آبلوموف

و نوکرش زاخار

دل خوش کُنک !

+ ۱۳۹۵/۱۲/۳ | ۰۰:۰۴ | رحیم فلاحتی

گفتم : آرزوی مرگ دارم. فکر می کنم فقط در این صورت به آرامش می رسم. خسته شده ام و توان ادامه ندارم.

گفت : اول فکر پس انداز باش و بعد بمیر ! چون دلم نمی خواد یک قرون برای کفن و دفنت خرج کنم . یعنی ندارم که خرج کنم . دست کم چهل پنجاه میلیون می خواد.

  « از این حرفش ناراحت نشدم. اتفاقن برعکس، فهمیدم خیلی خاطرم رو می خواد چون با رقمی که گفت اگر پول داشت مراسم خوبی برام می گرفت! ... »

زوزه ای می شنوم

+ ۱۳۹۵/۱۱/۲۸ | ۲۳:۴۰ | رحیم فلاحتی

  باد زوزه می کشد . گرگی هم . دانه های برف درشت می شوند و سنگین تر. می دانم حالم خوب نیست اما مجبورم نقش بازی کنم. نمی دانم این سکانس چقدر طول خواهد کشید اما کسی از چیزی خبر ندارد.  شاید فقط آن گرگی که بیرون زوزه می کشد بویی برده باشد ...

ما سرمان را باختیم شما چطور؟!

+ ۱۳۹۵/۴/۳ | ۲۱:۴۹ | رحیم فلاحتی

   نوشتن بهانه می خواهد. کوچک و بزرگ، هر چه باشد فرقی نمی کند. اما این بار حادثه بزرگ بود و بهانه من قبل ازاین حادثه برای نوشتن کوچک و آن چیزی غیر از تعویض اجباری کارتی نبود که بعد از صدورش به هیچ دردی نخورده بود الا این هزینه ی قریب به پنجاه هزار تومانی هوشمند سازی اش .امسال بیست سال از دوسال و اندی خدمت سربازی ام گذشته است ومن با کارتی نو روزگار سپری خواهم کرد که بعید می دانم باز بودنش گره ای از کارم باز کند. در ذهنم مرور می کنم خاطرات روزهای گذشته را و آن دوسال اندی ناامنی و ترددهای مان در جاده های دور و نزدیک در بدترین شکل ممکن با وسیله ای نقیله ای که انگار دست هایی مستهلک ترین شان را برای مان تدارک دیده بودند تا ما را به یاد ماشین دودی سواری عهد قجری بیندازند که سفر و ماموریت با آن ها و حادثه ای کوچک می توانست جان مان را بگیرد و نگرفت و به انتظار نشست تا دراین روزها جان قریب به بیست تن از سربازانی را بگیرد که شاید در آن لحظات حادثه در خوابی شیرین بوده اند. رویایی برای آینده و باز شاید با لبخندی بر گوشه ی لب به خواب ابدی رفته باشند. گل های پرپری که رود زمان با خود می بردشان ...

 یاد گفته ای از آلبر کامو با این مضمون می افتم : « هیچ مرگی بیهوده تر از مرگ در سانحه ی تصادف نیست ! »  و چه بد که خودش هم در سانحه ی تصادف جانش را از دست داد !

  روح شان شاد !

ما اینیم !

+ ۱۳۹۴/۷/۴ | ۱۴:۵۱ | رحیم فلاحتی

  همین یک هفته ده روز پیش بود. خنده و شوخی شان گل انداخته بود و مابین آن ها چند نفری هم در فکر طلبیدن حلالیت از اطرافیان . مینی بوس سرویس اداره را گذاشته بودند روی سرشان و راننده هم با ته لهجه ی قزوینی شده بود آتش بیار معرکه . هر کسی متلکی به ریش حاجی آینده بند می کرد و بقیه هم دست می گرفتند.

  لعنت به این روزگار !

  برای بازگشت شان چه نقشه ها کشیده بودیم ... دیده بوسی و گفتن اصطلاح " حجکم مقبول و سعیکم مشکور" . چای و نقل و نبات و در نهایت حاجی خوران و ولیمه ای چرب و در خور .

  اما حالا باید دنبال تن جامه ای سیاه بود و با چشمی به ظاهر مرطوب  به مرده خوری رفت .

 ما اینیم ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو