در مقام هذیانی که سوزش زیر گوش خواباندش
روزهاست که حمام نرفته ام . در حال جان کندنم . در این گودال حرف زدن از حمام خنده دار است. شاید باور نکنی اما مدام صدای آب می شنوم. صدای دوشی که باز مانده و هیچکس زیر آن نیست و لحظه ای قطع نمی شود. سعی می کنم از این گودال که یا از انفجاری مهیب و یا برخورد شهاب سنگی با زمین بوجود آمده خود را بیرون بکشم. اما امکانش نیست. در چهل و هشت ساعت گذشته آنقدر باران باریده که ارتفاع آب تا زیرگلویم رسیده است. در لحظه لحظه ای که تنم در میان آب قرار داشته صدای قطرات زیرو آرامِ باران تمام صفحه ی ذهنم را پر کرده است.
باران قطع می شود. من مثل سگ دست و پا می زنم تا روی آب قرار بگیرم . مدام دست و پا می زنم و دست و پا می زنم ... یادم می آید بچه که بودیم به این نوع شنا می گفتیم : « شنا سگی » . آره ! در حال شنا سگی ام . در این گودالی که گرفتارم، شنا سگی می کنم. پارس می کنم. زوزه می کشم. اما کسی آن بالا نیست. کسی جواب نمی دهد. آخرین بارکه کسی آن بالا بود یک شب نیمه ابری بود و ماه نیمرخی نشان داد و پنهان شد . و باز باران بود و باران . این گودال خیلی عمیق است و دیواره هایش خیس . توان آنکه از آن بالا بکشم نیست. دست در جیب کتم می کنم . پاکت سیگاری بیرون می کشم. باید فکر حمام رفتن را از سرم بیرون کنم . در قعر این گودالِ پر آب بهترین کار سیگار دود کردن است. نوبت جیب های شلوارم است . باید یک قوطی کبریت توکلی همراه داشته باشم. از اینکه نداشته باشم استرس می گیرم. باید سیگاری دود کنم وگرنه فکر و خیال حمام رفتن دیوانه ام خواهد کرد.
زمزمه ای می شنوم . کسی زیر گوشم می گوید : « مردک چه غلطی می کنی ؟! درون گودال آب غوطه وری و از سیگار دود کردن می نویسی ؟ چطور آن لعنتی ها رو خشک نگه داشتی ؟... » و سیلی محکمی به گوشم می زند.
دوباره صدای دوش آب بلند شده . کسی زیر آن نیست. سراسر بدنم را گل و لای نیمه خشک پوشانده . همچون تندیسی تازه ساخته شده از گل رُس . دوباره هوس سیگار می کنم. و زیر گوشم می سوزد. سیلی سنگینی است . حتی برای یک شب بارانی که درون گودالی که پر از ناز و نوازش صدای باران باشد.بله ! سیلی سنگینی است ...
منم میخواستم بیام بگم خدایا تو زیر ابی،سیگار و کبریتت چه جوری خشکه که دیدم بله کسی زیر گوشت زمزمه کرد :)
درود بر آبلوموف!
آقا این پست شما یک روز... نه یک نیم روز و چه بسا بیشتر از زندگی ما را به خاک و خون کشید! :)))
بند آخر ضعیف بود. نسبت به قبلی ها. شیوه روایت عالی. اینکه برمیگشت و دوباره برای مثال میگفت زمزمه میشنوم. تصاویر سازی. دامنه گسترده واژگان.. مثل شهابسنگ. توکلی. اینها فکر را پرواز میدهد. سیدها روایت. شخصیت پردازی سریع. چیزی شبیه مسخ.
اما اگر برای مثال اشاره بر تنهایی انسان داشت، یا بن بست های زندگی، یا جبر بیرونی و ناتوانی اراده در مدیرت زندگی.. اینها کاری است که بند آخر باید انجام میداد. بعلاوه یک یا دو اشاره در جملات قبل. مثلاً آنجا که یک بار کسی یا شبهی را در شب ابری دیده بود، دست یاری مربی ورزشی اش بود، یا رفیقی که در پارک اتفاقاً با او آشنا شده بود. یک چرخه داستانی تر پیدا میکرد. حال و هوای ش در ذهن ماناتر میشد.
ولی، قویترین روایتی است که تا اینجا خواندم و روایت از روایات عالیتر دارد..