آبلوموف

و نوکرش زاخار

انگار کشته شده

+ ۱۳۹۴/۱/۳۰ | ۲۳:۱۱ | رحیم فلاحتی

  یکی مرده بود . مرد بود و جوان . نه اینکه بروم صاف نگاه کنم توی صورتش ، نه . آنقدر جمعیت بود که باید به زور آرنج راه باز می کردم .

   هرکس چیزی می گفت . یکی با لحن متاثر ، دیگری بی تفاوت و سرد و حتی یکی با تنفر گفت : « عاقبت همه شون جوی آبه . باز این یکی خوش شانس بوده که روی چمن ها تموم کرده ! » جوانی که پالتوی بلندی پوشیده بود برگشت گفت : « نه حاجی ! نمی خوره به سر و وضعش که معتاد باشه ! انگار کشتنش .»

   جای تعجب داشت . درست بود که آن نقطه از میدان شب ها خلوت و تاریک می شد ، اما مگر می شد دوربین های امنیتی چند تا اداره و حتی بانک کنار محل حادثه چیزی ضبط نکرده باشند . یا شاید هنوز فرصت بازبینی فیلم ها پیدا نشده بود . من که هنوز ماموری نمی دیدم . طولی نکشید آژیر آمبولانس قبل از حضورش اعلام وجود کرد و بعد ماشین کلانتری که سرباز وظیفه ای پشت فرمانش بود با حرکتی آرتیستی گوشه ای پارک کرد و چند درجه دار پیاده شدند .

   تعدادی از به قول خودمان تماشاچی ها در این فاصله سیگاری آتش زده بودند و خیلی دوستانه به نفر کناری تعارف می کردند تا نخی از میان پاکت بیرون بکشد .

   باد سردی از شمال غرب می وزید . قطرات ریز باران که بیشتر به غباری نرم می مانست به صورتم می خورد . نمی دانم چه حسی مرا میان جمع کشانده بود . آیا دنبال رد مرگ آمده بودم ؟  شنیده بودم مرگ چهره ی کریه ی دارد . بی اختیار یاد این قسمت از کتاب جیرجیرکِ احمد غلامی افتادم :« پایان هر چیزی یعنی مرگ و مرگ چیزی است که تا کسی آن را تجربه نکند ، نمی فهمد و وقتی تجربه کرد ، تجربه اش برای خودش و دیگران فایده ای ندارد .»  ... چرا سرک  می کشیدم تا چهره ی مردی را که روی چمن ها با جسمی سرد دراز کشیده بود ،ببینم ؟ دنبال چه بودم ؟

   تازه قبل از ظهر بود و می شد روز را با دیدن چیزهای بهتری گذراند . اما چطور و کجا ؟ نه اینکه هر لحظه ی مان پر نبود از جولان فرشته ی مرگ . زمین لرزه ، جنگ ، ترور و عملیات انتحاری ... در ذهنم کانال ها را بالا و پایین می کنم . عراق ، سوریه ،پاکستان  و ... و به لیست بلند بالای این ها یمن را هم اضافه کنم ... انگار راه فراری نیست . خیلی نزدیک شده ام به صحنه ی مرگ . فقط کافیست چند قدم بردارم . یا نه ، می توانم روی پنجه هایم بایستم و ...

   سرم را پایین می گیرم و رو برمی گردانم . باران تندتر شده است . قدم هایم بی اختیار تند می شوند . آژیر آمبولانسی که دور می شود ضعیف و ضعیف تر به گوش می رسد .

.

گلدان های خالی

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۸ | ۱۵:۲۲ | رحیم فلاحتی

« برو گم شو حوصله تو ندارم » « برو گم شو ! حوصله تُ ندارم »

نمی دانم ویراستار این جمله را چگونه خواهد نوشت . اما می دانم هنگام ادا آب دهانم به صورت مخاطبم پرت خواهد شد . نه اینکه آب دهانم را به عمد به صورتش بیندازم ، نه از شدت ترس و فریاد ، چون هیچگاه به انتظار این مَلِک نبوده ام .

   به دستانم نگاه می کنم . هنوز کمی رعشه دارند . پاهایم همین طورند .از درون پیژامه ی گشادم پیداست . لیوان آب را از روی ناهار خوری برمی دارم . نفسم به شماره می افتد .جرعه ای می نوشم و انگار پنجه ای آهنی گلویم را به یکباره می فشارد و رها می کند . لیوان را روی میز می گذارم . صدای زنگ در بلند می شود پســـر بچه ای زنگ را اشتباه زده است . آیفون را سرجایش می گذارم و بر می گردم . پایم به کوسنی که برای گربه ی سیاه پشت پنجره آشپزخانه پرت کرده بودم گیر می کند و ســــکندری می خورم . دستم را روی لـــــــبه ی میز می گذارم . میز لق می زند و گلــــدان و لیوان آب چـــپه می شوند . با کــف دست روی زمین می نشینم . آب از روی میز شره می کند پس یقه ام .

   کسی به ســراغم نمی آید. تنهایم . از سر شب بی کس و تنها مانده ام . چه زود پیر شده ام . سر شب مو هایم این قدر سفید نبودند .در آینه فقط چند تار مویی کنار شقیقه هایم پیدا بود .

    چشم می گردانم به بالای آینه .چقدر از نور زرد رنگ لامپ های پر مصرف بدم می آید . انگار از آن رنگ یاس می بارد . 

   دلم برای گلدان روی میز که چپه شد می سوزد . از روز اول ( نمی دانم هدیه بوده یا خودم خریده ام ) تا به حال رنگ گل را به خود ندیده است . کریســـتال گران قیمتی است که حاشیه ای شـــــرابی دارد . ســـرجایش برمی گردانم و به خودم یاد آور می شوم که در اولین فرصت یک دسته رز زیبا به رنگ های مختلف از نزدیک ترین گل فروشی بخرم . فقط برای دل خودم . هیچ ایرادی ندارد . کسی چه می فهمد من این گلدان چقدر دلتنگیم .

   دستمالی بر می دارم و آرام آب های ریخته را جمع می کنم و آن را داخل سینک می چلانم .هنوز روزهای رفته را می شمارم . یک جای کار لنگ می زند . حسابم درست در نمی آید. چرا موهایم به این زودی سفید شدند . دلتنگم . دلتنگ رزهایی که هنوز برای گلدانم نخریده ام ...

اکنون کذابم آرزوست !

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۴ | ۱۱:۵۲ | رحیم فلاحتی

  یک کتاب خوب خریدم . از این که نوشتم خوب باید توضیح بدهم که دو تا از داستان هایش را خوانده ام . اولی به اسم " زیبا " و دومی " نردبان " و مابقی که آرام آرام می روم سر وقت شان .اسم کتاب به نام همان داستان اول کتاب است : " زیبا " نوشته ی لودمیلا اولیتسکایا، گردآوری و ترجمه ی مهناز صدری،نشر ثالث . گفتنی ست اثر از روسی به فارسی برگردانده شده است. لذت و شیرینی خوانش این داستان ها با خبری که خیلی اتفاقی در صفحه ی فیسبوک شهر کتاب شهرمان دیدم تلخ شد خبری  که می گفت : « این شعبه تا پایان اسفند امسال دایر است و پس از آن تعطیل خواهد شد. » خبری که شوکه ام کرد. هر چند اوضاع اسفناک اقتصادی و رکود و هزار و یک دلیل دیگر که شهرستان های کوچک به آن دچارند راه و چاره ای برای فعالیت های این چنینی نمی گذارد و مردم تقریبا با فرهنگ کتابخوانی بیگانه شده اند و نمی شود بر آن ها خرده گرفت .

  داشتم با خودم فکر می کردم که مگر دور و اطراف ام چند نفر پیدا می شوند که راه بیافتند و تا شهر کتاب برای خرید کتاب بروند . چنین فعالیت هایی  برای اطرافیان مان که معاش روزانه را هم به سختی تهیه می کنند مضحک و خنده دار شده  است .اصلن مگر خودم چقدر برای کتاب هزینه می کنم؟ یعنی چقدر توان دارم که هزینه کنم ؟

باز ندایی دورنی تلنگرم می زند : « فکر نان باش خریزه آب است »

 

+ امیدوارم خبر تعطیلی شهر کتاب مان کذب باشد .

رفتم مهمونی ...

+ ۱۳۹۳/۱۲/۸ | ۱۷:۵۰ | رحیم فلاحتی

  روز جمعه ای به دعوت دوستان خوب " هفتگ " ی  رفتم مهمونی .

اگه دوست داشتید سری به

هفتگ

بزنید.

اوستا توحید

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱ | ۲۰:۴۳ | رحیم فلاحتی

  سال ها نخ به ماتحت سوزن کرده بود و کوک و بخیه زده بود به قواره های مختلف و از آن ها رخت دوخته بود .رخت عزا، رخت عروسی .به تن پیر و جوان ، چاق و لاغر، کارمند و کارگر .

 سوزن اش به تن قواره های من هم خورده بود. به سن مدرسه که رسیدم برای اولین بار بابام دستم را گرفت و برد به خیاطی اوستا توحید . نتیجه اش شد لباس فرمِ خوش دوختی که به هفته ی اول نکشید و با سر زانوی سوراخ برگشتم خانه.

 ما قد کشیدیم و بزرگ تر شدیم و اوستا همچنان برای ما دوخت و دوخت و حتی وصله پینه کرد . سر دامادی ام انگار اوستا توحید قلب اش را سپرده بود به نخ و سوزن دوزنده ی حاذق تری که کار بلدتر ازخودش بود. از بابا شنیده بودم . من تن ام آنقدر گرم بود و توی عرش سیر می کردم که نفهمیدم خانواده ی عروس با چه برند و قیمتی کت و شلوار تن ام کردند.

  امروز که از جلوی خیاطی رد می شدم چشم گرداندم دنبال اوستا . شاگردش پشت چرخ بود .اوستا روی یکی از کاناپه های نخ نما کنار آینه ی قدی نشسته بود و استکان چایی که بخار از آن بلند بود در دست داشت . قدم ها را شل کردم بلکه نگاهی به بیرون بیاندازد تا بی سلام و علیک رد نشوم . اما چیز عجیبی که حواسم را پرت کرد نوشته ی روی شیشه بود . « خیاطی وحید » انگار اوستا قیچی و مترش را بوسیده و کنار گذاشته بود و عرصه را سپرده بود به دست شاگرد جوانش . چقدر با ظرافت حرف « ت » را از اول اسم « توحید » تراشیده بودند. مشتری های تازه اصلا بو نمی بردند چه اتفاقی افتاده است .

  نگاهی به تک شلوار خوش دوخت اوستا که تن ام بود انداختم و حین گذر با خود گفتم : « خدا کنه! این آقا وحید هم فوت و فن های اوستاش رو به ارث برده باشه . خدا کنه !... »

 

 

چی شد ؟ چی شد ؟ من نبودم !...

+ ۱۳۹۳/۱۱/۲۴ | ۱۸:۱۷ | رحیم فلاحتی

یک کیسه ی نایلونی بزرگ بود. یادم آمد خودم آن را هنگام ظهر آورده بودم خانه . دست به دامن مطبوعاتی سر کوچه شده بودم. عیال مراسم بشور و بساب داشت و از الزامات این مراسم روحانی و جسمانی روزنامه ی باطله بود و بدون آن کسی نمی توانست از خجالت شیشه های در و پنجره ی خانه بیرون بیاید.

  ظهر که آمدم خانه حقیقت اش از جانم ترسیدم . خوف برم داشت . انگار نیروهای داعش به خانه حمله کرده بودند. با احتیاط سفارش های خرید را گوشه ی هال گذاشتم و با رخصتی که از عیال گرفتم از صحنه متواری شدم . کار را سپردم به همسر کاردان و کارگر زن زبان بسته ای که امروز زیر دست اش بود و امیدوار بودم جان سالم از این کارزار به در ببرد.

  حاضر شدم از ناهار بگذرم و گرسنگی بکشم اما در میان گازهای متصاعد شده از ترکیب مایع سفید کننده و شوینده و جرم گیر نمانم که می توانست به طرفة العین هر دیوی را از پا بیاندازد. به محل کار که برگشتم هنوز در فکر آن روزنامه های باطله بودم .پیش خود گفتم: کاش مقداری از آن را کش می رفتم و دور از چشم عیال با خودم می آوردم شان محل کار . از نگاه گذرایی که حین خرید به آن ها انداخته بودم معلوم بود که دست نخورده و خوانده نشده اند .

شب سر سفره ی شام با نا امیدی از جناب همسر پرسیدم : « چیزی از روزنامه ها باقی مونده؟ »

جواب داد: « می ترسیدی قحطی بیاد اون همه روزنامه خریدی،بیشترش مونده؟! »

ـ « عیبی نداره اضافه ها رو کجا گذاشتی ؟ »

ـ « اونجا کنار کتابخونه ست .»

 سفره که جمع شد رفتم سراغ روزنامه ها . سر کیسه را که باز کردم بوی تند کاغذ کاهی مخصوص روزنامه زد زیر دماغم . روزنامه ها کهنه و زرد شده بودند. بیش از ده سال از عمر روزنامه ها می گذشت . روزنامه ای دست چپی و اصلاح طلب که اگر اشتباه نکنم در طول این ده سال چند باری توقیف و توبیخ شده بود. چند ورقی را که بالاتر از همه بود پشت و رو کردم . ترتیب روزنامه ها به هم خورده بود. مرتب شان کردم . تعدادی برای تابستان هشتاد و سه و باقی آن ها هم برای تابستان و پاییز یک سال بعد از آن بود.نام فامیل شخصی که روزنامه را آبونه بود و به نظر می آمد تحویل شان نگرفته بود با مدادی کم رنگ بالای لوگوی روزنامه خودنمایی می کرد.

 خیلی سریع به تیترهای اول روزنامه ها نگاه انداختم . مربوط می شد به ماه های پایانی دولت آقای خاتمی،آغاز کاندیداتوری عده ای دیگر برای کسب صندلی ریاست جمهوری ، کَل کَل ها، رجز خواندن های رقبا ، وعده و عیدها و هزاران مسائلی که پس از آن پیش آمده بود.

  وقتی با ورق زدن روزنامه ها به روزهای پایانی خرداد هشتاد و چهار می رسم درست در کمال ناباوری ـ آن روزها برای بسیاری امری عادی بود ـ می بینم آقای احمدی نژاد بر صندلی ریاست اجرایی تکیه زده است . در صفحه ی اول روزنامه شرقِ چهارشنبه بیست و سوم شهریور هشتاد و چهار عکس بزرگی از آقای دکتر خودنمایی می کند. دکتر در بالاترین پله ی هواپیما ایستاده و به عنوان ریاست جمهوری ایران عازم نیویورک است و نام کشور عزیزمان ایران به حروف لاتین بسیار بزرگی بر روی بدنه ی هواپیما درج شده است .

  به خود می آیم و بر شیطان لعنت می فرستم و پیش خود می گویم : « ما را چه به این بازی ها !» بی خیال موضوعات سیاسی می شوم و دنبال مباحث شیرین تری می گردم . در پایین ترین قسمت نیم صفحه ی نخست ،جدولی نظرم را جلب می کند. جدولی که قیمت فلزات گران بها و ارز در آن درج شده است . چشمم که به قیمت ها می افتد از خود بی خود می شوم :

یک گرم طلای 18 عیار 9840 تومان
سکه طرح جدید 98500 تومان
نیم سکه 51000 تومان
دلار 904 تومان
یورو 1117 تومان
   

 

 

 

 

 

    قیمت ها مثل باقلوا شیرین اند و با معیارهای امروز وسوسه کننده . یک دفعه فکر می کنم نکند من عمر نوح کرده ام و بی خبرم . و یا آمار و ارقام این روزنامه ها برای عهد دقیانوس بوده. یعنی این ده سال این همه طولانی و سخت بوده ؟! سریع روزنامه ها را می کنم درون همان کیسه ی نایلونی و می گذارم شان جای امن تا در اولین فرصت نازنین همسر برای پاکیزه کردن شیشه ها از آن ها استفاده کند . نباید کس دیگری این آمار و ارقام راببیند . نه ! نباید ببیند ! ...

  روزنامه را گذاشته ام دم دست عیال . انگار ورق هایی هستند که از کتاب تاریخ جدا شده و به درون کابینت ها خزیده و گاه خیس از مایع شیشه شور به دورن سطل زباله پرتاب می شوند. اما چیزی مثل بختک افتاده است به جانم . در این فکرم چه بر سرمان آمده ؟ چه سرنوشتی در انتظار فرزندان ما و فرزندانِ فرزندان ما است ؟ چه سرنوشتی ؟...

 

 

کاویدن فعل شاقی است ...

+ ۱۳۹۳/۱۱/۱۰ | ۱۴:۰۰ | رحیم فلاحتی

  حال بدی است... اعتیاد بدی است...

این که کار روزانه توان ات را گرفته باشد. نا نداشته باشی برای نشستن. کمر درد امان ات را بریده باشد و اجازه ندهد ده دقیقه بیشتر روی صندلی آرام بگیری و با کلمات بازی کنی. این که پلک های ات به سنگینی کوه شده باشند و در میان وسوسه ی خواب و بیداری اسیر باشی. جایی که وسوسه اش طعنه می زند به ستیزه ی زلیخا و یوسف، می خواهی غرق شوی. مغروق در دریای کلمات ...  غرق در خواب ...

  اما چیزی از درون تو را می کاود. مثل معدنچی پیر و کهنه کاری در دل زمین . پیوسته و مدام می کاود و می کاود تا رگه ای را که یافته از دل تیره ی خاک از دل سنگی سنگ بیرون بکشد.

  در آن نوری که رو به مرگ می رود. در آن مغاک که تن و جان در اشتیاق نور و اکسیژن می سوزد کاویدن فعل شاقی است که توانی فرا زمینی می خواهد .

حال بدی دارم معدنچی پیر! می دانم مرا خواهی کشاند در آن حفره ای که به بطن زمین می رود. می دانم کاویدن و بیرون کشیدن دنباله ی آن رگه ی سرخ را به من خواهی سپرد. اما کمی مجال می خواهم . دمی ... خدایا این چیست که از پس گریبان ام آویخته است ؟! ... نه! انگار رهایی ممکن نیست ... غرق می شوم غرق . در میان دریایی نیلی که رگه هایی سرخ در آن دویده است . همچون گیسوانی رها در باد. رها در موج ...

 

 

دود ... دود ...

+ ۱۳۹۳/۱۱/۸ | ۱۸:۵۶ | رحیم فلاحتی

امروز فضای ذهن ام دودی بود. به فرصت هایی که در زندگی ام دود شده بودند فکر می کردم و به تباهی هایی که با دست خودم آن ها را رقم زده بودم. و این دود رفته رفته غلیظ تر و خفه کننده تر شده بود. و در آخر به این نتیجه رسیدم که زمان قابل اشتعال ترین مبحثی است که در زندگی ام با آن دست به گریبان ام .

 

 

یک رج پیرمرد

+ ۱۳۹۳/۱۰/۲۹ | ۱۹:۱۱ | رحیم فلاحتی

 

  باد ملایمی برگ های زرد درخت توت را به بازی گرفته بود. یک رج پیرمرد از کار افتاده و بازنشسته کمر داده بودند به دیوار "تکیه" و زیر آفتاب کم رمق پاییزی خایه شُل کرده بودند. من سوای این خانم های محترمی که عجیب از طرف این پیر مرد ها احساس امنیت می کنند و در هر مجلسی اعلام می دارند که این ها کبریت بی خطرند و خیلی راحت می شود با این جماعت دل داد و قلوه ستاند، باید بگویم سخت در اشتباه اند و دود از کنده بلند می شود.

  چون گهگاه که به دلایلی وارد جمع شان شده ام  به عین دیده ام که چه متن هایی برای "دلبرکان غمگین " خود می فرستند و در انواع شبکه ها چه فیلم های فیل افکنی مابین این جماعت سالخورده رد و بدل می شود.  این جماعت منبعی غنی از اطلاعات خصوصی و غیر خصوصی افراد محل و فرزندان و نوادگان شان حتی تا چند فرسخ دورتر از محل هم هستند . این جماعتِ به ظاهر کرخت و سست با گذر هر جنبنده ای اعم از پسرکان چشم و ابرو گرفته تا دخترکان خوش حجاب و گاه برقع پوش، شاخک های شان می جنبد و بسته به نوع سوژه ی مورد نظر چشم ها و بلافاصله فک های شان شروع به فعالیت می کند . و اطلاعات شان در اولین فرصت به روز می شود.

  این عادت روزهای خوش آفتابی آن هاست تا غروب آفتاب و آمدن پیش نماز جوانی که موی محاسن اش تازه جوانه زده. برای من پیدا کردن نسبت مراوده ی این گرگ های باران دیده و این جوانک مومن معمایی شده است. هرچه هست بعد این فضای روحانی انگار نخ این رج های به هم پیوسته یکباره از هم پاره می شود و این دانه ها در اطراف پراکنده می شوند و محل یک نفسی تازه می کند .

 هر بار که در مغازه کار فوری مشتری دستم بوده و در حال سوزن زدن به سر شانه ی کُتی و یا آستر جلیقه ای بوده ام و غریبه ای آدرس خواسته حواله اش دادم به این جماعت . یادم می آید یک بابایی که این اواخر فرستادم محضرشان در حالیکه دود از کله اش دود بلند شده بود برگشت به من گفت : « آقا ! عجب جایی فرستادیمون . اون پیر مردِ قد کوتاهه که فارسی هم بلد نیست، حتی می دونست زن رفیقمون دیشب ساعت چند رفته حموم !!! »

 

+ نقاشی " پیرمرد " رنگ روغن ، استاد عباس کاتوزیان

دویدن را دوست دارم ...

+ ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ | ۲۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

  دویدن را دوست دارم . در کوچه، خیابان ، محل کار، همه جا،فرقی نمی کند . همانطور هم بوده و بارها در طول و عرض خیابان بدون توجه به نگاه دیگران دویده ام . می دانم که حتی بارها خوابش را هم دیده ام . خوابی که لذت اش بعد از بیداری هم همراهم بوده و ساعت ها حس خوبی داشته ام . دویدنی طولانی و بدون خستگی . با شش هایی که انگار هیچ وقت اکسیژن کم نمی آورند و ساق هایی که خستگی نمی شناسند . این روزها چقدر دوست دارم که خوابم تعبیر شود و بزنم به دل طبیعت . در کنار جنگل و دشت بدوم . در کنار ساحل و تپه هایی سبز با شیب ملایم . عاشق دوی استقامت ام . مثل یک کنیایی که تازه در کیلومترهای آخر جان می گیرد و مثل یک پرنده می خواهد اوج بگیرد . انگار او را آفریده اند برای دویدن . کاش! من هم یک دونده بودم .

 اما امروز وقتی از زبان " گریت "  شخصیت اصلی رمان " دختری با گوشواره ی مروارید " خواندم که  « فقط دزدها و بچه ها در خیابان می دوند ! » حال ام گرفته شد . نمی دانم باید چه کار کنم . می ترسم از امشب خواب نبینم . می ترسم ...

 

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو