ارغوان را خیلی دوست داشتم. مدت زیادی با من و درخیالم بود. هرجا که می رفتم، هرجا که می خوابیدم ، حتی در نفس کشیدن هایم.

   شعرهایم برای او بود. داستان هایم از او بود و حتی راز و نیازم برای او بود. پناه بر خدا ! گاهی انگار جای خدا هم می نشست . چون از زیبایی بهره ای برده بود . گاهی فکر می کرد الهه ی زیبایی ست و دوست داشت تمام سیم و زر دنیا را در پایش نثار کنند. اما من فقط می توانستم ردای کسی را بر دوش داشته باشم که اندک حسی عاشقانه در قالب کلمات بریزد و به پای او نثار کند.

  نزدیک به دو دهه برای او نوشتم . برای او سرودم و زمزمه کردم . اما انگار الهه ی زیبایی را  با کلمات و جملات عاشقانه میانه ای نبود. چون تمام نامه هایم بی جواب ماند . شاید حتی نخوانده . و آرام آرام آتشی که افروخته بودم سرد شد و رو به خاموشی رفت. احساس عاشقانه ، احساس شاعرانه ، و چشمه ی خیالپردازی هایم رو به خشکی نهاد.

  خیال خشکید و شعر خشکید و ارغوان خشکید. و شاعری ماند با دفتری پر از عاشقانه ها که هیچکس آن را نخوانده بود. شاید ارغوان خواب شاعری بود گرفتار در بیابان . گرفتار سراب و در پی سراب ...نمی دانم ! هیچ نمی دانم ....