می پرسم : « مادر چرا اوضاع و احوال مون اینطوری شده ؟! »

می گوید : « جانِ مادر! چیزی نیست . روزگار اون روی سگِش رو نشون داده . به واق واقِش محل نذار ! »

می گویم : « چشم ننه ! » ـ البته این یکی را به لجش که می دانم از ننه گفتن خوشش نمی آید ـ و تکه نانی از سفره بر می دارم و سق می زنم .