یک روز ، خلواره ، یک دسته گل کوچک کوتاه قد برایت آوردم . پدرت ، ناگهان و پیش ازتو سر رسید . آذری خندید . ـ هاه ! این را باش ! در ساوالانِ من ، گل ، بالاتر از قامت توست ، گیله مرد کوچک ! تو در دریای گل ، برای دخترم ، یک قطره گلک آورده یی مردک ؟ ـ این قطره ،پر از ارادت است آقا ، اما در آن دریای شما به جز گل هیچ نیست . آنوقت ، تو از دور پیدا شدی و پدرت در آنی گم شد ، و من دانستم که او ، گر چه بسیار تنومند است و عامیانه سخن می گوید و با دست غذا می خورد ، عشق را اما می داند . ـ آن روز ، روز سوم سبلان بود ، و تو سه روز بود که عاشق من شده بودی . نادر ابراهیمی ، یک عاشقانه ی آرام ، نشر روزبهان تهران 1377 ص 15