هر روز صبح همزمان با من تعداد زیادی از شهرک نشین ها از خانه بیرون می زنند تا به محل کارشان بروند. اما من سحرخیزتر از همه آن ها هستم. چون وقتی از خانه تا ایستگاه قدم می زنم هنوز کسی از خانه اش بیرون نیامده است . ومن تنهای تنهام . از کنار نرده ها ، پیچ های امین ادوله ، درخت های به خواب رفته و اتومبیل ها می گذرم . همه ی آن ها را دوست دارم به جز این اتومبیل های مزاحم که کیپ تا کیپ هم پارک شده اند و گاهی حتی پیاده رو را هم سد کرده اند و من باید به زحمت از کنارشان بگذرم.

  از یک جعبه بزرگ چوبی که پر از پیچ و میخ های ریز و درشت است تعدادی را جدا می کنم درون جیب لباس کارم می ریزم تا ظهر همراهم به خانه ببرم . حمید مرا می بیند و می خندد : « خیر باشه ! میخ طویله لازمت شده ؟! » می گویم : « آره داداش ! مادیان های همسایه ها تو محل ول اند می خوام بدم جلو درشون ببندن شون »

  کمی زودتر از روزهای قبل از خانه راه می افتم . کارم را با نهایت دقت انجام می دهم . سه مورد بیشتر نبودند که سد راهم بودند. با خیالی راحت در ایستگاه می ایستم . هاشم راننده ی سرویس مان ترمز می زند که سوارم کند اما به او اشاره می کنم که برود، چند لحظه با تعجب نگاهم می کند و بعد راه می افتد.

  باید کمی منتظر بمانم تا لذت کاری را کرده ام بچشم . پنج دقیقه چشم به راه می مانم . سمند سفیدی به تقاطع می رسد . می شناسمش . نگاهی به چرخ جلوی آن می اندازم . هنوز از مقابلم عبور نکرده که داد می زنم : « داداش ! چرخت پنچره ! »  کمی جلوتر در تاریک روشنای چراغی که از تیربرق آویزان است می ایستد و صندوق عقب اش را باز می کند. کلمات جویده جویده ای که می گوید برایم مفهموم نیست. کمی دیگر منتظر می مانم.  هنوز پراید قرمز رنگ و شکار دومم به تقاطع نرسیده است که برای تاکسی زرد رنگی که چراغ می زند دست بلند می کنم و از شر سرمایی که به جانم نشسته خودم را رها می کنم .

 دوباره به یاد حرف هایم با حمید می افتم و آن جعبه ی پیچ و مهره ها و میخ های مستعمل مقابلم تصویر می شود. بازی قشنگی است . نمی دانم تا کی ادامه خواهد داشت . شاید تا زمانی که آن جعبه خالی شود ؟!