فکر کرد از زمانی که به دنیا آمده تا این اواخر که به تدریج بزرگ شده آمده جلوی این آینه ایستاده، همچون فردی که بر لبه ی پرتگاهی عمیق و تاریک ایستاده باشد طوری ایستاده که انگار آخرین حکمش را این آینه ی چهارگوش بلوطی رنگ صادر خواهد کرد . سال ها گذشت اما حکمی صادر نشد و آینه در سکوت با تماشای سرو هیکل او هیچ چیز را تغییر نمی داد .   انگشتانش را مثل شانه میان موهایش فرو برد و روی سر نگه داشت . مدتی به همین شکل ایستاد و به چپ و راست نگاه کرد ، فکر کرد این غذاهایی که او می خورد و این طرز زندگی که او دارد ، دیگر چه انتظار گشایش بخت از آینه می توان داشت ؟ ... سپس صورتش را به سمتی چرخاند و به نیم رخ و دماغش نگاهی انداخت و پیش خود پرسید: آیا باید برود و دماغش را جراحی کند ؟ ... سال گذشته دختر سوسن همسایه شان زیرکانه دست به کار شده و برآمدگی بینی اش را تراشیده و نوکش را کمی کوتاه کرده بود . از زیر عمل در آمدن همان شده بود و نامزد شدن و عروسی به خانه ی شوهر رفتن همان . در حالیکه هنوز ورم دماغش درست و حسابی نخوابیده بود .   دماغش را دو سه بار فشار داد و رها کرد . پره های دماغش مثل خمیر نان حجیم تازه پخت شده جمع و دوباره باز شده بود . مادرش از لای دری که باز شده بود به او نگاه کرد و در حالیکه قاشق پر از حلیمی را به سمت دهان می برد گفت : «  این قدر به آینه نگاه نمی کنند دختر ! هوایی می شی ... » و بعد  در حالیکه بشقاب حلیم او را داخل ظرفی خالی می کرد ادامه داد : « باید بریم بازار و کمی خرت و پرت بخریم . هوس دلمه سبزیجات کردم ... » *** ادامه دارد ...   * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "