از کار روزانه خسته و کوفته ام. تازه به خانه رسیده ام. تمام بعد از ظهر برف باریده. عبور و مرور با وسیله ی نقلیه سخت شده. دلم می خواهد کمی استراحت کنم و نیمه شب از خانه بزنم بیرون. در میان برف  قدم بزنم و تا وقتی که عضلات صورتم از سرما بی حس نشده به خانه برنگردم.

  می دانم وقتی برگردم مثل پیش تر ها جلوی پنجره خواهم ایستاد و از طبقه هفتم آپارتمان که هیچ نسبتی با آسمان هفتم ندارد به رد پاهایی نگاه خواهم کرد که آرام آرام در حال محو شدن هستند.