکُمیتسا » . به روسی یعنی : « از آشنایی تان خوشحالم . »   تا به حال فقط چند جمله یاد گرفته ام و نام تعدادی از مایحتاج اولیه و اعداد روسی که در داد و ستد خیلی کاربردی است . برنامه ی آموزشی ام از روی لب تاب پاک شده و هنوز نصب اش نکرده ام . از کار ِ خودم خنده ام می گیرد ، وقتی شروع کردم به یادگیری می خواستم تا دو سه سال آینده آثار بزرگان روس را به زبان روسی بخوانم اما حالا بی خیال همه چیز شده بودم .   از صبح باد خنکی شروع به وزیدن کرده و ابرهای سیاه را روی آسمان شهر ریخته است شاید هر لحظه باران شروع به باریدن کند . چند کاکایی روی دکلِ دماغه ی کشتی نشسته اند و پرچم سه رنگی کمی بالاتر از آنها با ابهت خاصی در باد موج می خورد . کاپیتان صدایم می زند . به زحمت به من می فهماند که در میان مواد غذایی سفارش داده شده  « ماسلا » ، کره نیست . مانده ام چطور بگویم که در این مملکت قحطی کره آمده و تخمش را ملخ خورده است . می گویم : « پاتُم » یعنی : بعداً  و چند بار تکرارش می کنم . شاید بتوانم در این زمان باقی مانده از جایی تهیه کنم .حتی اگر با این زبان شکسته بسته هم بتوانم حالی اش کنم  برایش قابل درک نیست چطور می شود در شهر به این بزرگی کره پیدا نشود ! چند ساعت دیگر کشتی بارش را تخلیه می کند . باید قبل از جدا شدنش از اسکله کم و کسری سفارش های کاپیتان را آماده کنم . مدت ها برایم جای سوال بود که چرا روس ها در مکالمه و نوشتار خود در اول اسامی افراد آقا و خانم نمی گذارند . مثل مِستر و سِِر در انگلیسی . بعد از کمی جستجو متوجه شدم که اشخاص را برای احترام با نام پدرشان مثلن ایوان پسر میخائیل که همان نام فامیل می تواند باشد خطاب می کنند . البته برای آقا « گاسپادین » و خانم « گاسپاژا » را دارند که برای خطاب مورد استفاده قرار می گیرد ولی اول اسامی نمی آید .   « داسویدانیا » یی می گویم و با کاپیتان " خداحافظی " می کنم . بعد از مدت ها کم کاری دوباره اشتیاق یادگیری به سراغم آمده . بی اختیار کلمات و واژهای روسی در ذهنم رژه می روند ...

خورشید

+ ۱۳۹۲/۶/۱۳ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی
امروز دانستم که نمی توان خورشیدی دوباره ساخت . پس به رنگ سرخ ، خورشیدی بر سقف کلبه ی گلین خود کشیدم .  اما نمی دانم چگونه می توانم همه ی مردم را در کلبه ی کوچک خود جای دهم ؛ شاید کسانی در این میان کشته شوند .   نقل از کتاب " من دیوانه نیستم " محسن نیک بخت ،نشر نامک
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو