آبلوموف

و نوکرش زاخار

لطفن مادیان ات را در طویله ات بگذار !

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۹ | ۰۹:۵۵ | رحیم فلاحتی

  هر روز صبح همزمان با من تعداد زیادی از شهرک نشین ها از خانه بیرون می زنند تا به محل کارشان بروند. اما من سحرخیزتر از همه آن ها هستم. چون وقتی از خانه تا ایستگاه قدم می زنم هنوز کسی از خانه اش بیرون نیامده است . ومن تنهای تنهام . از کنار نرده ها ، پیچ های امین ادوله ، درخت های به خواب رفته و اتومبیل ها می گذرم . همه ی آن ها را دوست دارم به جز این اتومبیل های مزاحم که کیپ تا کیپ هم پارک شده اند و گاهی حتی پیاده رو را هم سد کرده اند و من باید به زحمت از کنارشان بگذرم.

  از یک جعبه بزرگ چوبی که پر از پیچ و میخ های ریز و درشت است تعدادی را جدا می کنم درون جیب لباس کارم می ریزم تا ظهر همراهم به خانه ببرم . حمید مرا می بیند و می خندد : « خیر باشه ! میخ طویله لازمت شده ؟! » می گویم : « آره داداش ! مادیان های همسایه ها تو محل ول اند می خوام بدم جلو درشون ببندن شون »

  کمی زودتر از روزهای قبل از خانه راه می افتم . کارم را با نهایت دقت انجام می دهم . سه مورد بیشتر نبودند که سد راهم بودند. با خیالی راحت در ایستگاه می ایستم . هاشم راننده ی سرویس مان ترمز می زند که سوارم کند اما به او اشاره می کنم که برود، چند لحظه با تعجب نگاهم می کند و بعد راه می افتد.

  باید کمی منتظر بمانم تا لذت کاری را کرده ام بچشم . پنج دقیقه چشم به راه می مانم . سمند سفیدی به تقاطع می رسد . می شناسمش . نگاهی به چرخ جلوی آن می اندازم . هنوز از مقابلم عبور نکرده که داد می زنم : « داداش ! چرخت پنچره ! »  کمی جلوتر در تاریک روشنای چراغی که از تیربرق آویزان است می ایستد و صندوق عقب اش را باز می کند. کلمات جویده جویده ای که می گوید برایم مفهموم نیست. کمی دیگر منتظر می مانم.  هنوز پراید قرمز رنگ و شکار دومم به تقاطع نرسیده است که برای تاکسی زرد رنگی که چراغ می زند دست بلند می کنم و از شر سرمایی که به جانم نشسته خودم را رها می کنم .

 دوباره به یاد حرف هایم با حمید می افتم و آن جعبه ی پیچ و مهره ها و میخ های مستعمل مقابلم تصویر می شود. بازی قشنگی است . نمی دانم تا کی ادامه خواهد داشت . شاید تا زمانی که آن جعبه خالی شود ؟!

با اجازه ی ملک الموت، من وکیلم !

+ ۱۳۹۸/۸/۱۳ | ۱۴:۵۵ | رحیم فلاحتی

 

  خبر عجیبی بود. عجیب و می توان گفت : « نادر در سطح جهان » . صبح خبر را با تعدادی از همکارها در میان گذاشتم. ندیده و نشنیده بودند. به همین دلیل هرکدام با شدت و ضعف متفاوتی ابراز نظر کردند. اما با تمامی حس بدی که نسبت به فرد خاطی داشتم فکر کردم چه اتفاقی می افتاد اگر من جای او بودم ؟ می خواستم بدانم چه اتفاقی در طول روز و یا پیش از آن برایش افتاده که چنان عصبی شده و از کوره در رفته است ؟

  انگار که نشسته باشم پشت میز تدوین . مدام صحنه را پس و پیش می کنم. سر صحنه ی مواجه ام با آمبولانسی که مقابل خانه ام ایستاده بیشتر دقیق می شوم . با دور آرام صحنه را بازبینی می کنم. از جلوی سوپری قاسم می گذرم و  می خواهم سریع بپیچم سمت در و با ریموت بازش کنم و ماشینم را فرو کنم درون لانه اش تا صبح فردا. اما این نرّغول مزاحم، جلوی در، بی صاحب افتاده . هرچه بوق می زنم نه از راننده خبری است و نه بهیار . همان جا پشت فرمان، زنگ می زنم به اوژانس  و کد درج شده روی آمبولانس را می دهم و فریاد زنان از اپراتور می خواهم به راننده بیسیم بزنند تا جنازه ی آمبولانس وامانده اش را از جلوی در بردارد و گرنه ...

  باقی فیلم را خیلی پس و پیش می کنم . اما تصاویر بسیار بی کیفیت است و فقط صدای برخورد جسمی سخت با حلب و آهن پاره ها به گوش می رسد و کمی بعد بریده شدن و صدای تخیله شدید باد از لاستیک ها . سوار ماشینم می شوم صد متر بالاتر آن را پارک می کنم و فاتحانه برمی گردم.هر چه به خانه نزدیک تر می شوم خشمم فروکش می کند و حالم بد و بدتر می شود. نمی دانم . نمی دانم چه شده است . عرق سرد تن و جانم را گرفته است . نمی دانم کجای این ظلمتی که ساخته ام ایستاده ام . من آیا منم ، یا مرد مهاجمی که آمبولانسی را که برای احیای یک بیمار قلبی مراجعه کرده پنچر و تخریب کرده است ؟ هنوز قفل فرمان اتومبیلم درون دست عرق کرده ام قرار دارد. باد پاییزی لرز به جانم می اندازد. به جمعیت اطراف آمبولانس نگاه می کنم. به برانکاردی که همراه بیمار با هن و هن راننده و بهیار از ساختمان کناری پایین آورده شده است . و نگاه می کنم به دستپاچگی راننده ی آمبولانس که سعی می کند صحنه و حادثه ی بوجود آمده را هضم کند . بهیار را ورانداز می کنک که در تقلاست بیمار را زنده نگه دارد تا خودروی امدادی دیگری از راه برسد.

  و در آخر نگاهم به صورت مردی می افتد که روح از جسمش پر کشیده است . و روح بی کالبدش کمی با فاصله از جمعیت انگشت اتهام به سمت من گرفته است .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو