آبلوموف

و نوکرش زاخار

فاطیما ـ 14

+ ۱۳۹۲/۱۰/۶ | ۱۹:۰۰ | رحیم فلاحتی

پسر پول را گرفت و بدون اینکه نگاهی به آن بیندازد با حرکتی عصبی درون قوطی پشت سرش پرت کرد و نان را روی پیشخان گذاشت و به نفر بعدی گفت : « چند تا ؟ »   نان را با وسواس و سلیقه ی خاصی برداشت و درون ساک خاکستری رنگی که همراه آورده بود گذاشت و باز ناز و عشوه ای مخصوص به خود خطاب به فروشنده گفت :« خیلی ممنون ! » و مثل لبو سرخ شد .    وارد کوچه شد و در حالیکه با کفش های پاشنه بلند و حرکاتی ناموزون راه می رفت فکر کرد خدا می داند الان آن پسر فروشنده در مورد او چه فکرهایی خواهد کرد . حتمن به بی دست و پایی و حواس پرتی اش فکر کرده و تصمیم خواهد گرفت در مورد رابطه اش با او تجدید نظر کند . از این فکر احساس دلهره و تهوع عجیبی گرفت و فکر کرد چرا فروشنده امروز با اینطور رفتار کرد ؟ حتی قبل از این که پول خرد ها از دستش پایین بریزد یکبار هم به او نگاه نکرده بود ؟ امروز زشت به نظر می آمد یا نه ! چه شده بود ؟ به تصویرش روی ویترینی که از مقابل آن می گذشت نگاه کرد . نه ! آنطور هم بد به نظر نمی آمد . فقط گل های صورتی رنگی که قبل از بیرون آمدن از خانه جلوی آینه ی راهرو ایستاده و به موهایش سنجاق کرده بود شل و آویزان شده بودند .حتمن وقتی مقابل مغازه دنبال پول می گشت شل شده بودند .   از شرم و خجالت گُر گرفت و عرق به تنش نشست . از خیابان گذشت و از پیاده رو به سمت بازار راه افتاد ، فکر کرد حتمن پسر فروشنده از دنده ی چپ بلند شده و یا مشکلی برایش پیش آمده بوده آست . به قول مادرش : « زندگیه دیگه ! آدم از فرداش خبردار نیست چه بلایی می خواد سرش بیاد ... »   تازه به بازار رسیده بود که حس کرد پاشنه هایش زق زق می کنند .نتیجه ی پوشیدن کفش پاشنه بلند همین بود .مادربزرگش قبل از این همیشه می گفت از این کفش های پاشنه بلند بالاخره پاهایت کج می شوند . ایستاد و خم شد و به پاهایش نگاه کرد . هنوز که پاهایش کج نشده بودند .  وارد بازار که می شد علی الخصوص وقتی به راسته ی سبزی فروش ها که می رسید انگار از هیجان می خواست قلبش بایستد . همه ی سبزی فروش ها پسرهایی جوان و یا همسن و سال او بودند . همگی طوری با حسرت او را نگاه می کردند که انگار کار و بارشان از صبح تا شب این بوده که آن جا بایستند و چشم به راه او باشند و هرکدام خطاب به او چیزی بگوید : ـ خانم خوشگله ! شاهی تازه دارم ... ـ آهو خانم ! همچین پیازی رو اگه کل بازار ر بگردی پیدا نمی کنی ! ...    سبزی فروش های غریبه با دیدن او به جنب و جوش می افتادند و با سرو صدایی عجیب سبزی ها را در دست می گرفتند و کم می ماند به روی پیشخان ها بروند . او از این همه سر و صدا نفسش بند می آمد .ادامه دارد ...* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

کمپین من هستم !

+ ۱۳۹۲/۱۰/۵ | ۰۹:۵۰ | رحیم فلاحتی
داستان وقتی شروع شد که فهمیدیم بنیاد کودک یک طرح جدید دارد. صبحانه؛ وعده ای که شاید از نان شب واجب تر باشد. آن هم برای بچه هایی که باید یک صبح با نشاط را در مدرسه شروع کنند. بنیاد کودک، بچه های مناطق محروم ایران را می شناسد. خوب می داند که کودکان با استعدادی هستند که راه درس خواندن برای شان دشوارتر از آنی است که ما فکر می کنیم. کمک شان می کند تا بتوانند درس بخوانند. بنیاد کودک حالا یک فکر جدید دارد. بچه های مناطق محروم ایران، تنها چیزی که اصلن در برنامه روزشان پیدا نمی شود صبحانه است. آنقدر گرفتاری دارند که صبحانه خوردن به فراموشی سپرده شود. وعده ای که برای رشد تحصیلی آن ها ضروری است. می خواهیم صبحانه را به مناطق محروم ببریم. لطفن ادامه را این جا بخوانید : من هستم !

