ترسایی در روم شنیده بود که میان مسلمانان، اهل فراست بسیار است.از برای امتحان به جانب دارالسلام روان شد.مرقع در پوشید و خود را شبیه صوفیان درآورد و عصا در دست می آمد. شیخی چون نظرش بر وی افتاد گفت : « این بیگانه کیست؟ در کار آشنایان چه کار دارد ؟ » ترسا گفت : « یکی معلوم شد » . و از آنجا بیرون آمد و رو به شیخ ابوالعباس نهاوندی نهاد و آنجا نزول کرد. معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت و او را التفات بسیار نمود و چنان که ترسا را از آن حسن خلق او خوش آمد و چهار ماه آنجا بماند که با ایشان وضو می ساخت و نماز می گزارد. بعد از چهار ماه پای افزار در پای کرد تا برود. شیخ آهسته در گوش او گفت که « جوانمردی نباشد که بیایی، با درویشان نان و نمک بخوری و به ایشان صحبت داری و به آخر همچنان که آمده ای، بروی . یعنی بیگانه آیی و بیگانه روی » . آن ترسا در حال مسلمان شد و آنجا مقام کرد.

 

+ برگرفته از : تذکره الاولیاء، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری