همین یک هفته ده روز پیش بود. خنده و شوخی شان گل انداخته بود و مابین آن ها چند نفری هم در فکر طلبیدن حلالیت از اطرافیان . مینی بوس سرویس اداره را گذاشته بودند روی سرشان و راننده هم با ته لهجه ی قزوینی شده بود آتش بیار معرکه . هر کسی متلکی به ریش حاجی آینده بند می کرد و بقیه هم دست می گرفتند.

  لعنت به این روزگار !

  برای بازگشت شان چه نقشه ها کشیده بودیم ... دیده بوسی و گفتن اصطلاح " حجکم مقبول و سعیکم مشکور" . چای و نقل و نبات و در نهایت حاجی خوران و ولیمه ای چرب و در خور .

  اما حالا باید دنبال تن جامه ای سیاه بود و با چشمی به ظاهر مرطوب  به مرده خوری رفت .

 ما اینیم ...