کلیسای عیسی بن مریم

+ ۱۳۹۲/۱۰/۴ | ۲۰:۰۳ | رحیم فلاحتی
سه تا کوچه را که رد می کنم ، همان ابتدای کوچه ی چهارم خورشید با نیزه های بلندش از کنار صلیب روی شیروانی خلیفه گری ارامنه صاف می زند توی چشمم .    این کوچه با حیاط های پر از کاج سرشار از خاطره است . پایم که می رسد این جا سی و اندی سال تصویر و صدا و همهمه روی ذهنم آوار می شود . کمتر جایی از شهر برای من این گونه است . نمی دانم ، شاید به همین جهت اسم این کوچه را که بی شباهت به خیابان نیست ، گذاشته اند « متروپل » . ترک و فارس و گیلک و ارمنی . انگار کشور هفتاد و دو ملت است این جا .    سر صبح که با آندره می رویم مدرسه از او می پرسم : « چرا بالای اون ساختمونا علامت جمع گذاشتن ؟ » پوزخندی می زند و می گوید : « خره! اون علامت جمع نیست ، صلیبه ! » حس می کنم نوک دماغم قرمز شده و دیگر نمی پرسم صلیب چیست و خودم را جلوی مدرسه قاطی بقیه ی بچه ها می کنم و آندره هم می رود سمت یوریک .     کلاس سوم بود که فهمیدم صلیب چیست و چرا برای مسیحی ها اهمیت دارد و مقدس است . معلم برای ما توضیح داد که ارامنه اعتقاد دارند حضرت مسیح را مصلوب کرده اند و صلیب را نماد شهادت او می دانند . به همین خاطر یوریک آن روز عکسی را از کلیسا امانت گرفته و با خود آورده بود . هنوز هم وقتی به یاد آن عکس و میخ های درشتی که به دست و پای حضرت عیسی زده بودند و آن تاج خار روی سرش می افتم تمام تنم ریش ریش می شود .    آندره با بچه های ارمنی زنگ کلاس دینی می رفتند حیاط . بچه زرنگ ها درس می خواندند و بقیه بازی می کردند و ما با حسرت از پشت پنجره آنها را تماشا می کردیم .    هنوز نگاه سرزنش بار پدرم سر شام آن زمستان که برف زیادی باریده بود یادم می آید . مادر داشت غذا می کشید که یک باره از دهانم پرید : « کاش ما هم ارمنی بودیم . آندره و بچه ها سه روز برای کریسمس تعطیل اند . » همان نگاه پدر کافی بود که تا آخر شب لال مانی بگیرم .   آندره می گفت : « ما روزهای یکشنبه می ریم کلیسا » راست می گفت . مدیر مدرسه ساعت درس دینی را جوری تنظیم کرده بود ، بچه هایی که دوست دارند به کلیسا بروند . فراش مدرسه آنها را می برد و بعد از مراسم برمی گرداند . کلیسا انتهای کوچه ی عیسی بن مریم بود و تا مدرسه فاصله ی چندانی نداشت .   یادم می آید یوریک با ساشا و آرتم و بقیه ارمنی صحبت می کرد اما وقتی به آندره می رسید مثل ما فارسی حرف می زدند . زنگ مدرسه خورده بود و توی نم نم بارانی که می بارید بر می گشتیم خانه . طاقت نیاوردم و از آندره پرسیدم : « چرا تو ارمنی حرف نمی زنی ؟»  این بار آن "خری " را که تکیه کلامش شده بود را تکرار نکرد وگفت : « برای اینکه ما روس یم . پدر بزرگم از اوکراین مهاجرت کرده .»    اولین بار بود که پهلوی او کم نمی آوردم . توی دلم گفتم :« خوش به حال خودم ! هم فارسی بلدم ، هم ترکی و گیلکی .»   جلوی خانه شان می رسم . پرده های سنگینی پشت پنجره افتاده و خانه سوت و کور است . از سر و روی خانه غم می بارد . می دانم الان مادام خانه است .اما دل و دماغ اینکه به پیر زن سر بزنم را ندارم . دوباره تصویر آن روز که آندره و مادام را بردم فرودگاه می آید جلوی چشمانم . حال و هوای عجیبی داشتند . مادر و پسر انگار آخرین باری بود که همدیگر را می دیدند .    سعی می کنم قدم هایم را تندتر کنم . اما انگار راهی برای خلاص شدن از این خاطره ی تلخ نیست .    چندماه بعد از حادثه ی یازده سپتامبر و فرو ریختن برج های دو قلو بود که نشانه هایی سوخته و ذوب شده ی آندره را از آمریکا برای مادام فرستادند . همه اش درون یک قوطی بود .   + میلاد پیام آور صلح و مهربانی حضرت مسیح مبارک ! + این پست به مناسبت میلاد مسیح بازنشر شده است .

فاطیما ـ 13

+ ۱۳۹۲/۱۰/۴ | ۰۸:۴۷ | رحیم فلاحتی

جوان فروشنده پس از کفش ها نگاهش را یک راست به چشم های او دوخته و به جای صحبت لبخند های معنی داری به او زده بود . همان شب این پسرنانوا را هم با آن لبخند معنی دارش در خواب دیده بود. در خواب او دوباره از خیابان مقابل نانوایی می گذشت ...  اتومبیل قرمز رنگ پسر فروشنده در مسیر حرکتش به خاطر او متوقف شده بود ... پسر جوان از اتومبیل پیاده شده و به او نزدیک می شد، با احترام دست او را گرفته و به سمت اتومبیل می برد ، در ِ جلو اتومبیل را بازکرده و او را نشانده و خودش هم کنارش نشسته بود و در حالیکه فرمان را با شیطنت به اطراف می چرخاند او را در سراسر شهر گردانده و گهگاه به سمت او برگشته و با نگاهی سرشار از خوشبختی او را نگاه می کرد... بعد از آن خواب غرق عرق از خواب بیدار شده و در حالیکه قلبش به شدت می تپید ، کله ی سحر ،چشمش را به روی خرخر های خفه ی مادرش باز کرده بود . با نزدیک شدن نوبتش حس کرد قطرهای عرق از میان کمرگاه و پیراهن و یقه اش راه افتاده است . پول خردها را از جیبش بیرون آورد و در حالیکه می شمردشان فکر کرد برای چه این همه عرق می کند ؟ وقتی پیاده روی می کرد ، پله ها را بالا و پایین می رفت ، حتی در خواب . انگار زیر پوستش پر از آب بود .   هنوز سه نفر جلوتر از او بودند . فروشنده پول ها را  از دست هایی که سمت او دراز می شدند گرفته و به درون قوطی فلزای که نزدیکش بود پرت می کرد و برای برگرداندن باقی مانده ی اسکناس ها درون قوطی را می کاوید و سکه ها را مثل مُهر روی پیشخان می کوبید . نوبت او بود .   به سمت پیشخان رفت و پول هایی که دستش بود را بدون نگاه به فروشنده روی پیشخان گذاشت و چشم به زمین دوخت و ایستاد . از هیجانی که به او دست داده بود باقی سکه ها از دستش به روی پیشخان ریخت و یکی از آن ها روی سنگفرش افتاد و مثل تایری فلزی در کنار دیوار شروع به غلتیدن کرد . فروشنده نان را به سمت او دراز کرد و با دست دیگر به روی پیشخان کوبید و گفت : « زود باش خواهر ... »  نانی را که به سمت او گرفته بود روی پیشخان انداخت و پول را از مرد میانسالی که بعد از او ایستاده بود گرفت و برای خرد کردن آن به سمت قوطی فلزی اش برگشت . هرچه تلاش کرد سکه هایی را که کنار دیوار غلت می خوردند و می چرخیدند را نتوانست بگیرد . بیست کپیکی های نقره ای چرخیدند و چرخیدند و به درون سوراخی که کنج دیوار بود افتادند . بی خیال آنها شد، دستی به موهایش کشید و آن ها را مرتب کرد، دست به درون کیفش برد و جیب های کوچش را گشت اما پول خردی پیدا نکرد . کسانی که در نوبت ایستاده بودند حوصله شان سر رفته بود و با صورت های خواب آلود و حرکات عصبی او را نگاه می کردند . اولین اسکناسی را که به دستش رسید بیرون کشید و به فروشنده داد و در حالیکه از شرم سرخ شده بود گفت : « اگه زحمتی نیست یه دونه نان جو هم بدید ...» ادامه دارد ... + کارتون ببینیم . * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

خوش خیال

+ ۱۳۹۲/۱۰/۳ | ۲۰:۲۷ | رحیم فلاحتی
کسی مدام صدایم می زند : « هیراد ! هیراد ! برگرد ، راه از این طرف است . اشتباه نکن ! » اعتنایی نمی کنم . خوش خیال و خام در راه خویش می روم .

