پسر پول را گرفت و بدون اینکه نگاهی به آن بیندازد با حرکتی عصبی درون قوطی پشت سرش پرت کرد و نان را روی پیشخان گذاشت و به نفر بعدی گفت : « چند تا ؟ »   نان را با وسواس و سلیقه ی خاصی برداشت و درون ساک خاکستری رنگی که همراه آورده بود گذاشت و باز ناز و عشوه ای مخصوص به خود خطاب به فروشنده گفت :« خیلی ممنون ! » و مثل لبو سرخ شد .    وارد کوچه شد و در حالیکه با کفش های پاشنه بلند و حرکاتی ناموزون راه می رفت فکر کرد خدا می داند الان آن پسر فروشنده در مورد او چه فکرهایی خواهد کرد . حتمن به بی دست و پایی و حواس پرتی اش فکر کرده و تصمیم خواهد گرفت در مورد رابطه اش با او تجدید نظر کند . از این فکر احساس دلهره و تهوع عجیبی گرفت و فکر کرد چرا فروشنده امروز با اینطور رفتار کرد ؟ حتی قبل از این که پول خرد ها از دستش پایین بریزد یکبار هم به او نگاه نکرده بود ؟ امروز زشت به نظر می آمد یا نه ! چه شده بود ؟ به تصویرش روی ویترینی که از مقابل آن می گذشت نگاه کرد . نه ! آنطور هم بد به نظر نمی آمد . فقط گل های صورتی رنگی که قبل از بیرون آمدن از خانه جلوی آینه ی راهرو ایستاده و به موهایش سنجاق کرده بود شل و آویزان شده بودند .حتمن وقتی مقابل مغازه دنبال پول می گشت شل شده بودند .   از شرم و خجالت گُر گرفت و عرق به تنش نشست . از خیابان گذشت و از پیاده رو به سمت بازار راه افتاد ، فکر کرد حتمن پسر فروشنده از دنده ی چپ بلند شده و یا مشکلی برایش پیش آمده بوده آست . به قول مادرش : « زندگیه دیگه ! آدم از فرداش خبردار نیست چه بلایی می خواد سرش بیاد ... »   تازه به بازار رسیده بود که حس کرد پاشنه هایش زق زق می کنند .نتیجه ی پوشیدن کفش پاشنه بلند همین بود .مادربزرگش قبل از این همیشه می گفت از این کفش های پاشنه بلند بالاخره پاهایت کج می شوند . ایستاد و خم شد و به پاهایش نگاه کرد . هنوز که پاهایش کج نشده بودند .  وارد بازار که می شد علی الخصوص وقتی به راسته ی سبزی فروش ها که می رسید انگار از هیجان می خواست قلبش بایستد . همه ی سبزی فروش ها پسرهایی جوان و یا همسن و سال او بودند . همگی طوری با حسرت او را نگاه می کردند که انگار کار و بارشان از صبح تا شب این بوده که آن جا بایستند و چشم به راه او باشند و هرکدام خطاب به او چیزی بگوید : ـ خانم خوشگله ! شاهی تازه دارم ... ـ آهو خانم ! همچین پیازی رو اگه کل بازار ر بگردی پیدا نمی کنی ! ...    سبزی فروش های غریبه با دیدن او به جنب و جوش می افتادند و با سرو صدایی عجیب سبزی ها را در دست می گرفتند و کم می ماند به روی پیشخان ها بروند . او از این همه سر و صدا نفسش بند می آمد .ادامه دارد ...* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "