همان ابتدا که دیدم اش دستم به سوی اش رفت. برداشتم و قدم زنان نگاهش کردم. از خودم پرسیدم آیا این یک نشانه است؟ یا می تواند باشد؟ چه معنی داشت روی دیوار کوتاه دور مجتمع، سوییچ یک اتومبیل انتظارت را بکشد؟ از سر و شکلش پیدا بود که نو است . بی اختیار یکی درونم داد زد : « یالّا ! شانس بهت رو کرده ! از اینجا تا هرجا که دلت خواست این سوییچ در ِهر ماشینی رو باز کرد صاحب اون ماشین تویی . »

  سریع دوباره نگاهی به سوییچ انداختم .« بخشکی شانس ! » آرم یکی از شرکت های قوزمیت وطنی روی آن بود.  دلخور وناراحت می روم  به سمت اولین پرایدی که به نظر صفر می آمد . سوییچ را درون قفل در انداختم و چرخاندم . صدای دزدگیرش بلند شد. ترس خورده سوییچ را بیرون کشیدم و سعی کردم بدون جلب توجه به راهم ادامه بدهم. چند نفری از مغازه های اطراف سرک کشیدند و یکی که ندیدمش صدای آژیر را خفه کرد.

  خیلی عجیب است .این فکرها از کجا می آید ؟ چرا و چگونه مالکیت ها تعریف می شود؟ آیا اگر برحسب شانس سوییچی که در دستم بود دری را باز می کرد آن اتومبیل برای من بود؟ عقل و احساسم به جنگ با هم برمی خیزند.  سعی می کنم به عقب برگردم . خیلی عقب . خیلی خیلی دور . همان زمان که آدم و حوا کون برهنه به زمین مشرف شدند. نمی دانم وقتی آمدند چند دانگ از کره ی زمین پشت قباله شان بود. این مالکیت چطور تعریف شد که یک وجب از آن به ما نرسید ؟ حتی در دور افتاده ترین نقطه ی زمین ؟ !

  قضیه خیلی سخت می شود. باز از خودم می پرسم، یعنی برحسب اتفاق نبوده ؟ درست مثل همین پیدا کردن سوییچ ؟ خیلی وقت ها بسیاری از داشتن ها و نداشتن ها از همین بر سر راه قرار گرفتن ها اتفاق می افتاد. یکی به زندگی وارد می شد و یکی دیگر از آن بیرون می رفت. مال و املاکی امروز برای ما بود و روزی دیگر برای دیگری . هیچ وقت همه چیز برای  همه کس نبود. درست مثل امانتی بود که می گرفتیم و پس می دادیم . اما بسیاری از این دادن ها و ستادن ها به راحتی برگزار نمی شد. حتی به پای شان جوی های خون به راه افتاده بود و خیلی های دیگر به راحتی آب خوردن . بیشتر که فکر می کنم در سرم غوغایی از آتش و خون و چکاچک شمشیر و شیهه ی اسب برپا می شود. و قابیل را می بینم که در تدارک حیله ای است برای قتل .

  هنوز ترس بلند شدن صدای آژیر دزدگیر اولین و آخرین اتومبیل بر جانم است . مسیر رفته را بر می گردم . سوییچ را همان جایی می گذارم که برداشته بودم . و بر می گردم . در طول مسیر خانه تا دانشگاه به این فکر می کنم که قابیل به دنبال تملک چه بوده است ؟ چرا برادر کشی ؟ او که  شش دانگ کره ی خاکی به نام پدرش بود، چه می خواست ؟!! واقعن به دنبال چه بود ؟ آیا به آن رسید ؟