کتاب را باز می کنم . نشان گذار صفحه ی سیصد و چهل و نه را نشان می دهد. بخش چهل و ششم « یک روز فوق العاده » . هر شب یک یا دو بخش را که بستگی به تعداد صفحات آن دارد می خوانیم. گاهی من می خوانم و گاهی جان . من صدای خش دار او را دوست دارم . ولی به دلیل اینکه در زمان خوانش او حواسم مدام به هزار و یک جا سرک می کشد ترجیح می دهم بیشتر خودم بخوانم تا افکارم روی متن متمرکز باشد. روزهای زیادی است که با روایت زندگی زن و شوهری به اسم نادژدا و اوسیپ ماندلشتام که از شعرا و نویسندگان روسیه ی دوره استالینی هستند همراه شده ایم . زندگیِ همراه با درد و رنج ، تبعید و سانسور و سایه ی سنگین حضور ماموران مخفی در تک تک لحظات زندگی شان . در این میان نادژدا بیشتر از اوسیپ دوام آورده تا شرح زندگی خود و خانواده و جمعی از نویسندگان آن دوره را که با مشکلات عدیده از سمت و سوی حاکمیت مواجه بوده اند و بسیاری جان سالم به در نبرده اند را به رشته ی تحریر درآورد.  

   فکر می کنم اگر ما هم از این وضعیت اسفناک جان سالم به در ببریم وظیفه داریم از روزگار سپری شده بنویسیم . از همه این روزها. هریک به نوعی و به سبکی . در قالب روایت و داستان و هر چه که هست. هر چند می دانم بسیاری هستند که متوجه این وضعیت نمی شوند. چون هیچ وقت اندیشه شان برخلاف جهت آب نبوده است . برخلاف جریان رود شنا نکرده اند. یعنی خارج از آنچه بر آنها دیکته شده نیندیشده اند. همین !