بعد از چند ماه که از اسباب کشی می گذره، امشب نشستم به تماشای کتابخانه ی شخصی. سعی کردم با این دو چشمی که رفته رفته سو و قوتش رو هم داره از دست می ده کتاب ها رو کمی مرتب کنم ـ تاکید می کنم فقط کمی ـ و هر چه بیشتر نگاه شان کردم بیشتربه این نتیجه ی وحشتناک رسیدم که هیچ چیز از آن ها نمی دونم . متن ها  و داستان ها و شخصیت هاشون از ذهنم فرار کرده بودند. من مانده بودم و تعدادی اسامی روی جلد که باید بر اساس موضوع و ملیت و سایر مشخصه ها مرتب می شدند.

  اما از جهتی دیگر که نگاه می کنم خوش بحالم می شه. حالا من یک کتابخانه ی پرپیمانه دارم که هیچکدومشون رو هنوز نخوندم. پس حالا حالاها سر گرمه ! ـ باز اینجا تاکید کنم " سرم گرمه " نه اونجایی که عمو یادگار می گه .