***    در صف نانوایی همه خمیازه می کشیدند . شب بد خوابیده بودند یا شاید به خاطر خرید نان گرم صبح علی الطلوع از خواب بیدار شده بودند و الان از سرما خمیازه می کشیدند ؟ ... انگار به همین علت بود که با چشم های سرخ و خواب آلود و صورت هایی عصبی به همدیگر نگاه می کردند و قدم به قدم به پیشخان نزدیک می شدند . فاطیما انتهای صف ایستاده بود و در حالیکه قلبش به شدت می تپید فکر کرد که الان نوبتش می رسد و پسر فروشنده باز با همان تبسم معنی دار به او نگاه کرده و لبخند خواهد زد و با لحنی مخصوص که به هیچ یک از آن هایی که در صف ایستاده اند نگفته، به او خواهد گفت : « صبح تان بخیر ! »  طوری خواهد گفت که همه برگشته و با نگاه معنی دار یک نگاه به او و نگاهی به فروشنده خواهند انداخت و همه چیز برای شان روشن خواهد شد . بعد در حالیکه از این حس قلبش می لرزید فکر کرد وقتی به پیشخان رسید و به « صبح تان بخیر! » او جواب داد در ادامه به آن پسر چه بگوید ؟ ... بگوید « اگه زحمتی نیست یه دونه نون بدید ! » و یا جمله ای کوتاه و مختصرتر بگوید ؟ « یه دونه نونِ سفید »  ... و یا شاید چیزی نگوید و پول را بدون حرف و کلامی روی پیشخان گذاشته و به صورت فروشنده و به نان های تازه پخت شده ی درون قفسه ها نگاه کند ؟ ... بار گذشته وقتی پول نان را به سمت همین فروشنده دراز کرده بود او با نوازش خاصی پول را از دست او گرفته و چشم در چشم او دوخته بود و با خنده ای معنی دار و لحنی که تا به حال هیچ یک از کسانی که در نویت ایستاده بودند  به گوش شان نخورده بود به او گفته بود : « به روی جفت چشام ! » ... و باز به یاد آورد همان هفته ی پیش در حالیکه از خیابان نزدیکی مغازه ی نانوایی عبور می کرد همان آقای ِ « به روی جفت چشام » او را دیده و اتومبیلش را خاموش کرده ، سرش را از پنجره بیرون داده و با صدای کلفت و مردانه ای گفته بود : « بفرما خواهر ! ... »   چگونه و با چه حالی از عرض خیابان گذشته بود خدا می دانست . با کفش های پاشنه بلندی که تازه خریده بود ، تلوتلو خوران و از هیجانی که به جانش ریخته بود  یکی دوبار مچش پیچ خورده بود و کم مانده بودبا صورت زمین بخورد . بالاخره با هر زحمتی بود توانسته بود خودش را کنترل کند اما از شرم سرخ شده بود .   به پاهای کسانی که در صف ایستاده بودند نگاه کرد . بیشتر آن ها با دمپایی بودند . فقط او کفشی را که برای رفتن به عروسی و تاتر و خریده بود به پا داشت . فکر کرد که اگر این کفش ها را اینجا هم نپوشد دیگر کجا می توانست استفاده کند . برعکس، از وقتی آن ها را خریده بود گذرش نه به عروسی افتاده بود و نه تاتر . کفش هایش در کشوی پایینی کمد لباس ها آن قدر مانده بود که داشت از مد می افتاد . پیش خود گفت اگر راستش را بخواهی مغازه ی نانوایی هم جایی مثل عروسی و سالن تاتر است . اینجا هم در میان جمعی ... هفته ی گذشته وقتی با همین کفش ها برای خرید نان آمده بود با چشم های خود دیده بود که چطور پسر فروشنده از پشت پیشخوان به کفش های او نگاه می کند . ادامه دارد ... + کارتون ببینیم . * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "