می خواهم شروع کنم به نوشتن اما ریش دو روزه ام می خارد. چندبار ناخن به چانه ام می کشم اما دوباره به خارش می افتد. اگر خانم باشید درک این احساس برایتان دشوار است اما آقایان هم انگار این روزها برای فرار از این دردسر روزانه، یا به هیبت برادران داعش و طالبان درآمده اند و یا هر روز پیه تراشیدن صورت را به تن می مالند و من آبلوموف هم که با پیه میانه ای ندارم و گهگاه تراشیدن صورتم به تعویق می افتد، دچار جان خارش می شوم . ( لطفن چند دقیقه ای به من فرصت بدهید تا بروم صورتم را اصلاح کنم و برگردم .)

 عذر می خوام ! کمی دیر کردم. چون دلم نیامد دوش نگیرم . زیر دوش آب فکرم هزار جا رفت. اما روی یکی ثابت ماند. روی حادثه ی تلخی که برای بهروز افتاده است . بهروز ده روز پیش با پراید صدویازده در جاده ی شمال به پشت یک نیسان کوبیده است و ...

  سعی می کنم حادثه را در ذهنم باز سازی کنم. اما باید در قالب مردی بروم که شاید در آن لحظه وضعیت جسمانی و روانی مناسبی نداشته است. بهروز معتاد به موادمخدر صنعتی است. البته درسش را جهشی نخوانده و از سیگار شروع کرده و در ادامه حشیش و تریاک و شیشه و کریستال را هم به پرونده اش اضافه کرده است .

   شاید در آن لحظه خمار بوده و یا شاید سر کیف، خدا می داند. یک لحظه پلک روی هم گذاشتن در سرعت بالا و صدای مهیب برخورد دو خودرو و تبدیل شدن شان به آهن پاره و بعد از آن باید تاریکی و فراموشی بوده باشد.

 آب از بالا به سر و تن ام پشنگه می زند و من تصاویری را به سرعت برق و باد از پس چشم های بسته ام می گذرانم . تصاویری که خودم ساخته ام و به آپاراتچی ذهنم داده ام . صحنه های دوران کودکی مان که با هم گذشته تا بازی هایمان و دعواهایمان در حیاط عمه، یک به یک قطار می شوند. همه ی عوامل به صحنه می آیند . لوکیشن ها تعیین می شود. میزانسن ها شکل می گیرند و بازیگرها . بله ! بازیگرها . کس دیگری جز خودمان نمی تواند برای اجرا مناسب باشد. لعنتی ! راه فراری نیست ! باید خودمان بازی کنیم. کاش می شد آن صحنه ها را بازسازی کرد.

  چه زود چهار دهه از عمرمان گذشته بود. من به خیال خودم سرپا بودم و او روی تخت گوشه ای از خاک در کما و فراموشی بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. او خیلی چیزها را از دست داده بود و من هم چیزهایی را از دست داده بودم. اما هنوز سلامتی ام برقرار بود و سراغ و دود و دم و دیگر چیزها نرفته بودم و به خودم اجازه می دادم قضاوتش کنم.

  بهروز دو ازدواج ناموفق داشت . اولین زندگی مشترک را سال ها پیش با داشتن یک فرزند دختر به بن بست کشانده بود و دومی را هم چندماه قبل با داشتن فرزند دختری دیگر از هم پاشانده بود. زن هایی که از اعتیاد و کارهای او به تنگ آمده و رهایش کرده بودند. در این سال ها بارها و بارها سعی کرده بود اعتیاد را کنار بگذارد اما شکست خورده و باز با اشتیاق به سر خانه ی اول برگشته بود.

  نوشتن را رها می کنم. می روم گوشه ای کِز می کنم. غمی سنگین در جانم لانه می کند. فکر کشتن و جان یکی را گرفتن انرژی زیادی می خواهد. به ملک الموت فکر می کنم. به این فرشته ی مقرب و انرژی کلانی که صرف قبض روح می کند. هنوز نمی توان به قطع یقین از شیرینی و یا تلخی مرگ سخن گفت . کسی چه می داند. کسی چه می داند.

  دو روز است از بهروز خبری ندارم . باز شک به سراغم می آید. آیا او مستحق مرگ است؟ می دانم که زندگی سختی داشته و گذشت زمان آن را سخت تر و سخت تر کرده است . اما خودش هم در این سخت تر شدن مسیر زندگی بی تقصیر نبوده است. به ملک الموت فکر می کنم . آنگاه که دستور قبض روح صادر شود او بی امان به کارش می رسد . و مرگ شاید هدیه ای باشد ! شاید ! شاید ! ... گوشی را بر می دارم . شماره اش را می گیرم . خواهری که پاسوز خانواده است تلفن را جواب می دهد. همه چیز رو به راه است . فردی که هفته ی پیش دکتر جوابش کرده بود الان در خانه بستری است و خوب می خورد و خوب می خوابد . و منتظر چند عمل جراحی در آینده است . تماس که قطع می شود دوباره به قطعیت زمان مرگ فکر می کنم. قبض روحی که انگار منتظر صدور فرمان از مقامی بالاتر است .