این شعر را که از « سیاوش کسرایی » است، حدود شش سال پیش در وبلاگم گذاشتم و بیشترین کپی برداری از آن شده و می شود. متاسفانه درج نکرده ام از کدام کتاب برداشته ام . چون زیباست و حس خوبی خواندنش بر می انگیزد دوباره اینجا آوردم .  کمی تا قسمتی هم گویای احوال این روزهای ماست .باشد تا بخوانید و لذت ببرید !

دریا ، دوباره دیدمت ، افسوس ، بی نفس

پوشانده چشم سبز

در زیر خار و خس

دامن کشان به ساحلِ بیرون ز دسترس .

دریا ، دوباره دیدمت ، آرام و بی کلام

دلتنگ و تلخکام

در جامه ی کبود

                    سراپا نگاه و بس .

ابری ست چشم تو

ابری ست روی تو

تا ژرفنای خاطر تو ابری ست .

خورشید

گویا

در عمق آب های تو مدفون است

اما به هر دمی ، که چو سالی ست در گذر ،

من ، آفتاب طالع

من ، آسمان سبز تو را می کنم هوس .

*

موجت کجاست ؟ تا به شکن های کاکلش

عطری ز خاک و خانه ی خود جست و جو کنم .

موجت کجاست ؟ تا که پیامی به صدق دل

بر ساکنان ساحل دیگر

همراه او کنم :

کاینجا غریب مانده پراکنده خاطری ست

دلبسته ی شما و به امید هیچ کس ...

*

دریا ، متاب روی !

با من سخن بگوی !

تو مادر منی ، به محبت مرا ببوی !

گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی !

دریا ، مرا دوباره بگیر و بکن زجای !

بگذار همچو موج

بار دگر ز دامن تو سر در آورم

در تند خیز حادثه فانوس بر کشم

دستی به دادخواهی دل ها در آورم .

دریا ،ممان مرا و مخواهم چنین عبث !

در پشت سر مخاطره ، در پیش رو هلاک

مرغ هوا گرفته و پابستگی به خاک

بر اشتیاق جان

سدی ز پیش و پس .

باری ،

من موج رفته ام

اما تو ـ ای تپنده به خود ! ـ تازه کن نفس !

بشکف چو گردباد و گل رستخیز باش !

با صد هزار شاخه ی فریاد ، سربرآر !

مرغ بلند بال !

توفان ِ در قفس !

شعر از: سیاوش کسرایی