دوستی دارم به اسم شاهین . از زمانی که به یاد دارم با هم همبازی بودیم و همسایه . اما نه الان . از خانه  پدری رفته . مثل من که دیگر در خانه ی پدری نیستم . زن و بچه دورم را گرفته اند و چند محله دورتر از خانه ی پدری آپارتمان نشین شده ام .  شاهین از من بزرگتر است ، یک سال . با هم به یک دبستان می رفتیم و همینطور دوره ی راهنمایی . دبیرستان را تنها می رفتم . او ترک تحصیل کرد و شروع کرد به کار کردن . تو چهارده پانزده سالگی . می گفت : « در خانواده ی سیزده نفری مان پول تو جیبی به من که ته تغاری ام نمی رسه .» راست می گفت ، حتی بعضی شب ها که دیر به خانه می رسید نان گیرش نمی آمد بخورد و باخجالت می آمد در ِخانه ی ما . مادرم خدا بیامرز یک ساندویچ بزرگ از غذایی که از شام مانده بود درست می کرد و می داد به او . بچه ی سخت کوشی بود . همه کاری می کرد ، بنایی می کرد ،نقاشی و ماهیگیری ... این شغل ها گاهی پس و پیش می شدند ، اما بیکار نمی ماند .   من روزهای تعطیل و فرار از مدرسه با او همراه می شدم . شاهین موقع پرداخت دستمزد خیلی هوای من را داشت . بعضی روزها شده بود که هزینه ی لوازم و مصالح را کسر می کرد و آنچه را که از صاحب کار گرفته بود با من تقسیم می کرد . بیشتر کار را خودش انجام می داد . اما من هم در کار زرنگ بودم و به قول معروف کار را می قاپیدم .  با هم خیلی دوست بودیم ، خیلی . یادم نمی آید با هم دعوا گرفته و قهر کرده باشیم . وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم او خیلی بیشتر از من دربدری کشیده و شهرهای زیادی به خاطر یک لقمه نان سرگردان بوده ،  بی پول بوده و آواره . من هم بی پولی کشیده ام ، خیلی زیاد ، اما آواره نبوده ام .  پنج سال پیش بعد از سال ها دربدری به شهرمان برگشت . یک روز تعطیل سال نو بود . بعد از ماه ها و شاید سالی دیدار تازه کردیم . بغض هایمان را فرو دادیم و تخمه و آجیل شکستیم و دوباره خندیدیم .  شاهین که آمد خانواده اش دستش را گذاشتند لای پوست گردو . دختر همسایه را برای او خواستگاری کردند . نسرین هم بازی دوره ی کودکی مان بود . همیشه به خاطر موهای وز و پاهای لاغر و درازش او را مسخره می کردیم و حالا شده بود زن ِ شاهین .  سر و صدای جشن عروسی که خوابید ، شاهین دوباره برای کار رفت جنوب . زنش را هم با خودش برد . تابستان سال بعد بابا شد و خبرش را از برادرش ناصر شنیدم .این بار که آمد احوالپرسی و دیدارمان در کوچه تازه شد . پسرک خنده رویش را بغل کرده بود و به سمت خانه ی مادر زنش می رفت . تعطیلات گذشت و دیگر ندیدمش .  دیروز رفته بودم ملاقات . اما نتوانستم شاهین را ببینم . هر چه به مامور اصرار کردم اجازه نداد و گفت : « باید از اقوام درجه ی یک باشی ! » گفتم : « سرکار ما از بچگی با هم بزرگ شدیم ، بذار یک لحظه ببینمش . بابا ما از دو تا برادر به هم نزدیکتریم . با هم داداشیم ! بنده ی خدا نه قتل کرده و نه دزدی ، به خاطر مهریه کردنش تو حبس .» از ما اصرار شد و از او انکار . بی معرفت اجازه نداد و دست از پا درازتر برگشتم . پیش خودم فکر می کردم یعنی چطور می شود نسرین بعد از دوسال زندگی  چهار صد سکه مهریه اش را بگذارد اجرا ، سهم الارث شوهرش را به نام خود بزند و شوهری را که دیگر آه در بساط ندارد شش ماه بکند حبس !  وقتی این حرف ها را از ناصر شنیدم انگار کوهی از غم روی سرم آوار شد . بنده ی خدا تازه سر و سامان گرفته بود و چقدر پسرش دانیال را دوست داشت . ناصر می گفت نسرین اجازه نمی دهد شاهین پسرش را ببیند . بنده ی خدا در این شش ماه چه کشیده . از شرایط بد زندان خیلی شنیده بودم . هر چه باشد خانه ی خاله که نیست .  کاش مامور ملاقات اجازه می داد برای لحظه ای می دیدمش ، خیلی نگران حال او هستم ...