امشب ابرها بسیار نزدیک زمین شده اند. آنقدر نزدیک که بتوان حرکت شان را روی پوست صورتت حس کنی. در تاریک روشنای خیابانی خلوت قدم می زنم. با گام های تند، و ذرات ریز مه روی مژه هایم می نشینند و سنگینی و خنکی آن با من همراه می شوند. چند روزی است که این مسافت طولانی حدود پنجاه دقیقه ای را روزی چهار بار می آیم و می روم و شاید می روم و می آیم.چه فرقی می کند ؟! به جز اینکه من هستم و کوهی از افکار مشوش و مسموم که فکر می کنم مهلک تر از سیانورند و قرص برنج و شاید مرگ موش و چه می دانم آن یکی اسمش چه بود؟ همان که سقراط سر کشید ؟ هلاهل ؟! نه ! شوکران، شوکران . آری ! شوکران . اسم زیبایی هم دارد لاکردار!فکر می کنم با این حالی که دارم پیاله ای از آن را بتوان براحتی سرکشید. مَفر خوبی است برای رهایی از این آشوبی که در سرم بوجود آمده .

 خنکا و فضای وهم آلود مهی که غلیظ تر شده چون مسکنی قوی اما موقت کمی آرامم می کند و باز در گام های بعدی که ماه به ناگهان از میان ابرها سرک کشیده دوباره انگار جنونی در من حادث می شود. و بی اختیار تکرار می کنم : " دروغ ! دورغ ! دروغ ! ... "

 در تمام طول راه سعی می کنم فراموش کنم آنچه که این روزها بر من گذشته . اما هر بار نکات تازه ای از عدم روراستی و حتی دروغ هایش بر من آشکار می شود. و هر چه سعی می کنم  دلیلی برای این پنهان کاری ها پیدا کنم نمی شود.

  مه اطرافم را می پوشاند . چند سگ ولگرد کمی آنسوتر پا به پای من می آیند. اندکی ترس به جانم می ریزد . اما آن ها دور می شوند. صدای پارس سگ هایی از سمت ساحل می آید. و  لحظه ای بعد سکوت است و سکوت . گونه هایم یخ کرده و دست هایم . و باز من به دروغ فکر می کنم آری به دروغ . و شاید به هلاهل ، شوکران . و پیاله ای زهر آلود که چندین و چند بار آن را سر کشیده ام ...