آبلوموف

و نوکرش زاخار

باد ... باد .. بادبادک

+ ۱۴۰۰/۲/۱۴ | ۱۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

 

فوق العاده زیبا بود. ترسناک و زیبا. ترسناک از آن جهت که باد تندی درخت های چنار را به بازی گرفته بود و رعدی که می غرید هول به جانم می ریخت و زیبا از آن رو که باران می بارید. بارانی تند و شدید. بارانی که روزها بود آرزویش را می کردم.

 باد می وزید و تابوت را روی دست ها می برد. قبرستان در احاطه ی درخت های چنار بود. چنارهای بلند و تیره رنگی که انگار با دست هایشان مرده را در باد مشایعت می کردند. باد زوزه می کشید و صدای قرآن را از دور دستِ قبرستان با خود می آورد. باران چون ستونی از آسمان بر زمین می ریخت. شاید می خواست مرده و کسانی را که او را همراهی می کنند تطهیر کند. کسی یارای سر بلند کردن نداشت. صدای لا اله الا الله ستون باران و زوزه ی باد را درهم می شکست و تا گوش ملائک می رسید.

   قدم ها تند شده بود. جسد انگار می خواست هرچه زودتر خودش را برساند به مغاکی که باید در آن فرو می رفت. مردی که به کاهنان معابد سال های دور می مانست و سر و رویی سپید داشت در مقابل جمعیت ایستاد و دو دست را درمقابل تابوت گذاشت و متوقف شان کرد. باد زوزه می کشید و باران ستون خودش را به زمین تکیه داده بود. مرد سپید موی فریاد زد : « به عزت و شرف لا اله الا الله ! بلند بگو ! لا اله الا الله ! »  و جمعیتی که در پی مرده روان بودند ندای بلند را تکرار کردند. ندا اوج می گرفت و با رعد در می آمیخت و زمین را روشن می کرد.

 جسد در حفره ای که از پیش آماده بود فرو می رفت. باران می بارید . زمین گل می شد و دستان ملائکی که بیکار ننشسته بودند دوباره به سرشتن کالبد انسان مشغول می شدند. زمین گل آلود بود و انسانی سرشته می شد و شیطان از خشم در هیبت رعد می خواست آتش به جان چنارهای تنومند بریزد. اما باران امانش نمی داد.   

بابای دختری که شبیه بهاره بود مُرد !

+ ۱۴۰۰/۲/۱۳ | ۱۲:۵۲ | رحیم فلاحتی

 

  شب از نیمه گذشته است. زن به دختر خاله اش فکر می کند که ساعتی پیش پدرش را بخاطر کهولت سن از دست داده است. مرد پشت میزش به ناراحتی زنش فکر می کند. مرگ حادثه ی تلخی است که می داند برای فرزندان مرحوم باور و تحملش سخت خواهد بود. مرد فکر می کند زن خیلی حساس است و حساسیت او ناشی از روح لطیف اوست . در این میان به خودش فکر می کند. فکر می کند تعدادی از عصب های حساس وجودش را شاید از دست داده باشد که خیلی از چیزها برایش کم اهمیت شده اند.

  نور چراغ مطالعه کمی آزارش می دهد. سر آن را می چرخاند. در تاریکی به جایی که زن در رختخواب است نگاه می کند. در سکوت با گوشی اش مشغول است. مرد حدس می زند که زن در حال اطلاع دادن واقعه به دیگر بستگان باشد. و یا جستجو و دیدن صفحات اینستاگرام. گهگاه صدای دم و بازدم سنگین زن را می شنود. می داند زن غمگین است. باید او را تسلی بدهد. باید او را به دیدن خانواده داغ دیده ببرد.

  این روزها خبر مرگ بسیار فراوان شده است. ویروسی یک جهان را به زانو درآورده است. هرکس به گونه ای سعی دارد با فرشته ی مرگ رودر رو نشود و دقایق و روزها و ماه هایی به طول زندگی اش بیفزاید. اما روزگار عرصه را بر ما تنگ گرفته است. تنگ و سخت.

  پشت پنجره نه باد است و نه باران. مرد در سکوت می نویسد. سعی دارد با خوابی که به سراغش آمده مبارزه کند. دوباره به جایی که زن در خواب است نگاه می کند. نور صفحه ی گوشی اش را می بیند. پس هنوز بیدار است.

 به سال های دور و نزدیک فکر می کند. به مواجهه های مختلفی که با مرگ داشته است. البته نه برای خودش . فرشته ی مرگ هنوز به سراغش نیامده است اما بارها مرگ هایی در خانواده او را از پا انداخته است . بدترین مواجهه با مرگ عزیزی، آنگاه است که نتوانی اشک بریزی . نتوانی آن گدازه ای را که در قلب و سینه ات می سوزاندت خاموش کنی و بی اشک ماندنت آن گدازه را تا سال ها در جای خود باقی نگه می دارد. و این تو را می از درون می کاهد و می فرساید و از پا می اندازد. بی اینکه کسی بداند. کسی صدای درونت را بشنود. پس مدام از خود می کاهی و می فرسایی ...

زهرمار، هلاهل و یا شوکران

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱ | ۱۴:۱۲ | رحیم فلاحتی

 

  می خواهم شروع کنم به نوشتن اما ریش دو روزه ام می خارد. چندبار ناخن به چانه ام می کشم اما دوباره به خارش می افتد. اگر خانم باشید درک این احساس برایتان دشوار است اما آقایان هم انگار این روزها برای فرار از این دردسر روزانه، یا به هیبت برادران داعش و طالبان درآمده اند و یا هر روز پیه تراشیدن صورت را به تن می مالند و من آبلوموف هم که با پیه میانه ای ندارم و گهگاه تراشیدن صورتم به تعویق می افتد، دچار جان خارش می شوم . ( لطفن چند دقیقه ای به من فرصت بدهید تا بروم صورتم را اصلاح کنم و برگردم .)

 عذر می خوام ! کمی دیر کردم. چون دلم نیامد دوش نگیرم . زیر دوش آب فکرم هزار جا رفت. اما روی یکی ثابت ماند. روی حادثه ی تلخی که برای بهروز افتاده است . بهروز ده روز پیش با پراید صدویازده در جاده ی شمال به پشت یک نیسان کوبیده است و ...

  سعی می کنم حادثه را در ذهنم باز سازی کنم. اما باید در قالب مردی بروم که شاید در آن لحظه وضعیت جسمانی و روانی مناسبی نداشته است. بهروز معتاد به موادمخدر صنعتی است. البته درسش را جهشی نخوانده و از سیگار شروع کرده و در ادامه حشیش و تریاک و شیشه و کریستال را هم به پرونده اش اضافه کرده است .

   شاید در آن لحظه خمار بوده و یا شاید سر کیف، خدا می داند. یک لحظه پلک روی هم گذاشتن در سرعت بالا و صدای مهیب برخورد دو خودرو و تبدیل شدن شان به آهن پاره و بعد از آن باید تاریکی و فراموشی بوده باشد.

 آب از بالا به سر و تن ام پشنگه می زند و من تصاویری را به سرعت برق و باد از پس چشم های بسته ام می گذرانم . تصاویری که خودم ساخته ام و به آپاراتچی ذهنم داده ام . صحنه های دوران کودکی مان که با هم گذشته تا بازی هایمان و دعواهایمان در حیاط عمه، یک به یک قطار می شوند. همه ی عوامل به صحنه می آیند . لوکیشن ها تعیین می شود. میزانسن ها شکل می گیرند و بازیگرها . بله ! بازیگرها . کس دیگری جز خودمان نمی تواند برای اجرا مناسب باشد. لعنتی ! راه فراری نیست ! باید خودمان بازی کنیم. کاش می شد آن صحنه ها را بازسازی کرد.

  چه زود چهار دهه از عمرمان گذشته بود. من به خیال خودم سرپا بودم و او روی تخت گوشه ای از خاک در کما و فراموشی بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. او خیلی چیزها را از دست داده بود و من هم چیزهایی را از دست داده بودم. اما هنوز سلامتی ام برقرار بود و سراغ و دود و دم و دیگر چیزها نرفته بودم و به خودم اجازه می دادم قضاوتش کنم.

  بهروز دو ازدواج ناموفق داشت . اولین زندگی مشترک را سال ها پیش با داشتن یک فرزند دختر به بن بست کشانده بود و دومی را هم چندماه قبل با داشتن فرزند دختری دیگر از هم پاشانده بود. زن هایی که از اعتیاد و کارهای او به تنگ آمده و رهایش کرده بودند. در این سال ها بارها و بارها سعی کرده بود اعتیاد را کنار بگذارد اما شکست خورده و باز با اشتیاق به سر خانه ی اول برگشته بود.

  نوشتن را رها می کنم. می روم گوشه ای کِز می کنم. غمی سنگین در جانم لانه می کند. فکر کشتن و جان یکی را گرفتن انرژی زیادی می خواهد. به ملک الموت فکر می کنم. به این فرشته ی مقرب و انرژی کلانی که صرف قبض روح می کند. هنوز نمی توان به قطع یقین از شیرینی و یا تلخی مرگ سخن گفت . کسی چه می داند. کسی چه می داند.

  دو روز است از بهروز خبری ندارم . باز شک به سراغم می آید. آیا او مستحق مرگ است؟ می دانم که زندگی سختی داشته و گذشت زمان آن را سخت تر و سخت تر کرده است . اما خودش هم در این سخت تر شدن مسیر زندگی بی تقصیر نبوده است. به ملک الموت فکر می کنم . آنگاه که دستور قبض روح صادر شود او بی امان به کارش می رسد . و مرگ شاید هدیه ای باشد ! شاید ! شاید ! ... گوشی را بر می دارم . شماره اش را می گیرم . خواهری که پاسوز خانواده است تلفن را جواب می دهد. همه چیز رو به راه است . فردی که هفته ی پیش دکتر جوابش کرده بود الان در خانه بستری است و خوب می خورد و خوب می خوابد . و منتظر چند عمل جراحی در آینده است . تماس که قطع می شود دوباره به قطعیت زمان مرگ فکر می کنم. قبض روحی که انگار منتظر صدور فرمان از مقامی بالاتر است .

سامبای مرگ

+ ۱۳۹۹/۲/۱ | ۲۰:۴۵ | رحیم فلاحتی

مرگ ها تکراری بود . تکراری و کسل کننده . نزدیک به دوماه بود که تمام بخش های خبری پر شده بود از مرگ با ویروس کرونا . نه مرگ بر آمریکایی بود و نه مرگ بر اسرائیلی . از فرط تکرار کلافه بودم و دلم مرگی تازه و نو می خواست . تا اینکه گوینده خبر گفت :  « خالق ملوان زبل در گذشت ! » و من کسالت مرگبارم را فراموش کردم ! دلم می خواست سامبای مرگ برقصم !

تو هم باور نکردی !

+ ۱۳۹۹/۱/۲۵ | ۲۰:۳۸ | رحیم فلاحتی

  من سال هاست که مرده ام . اما کسی باور نمی کند. اطرافیانم آنقدر قوه ی تخیل شان بالاست که مرا هر روز در کنارشان حس می کنند. با من بلند می شوند، می نشینند و حرف می زنند. و مهم تر از همه غذا می خورند . بارها سعی کرده ام به آنها بفهمانم که در میان شان نیستم و غذا کمتر بار بگذارند، اما نتوانسته ام . و برای همین مادرم وقتی سفره را می خواهد جمع کند غذای اضافه در سفره دارد. اما فقط مادرم اینطور نیست . بقیه هم همین رفتار را دارند. در خانه ی خواهرم ، برادرم و دایی و خاله و بقیه هم اینگونه است.

  اولین بار که این موضوع را فهمیدم زمانی بود که پدر مرا برای کاری به خانه ی یکی از همکارهانش فرستاد. پولی را دادم و شکلاتی گرفتم که دوست پدرم تاکید کرد آن را باز نکنم . هنوز از خانه خارج نشده بودم که مامورها وارد خانه شدند. من جلوی در بودم و دوچرخه ام را به دیوار کوچه تکیه داده بودم. هیچکس مرا ندید که از خانه خارج شدم . از کنار پاترول نارنجی گذشتم و آرام و بی خیال به سمت خانه رکاب زدم . من روحی سبک بال بودم . من سال ها بود به روحی بدل شده بودم که کسی آن را باور نداشت . من سال هاست مرده ام . 

تقویم بی مناسبت

+ ۱۳۹۹/۱/۲۲ | ۲۱:۱۰ | رحیم فلاحتی

 باران می بارد. هوا سرد است . تقویم را نگاه می کنم . می گوید بهار است. اما خبر برف و باران از هر گوشه و کنار می رسد. نبردی در میان طبیعت .

 تقویم را دوباره ورق می زنم درهیچ تقویمی مناسبتی از تولد و حضور ویروسی منحوس ذکر نشده است. اما این رویداد با قدرت تمام خودش را در تقویم تمام کشورهای جهان گنجانده است. شاید سال ها بگذرد و ما به بچه های مان بگوییم که عید هزاروسیصد و نود ونه ، ما به دید و بازدید اقوام نرفتیم ، مسافرت نرفتیم و روز طبیعت و سیزده بدر نداشتیم . در خانه نشستیم و به در و دیوار نگاه کردیم و افسوس روزهای گذشته را خوردیم . عده ی ناخواسته و ندانسته بیمار شدند وعده ای جان باختند. اما هنوز عده ای دوست داشتند از کوچه ی " علی چپ " بروند !

 ما روی دیوارها آگهی تسلیت ندیدیم . به تشییع جنازه ای نرفتیم و نماز میتی نخواندیم . ما به اخباری گوش می دادیم که مدام ارقامش تغییر می کرد . و زیر لب وردی می خواندیم که از آن اعداد و ارقام دور بمانیم. اما اعداد می توانند تا بی نهایت ادامه یابند و گریبان هر جنبده ای را بگیرند. و ما پس از ارقامی که روی اسکناس ها می دیدم و باور داشتیم به ارقام گوینده ای باور آوردیم که انگار نماینده ی ملک الموت بود.

  شاید پس از این روزی از یکی از ماه های سال را روزِ " کوچه ی علی چپ " بنامند . کوچه ای که هیچ پیامبری قدم در آن نگذاشته است ! اما عده ای را قدم زنان با ویروسی دیگر در آن کوچه ببینیم . 

 

یک اسکناس کم بود.

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۵ | ۱۹:۳۷ | رحیم فلاحتی

  دهانم مزه بدی گرفته است. ته گلویم تلخ شده و گاه طعم شوری در کامم پاشیده می شود. مزه ای نزدیک به دهانی که خون آلود است . مردی که مقابلم نشسته لب می زند اما من چیزی نمی شنوم. از او یک لیوان آب می خواهم . بعد از لحظه ای آب را مقابلم می گذارد و می خواهد که حرف بزنم.

  "ضربه ی اول رو اون زد. عصبانی و گیج بودم . نمی خواستم دست روش بلند کنم . زنم همراهم بود. بعد چند ضربه ی دیگه حواله ام کرد . مغزم انگار جوش آورده بود. دست بردم سمت کیف دوشی ام . "

« بذارید از اینجا بگم :

  پیاده که شدم، کرایه ی دو نفر را گرفتم طرفش و تشکر کردم . اسکناس ها را بین انگشت شست و سبابه حرکت داد و گفت : « کرایه تون هشت تومن می شه ! » جواب دادم : « نفری سه تومنه . حالا اگه سر گردنه ست، سه و پونصد. » و هزار تومان دیگر به او دادم و در را با شدت بستم . صدایش را می شنیدم که می گفت : « ... انگار داره به گدا پول می ده ... » اتومبیلش را دور زدم تا با همراهم از عرض خیابان بگذریم . شیشه را داد پایین و گفت : «  آدم ناحسابی در رو چرا می شکنی ؟! »  

گفتم : « به حقت راضی باش تا درت رو آهسته ببندم .»

پیاده شد و آمد طرفم . سینه ام را دادم جلو و مقابلش ایستادم .مشت اول را حواله ام کرد. چندتای بعدی را هم زد . دست در کیف دوشی ام کردم و انگشتانم وقتی سردی آلت فلزی را احساس کرد بیرونش کشیدم و بازش کردم. همانطور که با دست چپ یقه اش را گرفته بودم با دست راست چند ضربه به پهلوهایش زدم . چرخید و افتاد . »

 

 « یعنی می خوای بگی برای هزار تومن ؟ برای هزار تومن آدم کشتی ؟! ... »

من رویاهایم را به همراه خواهم داشت

+ ۱۳۹۸/۷/۱۰ | ۰۹:۴۷ | رحیم فلاحتی

 

  امروز صبح به مرگ فکر می کردم . به شکل های آن . به زشتی و زیبایی و ترس و وحشت از آن نبود. به مقطع زمانی و چگونگی آن فکر می کردم . به اینکه این حادثه چه وقت و چگونه اتفاق خواهد افتاد ؟ مرگ در بستر ، در اثر سقوط ، تصادف ، بیماری ، پرواز و شنا در دریا و حادثه در کوه و بیابان و هزاران هزار شکل دیگری که می توانست اتفاق بیافتد . حتی گاهی مناظر بسیار زیبایی که در سفرها و طبیعت گردی هایم دیده بودم مرا به اشتیاق واداشته بود تا چنان مکان هایی را برای آخرین خوابم آرزو کنم. بسیاری از مناطق که دیگر دست یافتنی نیست مگر در رویا . نمی دانم ! شاید بتوان پس از مرگ رویاهایمان را دنبال کنیم .شاید فرصتی باشد که دوباره به روی زمین برگردیم. و یا شاید مرگ رویایی شیرین تر از دنیای کنونی برای مان بیافریند که دیگر هیچگاه هوس بازگشت به این جهان را در سر نپرورانیم . هنوز نمی دانم مرگ آغاز است یا پایان، ولی من تمام رویاهایم را باخود خواهم برد. من رویاهایم را به همراه خواهم داشت . باور دارم که در جایی محقق خواهند شد .

ما چهار نفر

+ ۱۳۹۸/۴/۱۵ | ۱۱:۵۰ | رحیم فلاحتی

   

  چهارتا بودیم . رفیق و همبازی . از بچگی تا موقعی که به اصطلاح مرد شدیم . بزرگ ترمان مازیار بود. با یکی دو سال اختلاف، بعد بابک بود و بعد من و آخری فرشید .

  با مازیار خیلی ایاق تر بودم. هر جا می رفت سرکار من را با خودش می برد. خیلی از خانه های محل را باهم رنگ زدیم . از خدمت که برگشتم با من آمد جنوب . چندباری هم آمد به دیدنم . من هم به بندر برای دیدنش رفتم . همان رفتن شد و دیگر به شهرمان برنگشت. نوجوانی و جوانی مان تیره و کدر گذشته بود. به همین خاطر دیگر شهرمان را دوست نداشت.

  آنقدر گم و گور ماند که وقتی شنیدم آمده رامسر یک حالت شرم از دیدارش داشتم. مثل رفیقی که در حق رفیق اش نارفیقی کرده باشد. آمد و ماند و زنش دادند و دوباره برگشت جنوب . بعد چند سال که برگشت، زنش خیال طلاق داشت. داستان مهریه پیش آمد و شکایت و نداری و ماه ها حبس. یک سال و اندی پشت میله ها ماند .دلتنگ تنها پسرشان. زنش بی خیال نمی شد . هر حق و حقوقی که داشت به زور قانون و حربه های دیگر از مرد گرفت . در حالیکه در این مدت اجازه ی کار نداشت و مدام تهدید می شد و به زندان می رفت .

  بعدی بابک بود. تیز و بز و زرنگ مان بود. مکانیک موتورهای دریایی خوانده بود و بالاخره سوار کشتی شد و رفت روی آب های بین الملل . سال چهارم یا پنجم انگلیس پیاده شد و خداحافظ ایران ! چندسالی ماند و چون بچه ی زرنگی بود و انگلیس ها ازپس او برنمی آمدند دیپورتش کردند. آمد و با پدر و برادرها هتلی ساختند و شدند هتل دار. هم مهمان های تو دل برو به تورش می خوردند و هم آدم های اهل دل و حقه و وافور .

  خود من هم همچین سر راحتی تا الان روی بالش نگذاشته ام . یک روز که بعد نزدیک به بیست سال دوندگی و سگ دو زدن و راه های مستقیم و میانبر و کج و راست را برای یک لقمه نان امتحان کردم و تمام طرح هایم چون حسن آقا کلیدساز به بن بست خورد و یا به دلیل تحریم ها و هزارو یک کوفت و زهرمار دیگر به جایی نرسید به خانه برگشتم . ظهر بود . یک روز گرم و شرجی تابستان. ناگهان در این روز متوجه شدم که دیگر زنم تمایلی به زندگی با من ندارد . و چون خودش را یک تنه صاحب همه ی اندوخته های زندگی مشترک می دانست به من گفت : « بای بای ! شب بخیر خسرو! هرجا که دوست داری برو به سلامت ! »

  من واکنش های مختلفی از خودم نشان دادم . گاه مضحک . گاه تلخ . گاه عصبی و هیستریک و گاه خوشحال و شاد از این رهایی .

  آخری ما فرشید بود. اصلیت شان تهرانی یا ورامینی بود.  روایت ها متفاوت بود. بچه شهید بود. یک مصدوم شیمیایی که در همان ماه های اولیه شیمیایی شدن جانش را طرز دلخراشی از دست داد.  از بین ما فقط او بود که لیسانس گرفت و وارد کار دولتی شد. آن موقع که ما حمالی می کردیم و له له می زدیم برای شغل ثابت او شغل رسمی و حقوق خوبی داشت. دوستانش عوض شدند. پاتوق اش شد بلوار و مشتری های کافه غار و سیگاری بار زدن و سیر آفاق و انفس . در این بین عاشق دختر همسایه مان شد. من نفهمیدم چرا شبنم را به فرشید ندادند. دلیل اش و حتی عشقش را از زبان خود فرشید هیچ وقت نشنیدم. و این قصه سربسته ماند.

 مازیارتابستان چند سال قبل حین نجات پدر و دختربچه ای که در ساحل خزر در حال غرق شدن بودند جانش را از دست داد. این درحالی بود که تازه اجازه پیدا کرده بود پسر هفت ساله اش را ببیند و با او ارتباط برقرار کند و چقدر خوشحال بود. 

 بابک معتاد شده و بعد چندبار بستری در کمپ، دوباره به اعتیاد رو آورده و زنش در راهروهای دادگاه به دنبال مطالبه ی مهریه و درخواست طلاق است .

 زن من که خیلی زرنگ تر از بقیه بود چند ماه جلوتر از اینکه مرا پشت در بگذارد به هر لطایف الحیلی از من حق طلاق گرفته بود. خیلی زود دست به کار شد و یکطرفه این کار انجام داد .

  فرشید هم هیچ وقت به دختر همسایه نرسید و بیشتر در خودش خزید و بعدها که می دیدمش به من خیره می شد و مرا نمی شناخت . از بس حشیش کشیده بود قاطی کرده بود. گاهی برای خودش حرف می زد و می خندید. از دیدنش دلم می گرفت . بیشتر از هر وقتی آن زمان که مادرش را می دیدم و سلام و احوالپرسی می کردم دچار شرم و عذاب زیادی می شدم.انگار که با زبان بی زبانی می گفت : شما چرا مواظب بچه ام نبودید؟! این بود رسم رفاقت بین شما ؟!.

 

  چهار نفر بودیم با چهار سرنوشت متفاوت . یکی مرگ . یکی زن و بچه و اعتیاد . دیگری هم شکست پشت شکست و پاشیده شدن کانون خانواده و آخری هم جنون و جنون و باز جنون ... نمی دانم ما چهار نفر چند بار به مرگ فکر کرده ایم . و دراین میان یکی ناخواسته قطعی شده و سه تا دیگر چگونگی و زمانش نامعلوم است . جهان عجیبی است . حادثه خبر نمی کند. 

 

 به قول جان به این می گن یک پایان شُخمی ! ... بله !بی هیچ کم کاست و تحریفی  شُخمی !

 

کنجکاوی

+ ۱۳۹۸/۲/۲۳ | ۰۷:۱۲ | رحیم فلاحتی

کنجکاوی

  صبح را با این دغدغه آغاز می کنم. دغدغه ی حس کنجکاوی . خوب و بد بودنش . احساس هایی که از آن بدست می آید. نیتی که پشت آن است. به این فکر می کنم که این حس انسان را در طول تاریخ در مسیر زندگی و تکامل پیش برده و همه ی شناختش تا به امروز نتیجه ی همین کنجکاوی بوده است . از بوییدن گل و کشف بوها تا چشیدن میوه های سمی و حتی مرگ !

 

بله ! کنجکاوی همیشه باعث رستگاری نیست !

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو