عباس تکیه کلامش شده بود : « به روح پدر بزرگم مائو قسم این جنس ها مالِ وطن ِ ! » هر روز عصر با فولکس استیشن مدل 1976 کرم رنگش سر می رسید و کنار پیاده رو پشت مسجد بساط عریض و طویل ظروف پلاستیکی اش را پهن می کرد و تا آخر شب کاسبی راه می انداخت . دم غروب سرش شلوغ می شد و خانم های پیر و جوان از هر طرف صدا می زدند : « آقا این چند ؟ آقا این چند قیمته ؟ » و یا اگر خدای ناکرده مشتری حساسی می گفت : « برادرم این ظرف ها که پشتش نوشته " مِد این چین " . ایرانی شو نداری ؟ » عباس ناگهان جوگیر می شد و شروع می کرد به خطابه گفتن . یک چیزی پا منبر مسجد جامع شنیده بود و یک برداشت شخصی تحویل جماعت می داد و می گفت : « مگه نه اینکه روایتِ " اطلبوالعلم و لو بالصین " . مشتری که به ناگاه از این لفظ قلم حرف زدن عباس مات و متحیر می ماند او بار دیگر ادامه می داد : « آبجی ! ببخشید خواهرم . روایت می گه " دانش را فرا بگیرید اگر در صین باشد . " این صین جای دوری نبوده . همین چین خودمونه . عرب حرف " چ " نداشته گفته صین . البته الان همین کشور چین حرف " چ " هم ساخته و هدیه کرده به کشورهای عرب زبان و اونا دیگه مشکلی ندارن .»زن هر بار که ظرف چشمگیری از میان بساط پیدا می کرد به زیر آن نیم نگاهی می انداخت و زیر لب غرغر کنان آن را دوباره به سرجایش برمی گرداند .عباس همچنان در حالیکه بقیه ی مشتری ها را راه می انداخت می گفت : « خواهرم چرا همین چند صد سال پیش رو نمی گی ، همسایه ی دیوار به دیوار بودیم با چین . نادر شاه اگر عمرش کفاف می داد الان به عنوان استان بیست و چندم ضمیمه ی خاک ایران شده بود . خدا پدر اینترنت رو بیامرزه ! این جا و اون جا نداریم . خوشگله ؟ پسندیدی ؟ رنگش دلخواه ِ بردار خیرش رو ببینی ! هیچ جا با این قیمت گیر نمیاری ! » هنوز گرم صحبت است که می آیم داخل مغازه . باید اعلامیه ی جوان بخت برگشته ای را برای فردا صبح آماده کنم . یکی از دوستانش که برای سفارش بنر ، عکس او را آورده می گوید : « خودش را حلق آوی .. » بغض راه گلویش را می گیرد و به زحمت ادامه می دهد : « این روز ها جوان ها یا بی کارند یا عاشق . وای به روزگار کسی که این دو با هم به سراغش بیاد ، کارش به جایی می کشه که این رفیق ما کشید . خدا بیامرز حماقت کرد ! مهندس ... »او گرم صحبت بود و من در فکر کشور گشایی و حمله نادر به چین !