صفرهای انباشته شده

+ ۱۳۹۲/۱۰/۳ | ۲۰:۲۴ | رحیم فلاحتی
اوضاع عجیبی است . حال خودم را می فهمم ... یعنی می دانم حال خوبی ندارم . روحیه زیر صفر . امید به آینده ، صفر . اخلاق ، صفر . یعنی هرچه که در این زندگی ِ سگی لازم داری تا سر پا بمانی ، صفر .    نمی دانم با این صفرهای انباشته چه کنم . اعدادی که حاصل مجموع شان هم صفر است ، صفر ! حتی به درد درست کردن مربا هم نمی خورند !

درد عظیم !

+ ۱۳۹۲/۱۰/۲ | ۱۸:۰۱ | رحیم فلاحتی
نمی دانم چند هزار سال از قدمت زمین می گذرد، اما همچنان آرام و رام در مداری پیرامون خورشید و خود می گردد، گاه عصبی و غمگین و گاه مهربان و انگار در چرخش بی وقفه ی خود به این می اندیشد : « چه درد عظیم و دشواری است انسان را بر روی شانه های خود تحمل کردن ! » + کارتون ببینیم.

فاطیما ـ 12

+ ۱۳۹۲/۱۰/۱ | ۰۵:۲۴ | رحیم فلاحتی

***    در صف نانوایی همه خمیازه می کشیدند . شب بد خوابیده بودند یا شاید به خاطر خرید نان گرم صبح علی الطلوع از خواب بیدار شده بودند و الان از سرما خمیازه می کشیدند ؟ ... انگار به همین علت بود که با چشم های سرخ و خواب آلود و صورت هایی عصبی به همدیگر نگاه می کردند و قدم به قدم به پیشخان نزدیک می شدند . فاطیما انتهای صف ایستاده بود و در حالیکه قلبش به شدت می تپید فکر کرد که الان نوبتش می رسد و پسر فروشنده باز با همان تبسم معنی دار به او نگاه کرده و لبخند خواهد زد و با لحنی مخصوص که به هیچ یک از آن هایی که در صف ایستاده اند نگفته، به او خواهد گفت : « صبح تان بخیر ! »  طوری خواهد گفت که همه برگشته و با نگاه معنی دار یک نگاه به او و نگاهی به فروشنده خواهند انداخت و همه چیز برای شان روشن خواهد شد . بعد در حالیکه از این حس قلبش می لرزید فکر کرد وقتی به پیشخان رسید و به « صبح تان بخیر! » او جواب داد در ادامه به آن پسر چه بگوید ؟ ... بگوید « اگه زحمتی نیست یه دونه نون بدید ! » و یا جمله ای کوتاه و مختصرتر بگوید ؟ « یه دونه نونِ سفید »  ... و یا شاید چیزی نگوید و پول را بدون حرف و کلامی روی پیشخان گذاشته و به صورت فروشنده و به نان های تازه پخت شده ی درون قفسه ها نگاه کند ؟ ... بار گذشته وقتی پول نان را به سمت همین فروشنده دراز کرده بود او با نوازش خاصی پول را از دست او گرفته و چشم در چشم او دوخته بود و با خنده ای معنی دار و لحنی که تا به حال هیچ یک از کسانی که در نویت ایستاده بودند  به گوش شان نخورده بود به او گفته بود : « به روی جفت چشام ! » ... و باز به یاد آورد همان هفته ی پیش در حالیکه از خیابان نزدیکی مغازه ی نانوایی عبور می کرد همان آقای ِ « به روی جفت چشام » او را دیده و اتومبیلش را خاموش کرده ، سرش را از پنجره بیرون داده و با صدای کلفت و مردانه ای گفته بود : « بفرما خواهر ! ... »   چگونه و با چه حالی از عرض خیابان گذشته بود خدا می دانست . با کفش های پاشنه بلندی که تازه خریده بود ، تلوتلو خوران و از هیجانی که به جانش ریخته بود  یکی دوبار مچش پیچ خورده بود و کم مانده بودبا صورت زمین بخورد . بالاخره با هر زحمتی بود توانسته بود خودش را کنترل کند اما از شرم سرخ شده بود .   به پاهای کسانی که در صف ایستاده بودند نگاه کرد . بیشتر آن ها با دمپایی بودند . فقط او کفشی را که برای رفتن به عروسی و تاتر و خریده بود به پا داشت . فکر کرد که اگر این کفش ها را اینجا هم نپوشد دیگر کجا می توانست استفاده کند . برعکس، از وقتی آن ها را خریده بود گذرش نه به عروسی افتاده بود و نه تاتر . کفش هایش در کشوی پایینی کمد لباس ها آن قدر مانده بود که داشت از مد می افتاد . پیش خود گفت اگر راستش را بخواهی مغازه ی نانوایی هم جایی مثل عروسی و سالن تاتر است . اینجا هم در میان جمعی ... هفته ی گذشته وقتی با همین کفش ها برای خرید نان آمده بود با چشم های خود دیده بود که چطور پسر فروشنده از پشت پیشخوان به کفش های او نگاه می کند . ادامه دارد ... + کارتون ببینیم . * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

اوشین لطفن بیا این چوب های هاشی را از من بگیر !

+ ۱۳۹۲/۹/۲۹ | ۲۰:۱۳ | رحیم فلاحتی
گفت : « سوپ سفارش دادیم، نیم ساعت دیگه آماده می شه . » از صبح مثل بازداشتی ها در خانه حبس بودیم . زده بودیم بیرون تا هوایی تازه کنیم که پشت چراغ قرمز نور بالای ماشین پشت سری چشمم را خیره کرد . به آینه بالای سرم نگاه کردم . کوروش و فرشته بودند . دو تا مرغ عشق ها مثل ما آمده بودند خیابان گردی . جلوتر برای شان ایستادم . کوروش تعارف کرد همراه شان باشیم و ما هم با اشتیاق قبول کردیم . کوروش به ارغوان گفت : « خواهری خدا کنه بپسندی ! سوپ ژاپنی سوبا سفارش دادم . »   بین راه به اینکه این روز کسل کننده را می توانستم با تجربه ای از غذایی جدید بگذرانم خوشحال بودم . دنده عوض می کردم و به ماشین روبرویی خیره بودم اما ذهنم در میان مزه هایی که تا به حال تجربه کرده بودم می چرخید . ذائقه ام از دیزی و کباب ها و خورشت های محلی فراتر نرفته بود اما در این عصر جمعه و انگار پس از سال ها روح اوشین در ما حلول کرده بود تا به سراغ غذایی ژاپنی برویم .   راه که افتادیم فکر می کردم کجای این شهر خراب شده غذای ژاپنی سرو می کنند که من خبر ندارم . اما هرچه به سلول های خاکستری فشار آوردم نشد که نشد.    ماشین کوروش را در ضلع شمالی شهرداری که دیدم زدم کنار و گوشه ای پارک کردم . جاییکه ایستاده بودند من بیشتر به محل سرو نوشیدنی و بستنی می شناختم .  مقابل مغازه به انتظار ایستادیم . در نگاه اول هیچ دری برای ورود به مغازه وجود نداشت .با مادر زن کوروش که به جمع اضافه شده بود و من و ارغوان و دامون شش نفر آدم گرسنه صحبت را کشاندیم به منوهای عجیب و غریب پشت شیشه و جا به جا عکس های غذا ها که هیچ کدام را تا به حال لب نزده بودیم . دری که باید از آن وارد مغازه می شدیم خیلی عجیب تر از منوی غذا ها بود . دری به ارتفاع یک متر و بیست در هشتاد سانتی متر . یعنی باید خم شده و پا مرغی داخل می شدیم .   به ترتیب مثل مرغ هایی که آن ها را جا کنند پامرغی داخل مغازه شدیم . فضای داخل مغازه کوچک و تنگ بود . محل سرو غذا به زحمت به عرض یک و طول سه متر می رسید . از تخته هایی که به دیوار نصب بود به عنوان میز استفاده می شد و کاشی های روی دیوار پر بود از یادگاری هایی که با ماژیک رویش نوشته شده بود. فروشنده سه کاسه سوپ را که روی آن با مقداری جوانه ی ماش و گندم و تعدادی قطعات سرخ شده تزیین شده بود روی میز گذاشت . ابتدای کار ارغوان پس زد . به این خاطر که یک زرده ی تخم مرغ نپخته وسط کاسه نمایان بود . کنار هر کاسه سوپ دو پیاله چاشنی که از هم متفاوت بودند قرار داشت . آقای فروشنده که همزمان نقش آشپز را هم بازی می کرد از پشت سر من که تنها فضای موجود و در دیدرس همه بود به هر کدام از ما یک جفت چوب "هاشی" داد و با حوصله ای مثال زدنی شروع به آموزش نحوه ی استفاده از آن کرد .و ما ایستاده به توضیحات جناب آشپز گوش دادیم .   کلی گیج گیجی زدیم و بالاخره یک سر سوزن چیزهایی یاد گرفتیم . آن انتها کوروش مثل شینوسکه استارت را زد و شروع به بلعیدن کرد معلوم بود ناقلا چندین و چندبار در خفا آمده و این جا دلی از عزا در آورده بود. فرشته کمی از غذا را به زحمت پایین داد . مادرش هم سوپ سوبا به مذاقش سازگار نیامد و کاسه اش را به سمت دختر و دامادش هل داد . دامون که اصلن به این جور غذاها لب نمی زند . ارغوان چند تکه از سرخ کردنی های روی غذا و کمی ترشی خورد و من هم در حالیکه با هر لقمه معده ام داشت به هم می ریخت سعی کردم ادای آدم هایی را که مشکلی با تست و خوردن انواع و اقسام غذاها ندارند را در بیاورم .ناگفته نماند در این میان از توضیحات و مهربانی های آقای آشپز بی نصیب نمی ماندیم و خیلی علاقمند بود بداند چه کسی غذایش را تمام می کند .    باید اقرار کنم که من در این آزمایش الهی رو سفید بیرون نیامدم . می دانم اگر روزی گذرم به آسیای شرقی و سرزمین چشم بادامی ها بیافتد از گرسنگی تلف خواهم شد . مرا چه به خوردن غذاهای نیم پز و بخار پز و بی نمک و کم نمک ...    دم اش گرم کوروش که آبروی همه را خرید و بیشتر سوپ ها را نوش جان کرد ! خواهر جانش که در خانه خودش را به کلی میوه و تنقلات بست تا طعم زهم سوپ را فراموش کند ... دامون به فلافل لبنانی پناه برد و من هم هنوز گرسنه ام اما صدایش را در نمی آورم . عجب عصر جمعه ی بیاد ماندنی ای شد !!! + کارتون ببینیم .

فاطیما ـ 11

+ ۱۳۹۲/۹/۲۸ | ۱۰:۱۸ | رحیم فلاحتی

فکر کرد از زمانی که به دنیا آمده تا این اواخر که به تدریج بزرگ شده آمده جلوی این آینه ایستاده، همچون فردی که بر لبه ی پرتگاهی عمیق و تاریک ایستاده باشد طوری ایستاده که انگار آخرین حکمش را این آینه ی چهارگوش بلوطی رنگ صادر خواهد کرد . سال ها گذشت اما حکمی صادر نشد و آینه در سکوت با تماشای سرو هیکل او هیچ چیز را تغییر نمی داد .   انگشتانش را مثل شانه میان موهایش فرو برد و روی سر نگه داشت . مدتی به همین شکل ایستاد و به چپ و راست نگاه کرد ، فکر کرد این غذاهایی که او می خورد و این طرز زندگی که او دارد ، دیگر چه انتظار گشایش بخت از آینه می توان داشت ؟ ... سپس صورتش را به سمتی چرخاند و به نیم رخ و دماغش نگاهی انداخت و پیش خود پرسید: آیا باید برود و دماغش را جراحی کند ؟ ... سال گذشته دختر سوسن همسایه شان زیرکانه دست به کار شده و برآمدگی بینی اش را تراشیده و نوکش را کمی کوتاه کرده بود . از زیر عمل در آمدن همان شده بود و نامزد شدن و عروسی به خانه ی شوهر رفتن همان . در حالیکه هنوز ورم دماغش درست و حسابی نخوابیده بود .   دماغش را دو سه بار فشار داد و رها کرد . پره های دماغش مثل خمیر نان حجیم تازه پخت شده جمع و دوباره باز شده بود . مادرش از لای دری که باز شده بود به او نگاه کرد و در حالیکه قاشق پر از حلیمی را به سمت دهان می برد گفت : «  این قدر به آینه نگاه نمی کنند دختر ! هوایی می شی ... » و بعد  در حالیکه بشقاب حلیم او را داخل ظرفی خالی می کرد ادامه داد : « باید بریم بازار و کمی خرت و پرت بخریم . هوس دلمه سبزیجات کردم ... » *** ادامه دارد ...   * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو