آبلوموف

و نوکرش زاخار

اداره ی نفرت انگیز

+ ۱۴۰۰/۷/۲۵ | ۲۰:۳۴ | رحیم فلاحتی

 

 برای عکاسی توی شهر پرسه می زدم. ظهر جمعه بود و خیابان خلوت . پیاده روی طولانی کمی خسته ام کرده بود. مسیرم را از سمت آفتابگیر خیابان به آن سو که سایه بود کشاندم. از مقابل شهرداری گذشتم و نگاهی به تابلوی عریض و طویل آن انداختم. هیچ وقت خاطره ی خوبی از این اداره نداشته ام . حتی بهتر است بگویم متنفر بودم از اینکه کارم به این اداره و کارمندهایش بیفتد. چون کار یک یا دو روزه را باید ماهها با دوندگی و رفت و آمد در آن انجام می دادی .

  از کنار شمشادهای پیاده رو عبور می کردم و رد موتور سواری را که به سرعت برق از خیابان گذشته بود دنبال می کردم. این چندمین بار بود که در طول پرسه زنی امروزم دیده بودمش. نمی فهمیدم چطور این موتور سوار توانسته با موتوری که استفاده اش ممنوع بود در شهر تردد کند. صدا و موتور سوار که گذشت کله ای دستار پیچ از میان شمشادهای پیش رویم بیرون آمد و سرک کشید و چیزی گفت. شاید غرولندی بود و شاید دشنامی . رسیده بودم کنارش . میان شمشادها مچاله شده بود. کنار دستش کیسه برنج هندی کهنه و چند خرده ریز دیگر بود. چند قدم بعدی را در حالیکه نگاهم به سمت او بود گذر کردم. حدس ابتدایی ام اشتباه بود. غذا نمی خورد. زر ورقی در دست داشت و با آن بازی می کرد. در همین خیال بودم که سر بلند کرد و گفت: « بفرما ! »

  مکث کردم. موقعیت را سنجیدم و رفتم به سمتش . چمباتمه زدم کنارش و حال و احوال کردم . سیه چرده بود و تکیده. دستار و لباس مندرسی داشت که چرک به تیرگی آن می افزود. کمتر سرش را بلند می کرد. مشغول تدارک نیازش بود. ورق آلومنیومی اش را که خوب شکل داد کنار گذاشت و بسته کوچکی را که به اندازه بند انگشت بود از کنار دستش برداشت و سعی کرد آن را با چاقو باز کند.

 پرسیدم : چی استفاده می کنی ؟  در حالیکه چاقو را به بسته ای که روی جدول سیمانی بود می کشید سر بلند کرد و گفت: « دوا » دوباره سوال کردم : « هروئین یا مرفین ؟ »  گفت : « هروئین »  

  چاقوی کُند را هرچه روی بسته پلاستیک فریزرِ بند انگشتی می کشید، اثری نداشت. انگشت اشاره ام را روی گوشه ای از بسته گذاشتم تا تکان نخورد و او راحت تر چاقو بکشد. برداشت و سعی کرد با گوشه دندان بازش کند. اما نشد. گرفتش به سمت من و گفت : « بازش کن ! » متوجه شدم دست چپ اش از کار افتاده است . بسته کوچک بود . بین انگشت شست و اشاره گرفتم و نگاهش کردم. گفتم : « اگه بریزه چی ؟ »  گفت : « اگه بریزه به پاته ! »  با دقت بازش کردم. اندازه ی نوک قاشق چایخوری، شاید هم کمتر پودری خاکستری رنگ داخلش بود. گرفتم طرفش . با دقت روی ورق آلومینیومی ریخت و آتش خورش کرد. پودر ذوب شد و روی ورق راه افتاد. دود سفیدی از آن بلند شد. با نی شروع کرد به کشیدن دود به سینه . سرم را عقب کشیدم و گفتم : « دود خورم نکنی دایی ! »  سری بالا گرفت و گفت : « مگه نمی کشی ؟ » گفتم : « نه ! اهلش نیستم . »

  خاطره های تلخ آوار شد بر سرم. آنچه را که اینجا روایت می کنم بارها دیده بودم. راهی بی سرانجام و شوم. و گوشه ای را برایش بازگو کردم از آنچه که دیده بودم. ساکت شد . هردو ساک شدیم. سکوت که طولانی شد گفت: « خوب می کنی دایی ! عاقبت نداره . من بنای خوبی بودم . دستم از کار افتاد بیکار شدم. الان ضایعات جمع می کنم. اگه دستم یاری کنه پول دوایی در میاد ... »

  از زادگاهش پرسیدم. گفت از روستایی حوالی کابل است. از لهجه اش که فارسی تر از هر همسایه ی شرقی دیگر بود تعریف کردم. گفتم معمولن اهل هرات بیشتر شبیه ما حرف می زنند . گفت که آنها هم درکابل به این زبان حرف می زنند و پشتون نیستند.

 سر به اطراف چرخاندم. خیابان خلوت بود. معذب بودم. دوست نداشتم کسی مرا اینگونه و سر در بساط یک معتاد ببیند. سال ها از دور و نزدیک درد کشیدن شان را دیده بودم اما دوری می کردم از آنها . چطور شده بود که دوباره احساس دلسوزی مرا کشانده بود به طرف شان . کاش می شد کمک اش کنم. نیم خیز شدم و گفتم : « من می رم دایی . چیزی لازم نداری؟ »  گفت : « نه دایی ! همین که دو دقیقه با من نشستی یک دنیا ارزش داشت. » و آخرین نگاهم را از او گرفتم و راهی شدم. راهی شدم و او هم ثبت شده در خاطرم همراهم شد. خاطره ای که باید گوشه ای ثبت می شد.  

زهرمار، هلاهل و یا شوکران

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱ | ۱۴:۱۲ | رحیم فلاحتی

 

  می خواهم شروع کنم به نوشتن اما ریش دو روزه ام می خارد. چندبار ناخن به چانه ام می کشم اما دوباره به خارش می افتد. اگر خانم باشید درک این احساس برایتان دشوار است اما آقایان هم انگار این روزها برای فرار از این دردسر روزانه، یا به هیبت برادران داعش و طالبان درآمده اند و یا هر روز پیه تراشیدن صورت را به تن می مالند و من آبلوموف هم که با پیه میانه ای ندارم و گهگاه تراشیدن صورتم به تعویق می افتد، دچار جان خارش می شوم . ( لطفن چند دقیقه ای به من فرصت بدهید تا بروم صورتم را اصلاح کنم و برگردم .)

 عذر می خوام ! کمی دیر کردم. چون دلم نیامد دوش نگیرم . زیر دوش آب فکرم هزار جا رفت. اما روی یکی ثابت ماند. روی حادثه ی تلخی که برای بهروز افتاده است . بهروز ده روز پیش با پراید صدویازده در جاده ی شمال به پشت یک نیسان کوبیده است و ...

  سعی می کنم حادثه را در ذهنم باز سازی کنم. اما باید در قالب مردی بروم که شاید در آن لحظه وضعیت جسمانی و روانی مناسبی نداشته است. بهروز معتاد به موادمخدر صنعتی است. البته درسش را جهشی نخوانده و از سیگار شروع کرده و در ادامه حشیش و تریاک و شیشه و کریستال را هم به پرونده اش اضافه کرده است .

   شاید در آن لحظه خمار بوده و یا شاید سر کیف، خدا می داند. یک لحظه پلک روی هم گذاشتن در سرعت بالا و صدای مهیب برخورد دو خودرو و تبدیل شدن شان به آهن پاره و بعد از آن باید تاریکی و فراموشی بوده باشد.

 آب از بالا به سر و تن ام پشنگه می زند و من تصاویری را به سرعت برق و باد از پس چشم های بسته ام می گذرانم . تصاویری که خودم ساخته ام و به آپاراتچی ذهنم داده ام . صحنه های دوران کودکی مان که با هم گذشته تا بازی هایمان و دعواهایمان در حیاط عمه، یک به یک قطار می شوند. همه ی عوامل به صحنه می آیند . لوکیشن ها تعیین می شود. میزانسن ها شکل می گیرند و بازیگرها . بله ! بازیگرها . کس دیگری جز خودمان نمی تواند برای اجرا مناسب باشد. لعنتی ! راه فراری نیست ! باید خودمان بازی کنیم. کاش می شد آن صحنه ها را بازسازی کرد.

  چه زود چهار دهه از عمرمان گذشته بود. من به خیال خودم سرپا بودم و او روی تخت گوشه ای از خاک در کما و فراموشی بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. او خیلی چیزها را از دست داده بود و من هم چیزهایی را از دست داده بودم. اما هنوز سلامتی ام برقرار بود و سراغ و دود و دم و دیگر چیزها نرفته بودم و به خودم اجازه می دادم قضاوتش کنم.

  بهروز دو ازدواج ناموفق داشت . اولین زندگی مشترک را سال ها پیش با داشتن یک فرزند دختر به بن بست کشانده بود و دومی را هم چندماه قبل با داشتن فرزند دختری دیگر از هم پاشانده بود. زن هایی که از اعتیاد و کارهای او به تنگ آمده و رهایش کرده بودند. در این سال ها بارها و بارها سعی کرده بود اعتیاد را کنار بگذارد اما شکست خورده و باز با اشتیاق به سر خانه ی اول برگشته بود.

  نوشتن را رها می کنم. می روم گوشه ای کِز می کنم. غمی سنگین در جانم لانه می کند. فکر کشتن و جان یکی را گرفتن انرژی زیادی می خواهد. به ملک الموت فکر می کنم. به این فرشته ی مقرب و انرژی کلانی که صرف قبض روح می کند. هنوز نمی توان به قطع یقین از شیرینی و یا تلخی مرگ سخن گفت . کسی چه می داند. کسی چه می داند.

  دو روز است از بهروز خبری ندارم . باز شک به سراغم می آید. آیا او مستحق مرگ است؟ می دانم که زندگی سختی داشته و گذشت زمان آن را سخت تر و سخت تر کرده است . اما خودش هم در این سخت تر شدن مسیر زندگی بی تقصیر نبوده است. به ملک الموت فکر می کنم . آنگاه که دستور قبض روح صادر شود او بی امان به کارش می رسد . و مرگ شاید هدیه ای باشد ! شاید ! شاید ! ... گوشی را بر می دارم . شماره اش را می گیرم . خواهری که پاسوز خانواده است تلفن را جواب می دهد. همه چیز رو به راه است . فردی که هفته ی پیش دکتر جوابش کرده بود الان در خانه بستری است و خوب می خورد و خوب می خوابد . و منتظر چند عمل جراحی در آینده است . تماس که قطع می شود دوباره به قطعیت زمان مرگ فکر می کنم. قبض روحی که انگار منتظر صدور فرمان از مقامی بالاتر است .

ما چهار نفر

+ ۱۳۹۸/۴/۱۵ | ۱۱:۵۰ | رحیم فلاحتی

   

  چهارتا بودیم . رفیق و همبازی . از بچگی تا موقعی که به اصطلاح مرد شدیم . بزرگ ترمان مازیار بود. با یکی دو سال اختلاف، بعد بابک بود و بعد من و آخری فرشید .

  با مازیار خیلی ایاق تر بودم. هر جا می رفت سرکار من را با خودش می برد. خیلی از خانه های محل را باهم رنگ زدیم . از خدمت که برگشتم با من آمد جنوب . چندباری هم آمد به دیدنم . من هم به بندر برای دیدنش رفتم . همان رفتن شد و دیگر به شهرمان برنگشت. نوجوانی و جوانی مان تیره و کدر گذشته بود. به همین خاطر دیگر شهرمان را دوست نداشت.

  آنقدر گم و گور ماند که وقتی شنیدم آمده رامسر یک حالت شرم از دیدارش داشتم. مثل رفیقی که در حق رفیق اش نارفیقی کرده باشد. آمد و ماند و زنش دادند و دوباره برگشت جنوب . بعد چند سال که برگشت، زنش خیال طلاق داشت. داستان مهریه پیش آمد و شکایت و نداری و ماه ها حبس. یک سال و اندی پشت میله ها ماند .دلتنگ تنها پسرشان. زنش بی خیال نمی شد . هر حق و حقوقی که داشت به زور قانون و حربه های دیگر از مرد گرفت . در حالیکه در این مدت اجازه ی کار نداشت و مدام تهدید می شد و به زندان می رفت .

  بعدی بابک بود. تیز و بز و زرنگ مان بود. مکانیک موتورهای دریایی خوانده بود و بالاخره سوار کشتی شد و رفت روی آب های بین الملل . سال چهارم یا پنجم انگلیس پیاده شد و خداحافظ ایران ! چندسالی ماند و چون بچه ی زرنگی بود و انگلیس ها ازپس او برنمی آمدند دیپورتش کردند. آمد و با پدر و برادرها هتلی ساختند و شدند هتل دار. هم مهمان های تو دل برو به تورش می خوردند و هم آدم های اهل دل و حقه و وافور .

  خود من هم همچین سر راحتی تا الان روی بالش نگذاشته ام . یک روز که بعد نزدیک به بیست سال دوندگی و سگ دو زدن و راه های مستقیم و میانبر و کج و راست را برای یک لقمه نان امتحان کردم و تمام طرح هایم چون حسن آقا کلیدساز به بن بست خورد و یا به دلیل تحریم ها و هزارو یک کوفت و زهرمار دیگر به جایی نرسید به خانه برگشتم . ظهر بود . یک روز گرم و شرجی تابستان. ناگهان در این روز متوجه شدم که دیگر زنم تمایلی به زندگی با من ندارد . و چون خودش را یک تنه صاحب همه ی اندوخته های زندگی مشترک می دانست به من گفت : « بای بای ! شب بخیر خسرو! هرجا که دوست داری برو به سلامت ! »

  من واکنش های مختلفی از خودم نشان دادم . گاه مضحک . گاه تلخ . گاه عصبی و هیستریک و گاه خوشحال و شاد از این رهایی .

  آخری ما فرشید بود. اصلیت شان تهرانی یا ورامینی بود.  روایت ها متفاوت بود. بچه شهید بود. یک مصدوم شیمیایی که در همان ماه های اولیه شیمیایی شدن جانش را طرز دلخراشی از دست داد.  از بین ما فقط او بود که لیسانس گرفت و وارد کار دولتی شد. آن موقع که ما حمالی می کردیم و له له می زدیم برای شغل ثابت او شغل رسمی و حقوق خوبی داشت. دوستانش عوض شدند. پاتوق اش شد بلوار و مشتری های کافه غار و سیگاری بار زدن و سیر آفاق و انفس . در این بین عاشق دختر همسایه مان شد. من نفهمیدم چرا شبنم را به فرشید ندادند. دلیل اش و حتی عشقش را از زبان خود فرشید هیچ وقت نشنیدم. و این قصه سربسته ماند.

 مازیارتابستان چند سال قبل حین نجات پدر و دختربچه ای که در ساحل خزر در حال غرق شدن بودند جانش را از دست داد. این درحالی بود که تازه اجازه پیدا کرده بود پسر هفت ساله اش را ببیند و با او ارتباط برقرار کند و چقدر خوشحال بود. 

 بابک معتاد شده و بعد چندبار بستری در کمپ، دوباره به اعتیاد رو آورده و زنش در راهروهای دادگاه به دنبال مطالبه ی مهریه و درخواست طلاق است .

 زن من که خیلی زرنگ تر از بقیه بود چند ماه جلوتر از اینکه مرا پشت در بگذارد به هر لطایف الحیلی از من حق طلاق گرفته بود. خیلی زود دست به کار شد و یکطرفه این کار انجام داد .

  فرشید هم هیچ وقت به دختر همسایه نرسید و بیشتر در خودش خزید و بعدها که می دیدمش به من خیره می شد و مرا نمی شناخت . از بس حشیش کشیده بود قاطی کرده بود. گاهی برای خودش حرف می زد و می خندید. از دیدنش دلم می گرفت . بیشتر از هر وقتی آن زمان که مادرش را می دیدم و سلام و احوالپرسی می کردم دچار شرم و عذاب زیادی می شدم.انگار که با زبان بی زبانی می گفت : شما چرا مواظب بچه ام نبودید؟! این بود رسم رفاقت بین شما ؟!.

 

  چهار نفر بودیم با چهار سرنوشت متفاوت . یکی مرگ . یکی زن و بچه و اعتیاد . دیگری هم شکست پشت شکست و پاشیده شدن کانون خانواده و آخری هم جنون و جنون و باز جنون ... نمی دانم ما چهار نفر چند بار به مرگ فکر کرده ایم . و دراین میان یکی ناخواسته قطعی شده و سه تا دیگر چگونگی و زمانش نامعلوم است . جهان عجیبی است . حادثه خبر نمی کند. 

 

 به قول جان به این می گن یک پایان شُخمی ! ... بله !بی هیچ کم کاست و تحریفی  شُخمی !

 

زهی خیال باطل

+ ۱۳۹۶/۶/۱۶ | ۱۰:۰۶ | رحیم فلاحتی

آنقدر اعتیادم شدید است

که اگر هزاربار

مرا

روانه ی کمپ ترک اعتیاد کنند

ساعتی بعد از آن به اصطلاح رهایی

باز به سوی تو برمی گردم

عشقم!

من توان آن ندارم که 

چون دیگران

حساب روزهای رفته را داشته باشم. 

مرگ من پیش از ان است که بگویم :

یک سال و دو ماه و سه روز و چهار ساعت است که پاکم.

خدا این پاکی از عشق تو را 

هرگز به من برنگرداند!

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو