دختری که به دنیا نیامده بود ریحانه نام داشت . خیلی پیش تر از اینکه بخواهد پا به این دنیای خاکی بگذارد اسمش انتخاب شده بود. وقتی هنوز در بطن مادرش بود. به هر سو که مادر می رفت او هم کشیده می شد . بندی مادر و دختر را به هم متصل کرده بود.

  کارگرها در رفت و آمد بودند. ابتدا خُرد و ریزها با وانت از راه رسیدند و بعدتر لحاف ها و تشک ها و فرش ها و یخچال و غیره ، و فضای کوچک خانه تنگ و تنگ تر شد.

 مادر ریحانه در میان اسباب و اثاثیه می گشت و تعدادی از آن ها را جدا می کرد . مردها بی دغدغه کارتن ها و بسته ها را هر گوشه که جای خالی پیدا می شد رها می کردند . اما مادر دغدغه داشت . در این روزهایی که پا به ماه بود انگار شوریده تر بود و شوق انتظار از چشمانش می بارید. و به همین دلیل باید قبل از آمدن دخترکش اتاقش را مرتب می کرد . تا چند روز پیش همه چیز مرتب بود تا اینکه صاحب خانه جواب شان کرد. به بهانه ی تکراری همه صاحب خانه ها :  « پسرم داره زن می گیره می خواد بیاد اینجا بشینه ... »

  مادر ریحانه با وسواس خاصی وسایل سیسمونی نوزاد را از بقیه اسباب ها جدا می کرد و در گوشه ای که یافته بود با دقت کنار هم می چید . چیدمانی نوازش گونه . آرام و با محبت . او ماه ها بود که مادر شده بود . این همه، آمیخته شده بود با قربان صدقه های زیر لبی مادر که در هر رفت و آمدی اشیایی از ریحانه را حمل می کرد .

 ریحانه می دانم که عمه هم چشم به راه توست ! امیدوارم دنیای شما بهتر از آنچه که ما در آنیم بشود !