یک هفته ی دیگر به تعطیلاتمان اضافه شد .این را با پیامک دقیقه ی نود روز جمعه از شرکت اطلاع دادند. با اینکه رفت و آمدها برای خودم و خانواده می تواند خطرآفرین باشد اما دوست داشتم به محیط کار برگردم . خانه نشینی مریضم می کند. هرچند زمان زیادی برای مطالعه و کارهای دیگر دارم اما این زندانی بودن اصلن خوب نیست .این روزها همذات پنداری بیشتری با آنهایی که در چهاردیواری زندان محصورند و آزادی شان را از دست داده اند دارم. اینکه بندی بودن چطور می تواند سلامتی جسمی و روحی آدم را از او بگیرد برایم ملموس تر است . این موجود ناپیدا بدجوری دنیا را بهم ریخته است . 

  به سمت پنجره می روم . پرده را کنار می زنم . بیرون از خانه تاریکی است و صدای پارس سگی که قطع نمی شود. پشت میزم برمی گردم . کتاب قرمز رنگ را باز می کنم و غرق در احوالات مردمی می شوم که زندگی شومی را از سر گذراندند. 

چند روزی است که خواندن این کتاب را شروع کرده ام . نادژدا همسر اوسیپ ماندلشتام وقایعی را که برسر این شاعر و دیگر اطرافیان روشنفکر او در دوران حکومت استالین می آید را بازگومی کند . وقایعی که می توان در هرکجای دنیا با حکومتی تک صدایی، مشابه اش را دید .