صورتم را خیلی وقت ها با سیلی سرخ نگه داشته ام، اما بورانی که امشب از سمت دریا می وزید اجازه نمی داد سرم را بالا بگیرم. دانه های برف مثل یک مُشت سوزن می پاشید توی چشمهام. دندان هایم را به هم می فشُردم و مسیر خانه را طی می کردم. بسته ی قهوه ای که توی جیبم بود وسوسه ای بود که گام هایم را تُندتر کنم.

  کنار اجاق ایستاده ام. بوران پشت پنجره زوزه می کشد و من خیره مانده ام به حباب های ریز قهوه که آرام آرام بالا می آیند ...