آبلوموف

و نوکرش زاخار

یک اسکناس کم بود.

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۵ | ۱۹:۳۷ | رحیم فلاحتی

  دهانم مزه بدی گرفته است. ته گلویم تلخ شده و گاه طعم شوری در کامم پاشیده می شود. مزه ای نزدیک به دهانی که خون آلود است . مردی که مقابلم نشسته لب می زند اما من چیزی نمی شنوم. از او یک لیوان آب می خواهم . بعد از لحظه ای آب را مقابلم می گذارد و می خواهد که حرف بزنم.

  "ضربه ی اول رو اون زد. عصبانی و گیج بودم . نمی خواستم دست روش بلند کنم . زنم همراهم بود. بعد چند ضربه ی دیگه حواله ام کرد . مغزم انگار جوش آورده بود. دست بردم سمت کیف دوشی ام . "

« بذارید از اینجا بگم :

  پیاده که شدم، کرایه ی دو نفر را گرفتم طرفش و تشکر کردم . اسکناس ها را بین انگشت شست و سبابه حرکت داد و گفت : « کرایه تون هشت تومن می شه ! » جواب دادم : « نفری سه تومنه . حالا اگه سر گردنه ست، سه و پونصد. » و هزار تومان دیگر به او دادم و در را با شدت بستم . صدایش را می شنیدم که می گفت : « ... انگار داره به گدا پول می ده ... » اتومبیلش را دور زدم تا با همراهم از عرض خیابان بگذریم . شیشه را داد پایین و گفت : «  آدم ناحسابی در رو چرا می شکنی ؟! »  

گفتم : « به حقت راضی باش تا درت رو آهسته ببندم .»

پیاده شد و آمد طرفم . سینه ام را دادم جلو و مقابلش ایستادم .مشت اول را حواله ام کرد. چندتای بعدی را هم زد . دست در کیف دوشی ام کردم و انگشتانم وقتی سردی آلت فلزی را احساس کرد بیرونش کشیدم و بازش کردم. همانطور که با دست چپ یقه اش را گرفته بودم با دست راست چند ضربه به پهلوهایش زدم . چرخید و افتاد . »

 

 « یعنی می خوای بگی برای هزار تومن ؟ برای هزار تومن آدم کشتی ؟! ... »

سلاخ

+ ۱۳۹۸/۱۱/۸ | ۰۹:۱۴ | رحیم فلاحتی

 

  جسد را با خود به انبار بردند. برادر کوچک که خشم خود را فرو می خورد ابتدا خواست روی میزکار وسط انباری جسد را دراز کند، اما کار جدا کردن گوشت ها از استخوان برایش سخت می شد . می خواست همه گوشت تن جسد را سگ خور کند . طناب قطوری از جعبه ای چوبی بیرون آورد و به دست های جسد بست و آن را از تیرک چوبی سقف بالا کشید. گوشت چندانی به بدن جسد نبود. باید هرچه زودتر اندام بی استفاده را جدا می کرد و درون سطل بزرگی که کنار دستش بود می ریخت . لگن بزرگی را که زیر لاشه گذاشته بود با پا تنظیم کرد تا خون ها در آن سرازیر شود. دو برادر دیگر به سراغ خواهر رفتند.

  در کمال آرامش کمی از فاصله ی دو متری به جسد نگاه کرد. به سمت میزکار رفت . یکی از چند چاقوی روی میز را برداشت. ابتدا با دقت گوش ها را برید. بعد دماغ را جدا کرد و درون سطل انداخت. هیچ احساسی در چهره اش پیدا نبود. انگار در محیط کارش در کشتارگاه بیرون از شهر مشغول سلاخی حیوانی آویخته به قناره بود. بعد از بریدن و گوش ها و دماغ به سراغ آلت مرد رفت . چهره اش آمیخته از نفرت شد. و آن  را در چند نوبت از بدن جدا کرد.

 

  آسمان رنگ خون گرفته بود.

 

 برادرها انگار خواسته بودند در هیبت برادران یوسف درآیند و به اتفاق شریک جرم شوند و خواهری را از پای درآورند. خودشان محکمه تشکیل داده و قضاوت کرده بودند. یکطرفه و با قساوت . به حکم خیانت، رای به مرگ خواهر داده بودند.

 

آسمان هنوز رنگ خون داشت .

 

سگ گله با صدای پارس هایش سکوت دشت را می شکست و بیقراری می کرد. چوپان از کنار آتشی که برپا کرده بود قد راست کرد. به نقطه ای که سگش ایستاده بود نگاه کرد . انعکاس نور خورشید روی برف ها چشمانش را خیره می کرد . آرام به سمت سگ راه افتاد . چیز مشکوکی نمی دید . اما حیوان انگار بالای سر چیزی که بی حرکت بود ایستاده بود.

ای کاش آسمان خون می بارید .

 

  دو مچ دست دختر به شکلی کارد خورده بود که استخوان هایش پیدا بود . صورت بی رنگش انگار برای زندگی دیگر تقلایی نمی کرد. چوپان در نگاه اول از شکل حادثه پی به موضوعِ ناموسی در این واقعه برده بود و برای نجات دختر مردد بود . می اندیشید در صورت نجات دختر چه بلایی می تواند سر او و حتی دختر بیاید ؟!

 

تمام دشت از خون سرخ شده بود و حیوانی نمی چرید . نه گله ای مانده بود . نه چوپان و نه دختری زخم خورده ...

* برای دختر کُردی که طعمه ی تعصب و خشونت غیر انسانی شد . و دیدن تصویر دو دستانش هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد . 

* این متن آمیخته به تخیل است . 

مانتوی عاریه ایم کو ؟!

+ ۱۳۹۸/۹/۱۲ | ۲۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

  روزهای عجیبی است . حس می کنم پاک قاطی کرده ام . این را نه از کارهای خودم بلکه از ترس ها و احتیاط های زنم حس می کنم . از اینکه می ترسد با من حرف بزند ، می ترسد مرا تنها بگذارد ، می ترسد مرا برای خرید به سوپری سرکوچه بفرستد. حتی وقتی به گنجشک ها آب و دانه می دهم باز از من می ترسد .

  روبروی آینه ی قدی کمد دیواری، که شب ها صدای جویده شدنِ تن اش بلند است سیخ می ایستم . صدایش می کنم : « لیلا ! لیلا جان ! کجای این هیکل ترسناک و مشکوک است که این روزها تو را به تکاپو انداخته ؟ » جوابی نمی آید . از آینه می بینمش . در حالیکه به میزغذاخوری تکیه داده قرص ها را با دقت نگاه می کند و بعد با جرعه ای آب فرو می دهد. می گویم : « لیلا چرا قرص های من رو می خوری ؟ » می گوید : « رحمان ! عزیز دلم من و تو نداریم !! » وچند قرص دیگر بالا می اندازد.

 من مقابل آینه آرایش مختصری می کنم. مانتو کوتاهِ جین لیلا را تنم می کنم و شال بلندش را برمی دارم و از خانه بیرون می زنم . لیلا از تاثیر داروها خوابیده است . باید قبل از اینکه بیدار شود خریدهای خانه را انجام بدهم.

طول : دوازد کاشی 15*15 عرض : نُه کاشی 15*15

+ ۱۳۹۸/۹/۱۱ | ۱۰:۰۸ | رحیم فلاحتی

   

از یک قفس می خواستم شروع کنم . یا از یک اتاق کوچک که حس یک انفرادی را درمن تداعی کند. امکان تهیه ی قفسی در ابعاد انسانی ممکن نبود. ولی از توالت آپارتمان برای درک شرایط سخت یک حبس کوتاه مدت انفرادی می توانستم استفاده کنم . وقتی نشسته بودم و در حال کم کردن از وزن خودم بودم ، همزمان ابعاد توالت را از نظر گذراندم و کاشی ها را شمردم. طول ، دوازده کاشیِ پانزده سانتی و عرض نُه تا .طوری نبود که طول مدت انفرادی را مجبور باشی نشسته طی کنی . یعنی با فراغ بال می شد در آن فضا دراز کشید. در کنار کاسه توالتی که باید همانجا می خوردی و پس می دادی .  وقتی نگاهم به روشویی و آینه اش افتاد و لوازم اصلاح را دیدم متوجه شدم که آنها نباید آنجا باشند. به لحاظ امنیتی مشکل داشت . تیغ و بند کفش و کمربند برای زندانی ممنوع بود. حتی داروی نظافت هم منع قانونی داشت . شنیده بود کسی با خوردن آن غزل خداحافظی را خوانده . البته داروی نظافت " واجبی " در زندان چه می کرده چه وقت نتوانسته بود بفهمد !!!

  اگر کسی خانه نبود در را روی خودم می بستم و سعی می کردم نقش خودم را خوب بازی کنم. آه ! باید برای روشنایی سلولم هم فکری می کردم. کلید روشنایی بیرون توالت بود. نباید در طول مدتی که درون سلول بودم در را باز می کردم . از فن هم حق نداشتم استفاده کنم . مقداری غذای ساده هم باید تدارک می دیدم. سکوت و تنهایی و فکر و فکر و فکر .افکار زشت و زیبا چه بلاهایی می تواند سرم آدم تنها و محبوس بیاورد؟ هجوم افکار و توبیخ ها و سرزنش ها و دلداری ها و امیددادن ها . هربار جای یکی عوض می شدو باز بازی ادامه پیدا می کرد.  بازجو را چطور می توانستم به بازی بگیرم ؟ باید کسی به سراغم می آمد. اگر داغ و درفش بود می توانستم طاقت بیاورم ؟ حتی فکرش هولناک است. استنطاق و ضرب و شتم و توهین چطور ؟

 سیم کوتاهی به کلید پشت در می بندم .سیم برق را از لای در می آورم داخل توالت . کلید روکاری هم به آن می بندم . همه چیز برای یک انفرادی خود خواسته آماده می شود. اما باید بیشتر فکر کنم . یکباره نمی شود این برنامه را پیاده کرد .کار را همین جا رها می کنم . همه چیز را باید سرجای اولش برگردانم . جانی نباید بویی از داستان ببرد . می ترسم هول برش دارد. باید بشینم و نقشه بکشم برای روزهایی که او در خانه نباشد. در اولین مسافرتی که برای دیدار خانواده اش به شهرستان برود این ایده را اجرا می کنم . باید توانایی ام را بسنجم . باید تجربه کنم یک محفظه ی تنگ و کم اکسیژن و تنهایی چه بلایی می تواند سر آدم بیاورد !

 

بابای میکی

+ ۱۳۹۸/۹/۹ | ۰۸:۳۳ | رحیم فلاحتی

 

  میکائیل را که آوردند و بعد مدتی تابلوی بن بست شهید میکائیل صمدپور سر کوچه، روی دیوار خانه ی خسرو چرخچی میخ شد، " بابا " با خودش به عنوان پدر شهید دوتا عهد کرد . یک، عرق خوری را بگذارد کنار، و دوم اینکه از این به بعد چاخان نکند. می ترسید روح میکی از او آزرده خاطر شود.  اولی را به هر ضرب و زوری بود کنار گذاشت ، ولی دومی شدنی نبود. اصلن برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود . الکی که نشده بود " بابا چاخان " ؟! اما ما  احترامش را داشتیم و جلوی رویش " بابای میکی " صدایش می کردیم. میکی دیگر با ما و بین ما نبود اما طبق عادت " بابا " را اینطور صدا می کردیم . همانطور که به چاخان هایش عادت کرده بودیم. و هربار که وارد جمع مان می شد ما سراپا گوش بودیم برای شنیدن حرف هایش . انگار معتاد چاخان شنیدن بودیم .  

  از عملیات ها می گفت . از شکست عراقی ها . از اسیرها و رسیدن ایرانی ها پشت دروازه های بغداد . از سیاست و اقتصاد و از هر دری که دلت بخواهد. اما اخبار او با اخبار رادیو و تلویزیون صدوهشتاد درجه توفیر داشت. ما عادت کرده بودیم به شنیدن چاخان . و این چاخان های شیرین خیلی دلچسب تر از خبرهای تلخ واقعی بود. " بابا " ما را معتاد کرده بود ... معتاد ... آره ما معتاد چاخان بودیم و یک لغتِ دیگر به دایره ی مواد افیونی اضافه شده بود.

قهرمان و دنی

+ ۱۳۹۸/۹/۵ | ۱۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

  دکتر صداش می کرد : " قهرمان ! ". اخم و تَخم نداشت . خیلی راحت می شد رو به قبله دراز کشید و باسن مبارک را سپرد به دستش .

 اتاق تزریقات با دیوارک های چوبی تقسیم بندی شده بود. زنانه و مردانه . به غیر از من مرد جوانی روی تخت پشت دیوارک بود که  شنیدم " آخ " کوتاهی گفت و بعد بلند شد و رفت .دوباره سر و صدا شد . صدای زن و مرد جوانی با صدای قهرمان در هم آمیخت. با احواپرسی گرم شروع شد و بلافاصله جویای احوال " دنی " شدند. ابتدا ناخواسته می شنیدم و به "دنی " که رسیدند کنجکاو شدم. قهرمان شروع کرده بود به شرح ماوقع . از پناه آوردن دنی به مطب شروع کرد و پشت بند آن از هجوم مامورهای شهرداری به مطب گفت. از ایستادگی و مشاجره اش با مامورها و استدلاش برای آنها در مورد اینکه دنی یک سگ ولگرد خیابانی نیست تعریف کرد. و فضا را گرد وخاک و متشنج کرد. درست مثل صحرای کربلا . آنطور که تعریف می کرد در این موقع دکتر از راه می رسد. سراسیمه  از میان جمعیت کوچه باز می کند . قهرمان را کنار می کشد و می پرسد: « چی شده قهرمان ؟ به کسی آمپول اشتباه زدی ؟ کسی فوت کرده ؟ اینا چی می خوان ؟  ... »  

  در این لحظه صدای شکستن سر آمپول را می شنوم و بعد کشیده شدن مایع درون سرنگ و " دستت دردنکنه " ی آقایی که آمپول به باسنش نواخته شده و باز ادامه ی ماجرا.  اگر صدای تشکر مرد در نمی آمد  من هنوزبا عضلاتی که از ترس منقبض شده بود در حال تجسم انژکسیون توسط پزشک احمدی بودم ، در قالب خانم قهرمان که یک به یک بیمارها را با آمپول اشتباه به دیار باقی می فرستاد...   خدا رحم کند جان سالم از زیر سرم در ببرم !

دوباره حواسم را جمع می کنم .گهگاه زن و مردِ جوان حرف هایی به تایید می زنند و اجازه می دهند داستان " قهرمان "همچنان پیش برود. در این زمان من چشمم به قطرات مایع سرم است تا هرچه زودتر تمام شود و قهرمان شجاعانه دنی را از اسارتگاه  شهرداری برگردانده و برای نگهداری به خانه برده است . صدایش می کنم. می گویم : « سرمم ته کشیده » . « الان ! چشم » ی می گوید و دوباره به نقالی اش برمی گردد. اینجای داستان او مانده است و دنی و  و تنها دخترش. خودش صبح و عصر در مطب و دختری دانشجو که نمی تواند وقت صرف حیوان زبان بسته بکند. و باید راه حل دیگر برای نگهداری دنی پیدا شود.

  از تزریق سریع سرم سرما به جانم ریخته است . کمی می لرزم . وقتی کاپشن ام را از روی جا رختی بر می دارم . قهرمان دنی را در آغوش گرفته و در جاده شهریار درب تک تک باغ ها را می زند تا سرپرستی دنی  را به یکی از آنها بسپارد. صحبت می کند .خواهش می کند و گاهی اشک  می ریزد . می گوید : « باید هر طور شده سرپرستی برای دنی پیدا می کردم  . حتی شده با التماس ...   »

   از مطب بیرون آمدم . هوا سرد بود. لرز بیشتری به جانم افتاد . در ذهنم دوباره داستان قهرمان را مرور کردم . باید پایانی برای ماجرای دنی پیدا می کردم. خانه ای ، باغی ، ویلایی . نمی دانم عاقبت اش چه بشود ... باید بنویسم ... باید بنویسم .

من و شهلا و نعمت نفتی

+ ۱۳۹۸/۹/۲ | ۱۰:۵۰ | رحیم فلاحتی

  خانه سرد است . اتاق سرد است . چند روزی است سر کوچه منتظر نعمت نفتی ام . نعمت همیشه به موقع می آمد، باید اتفاقی برایش افتاده باشد . هیچکس از او خبری ندارد. دکان نعمت انتهای بن بست حصیرفروشان است .نعمت با اینکه کمی شیرین می زند اما مادر همیشه احترامش را دارد. و صدایش می کند: « آقا نعمت » .و انعامش را فراموش نمی کند. پیت های بیست لیتری خالی اند. مادر از درد زانو می نالد. دوست دارم زانوهایش را کمی بمالم اما او شرم دارد و اجازه نمی دهد.

دوباره برمی گردم سرکوچه . کمی منتظر نفت ، کمی منتظر شهلا که پشت پنجره آفتابی شود و دیداری تازه کنم. به غیر از من چندتایی زن و مرد همسایه گاه و بیگاه از خانه سرک می کشند که مبادا نعمت بی خبر بیاید و بگذرد و آن ها بی نفت بمانند.  

  خانه سرد و شهر سرد است . نفس هایم در حال یخ زدن است. زیر لب زمزمه می کنم : « نعمت ! داداش نوکرتم کجایی لامصب ! یخ کردیم . کدوم گوری موندی ؟ نون مون یخ کرده و خورشت مون ماسیده . تو که وقت شناس بودی داداش ! پس کجا موندی ؟ »

   از قاب پنجره چشم بر می دارم. امروز روز من نیست . در حالیکه دندان هایم به هم می خورد تکرار می کنم : « سفره ... نفت ... نعمت ...شهلا ... » و از خودم می پرسم : « کدام یک مهم تر است . کدام بر دیگری ارجحیت دارد ؟ به راستی کدام یک ؟ »

خانه سرد است و شهر  همچون زمهریر . از نعمت خبری نیست . شاید از مردم محل روی برگردانده است .شاید نعمت مرده باشد. نعمت مرده باشد . نعمت ... 

ده سگ به فرمان من بودند

+ ۱۳۹۸/۴/۸ | ۱۴:۱۰ | رحیم فلاحتی

 

   قدم می زدم . با سرقدم های تند . چیزی میان راه رفتن و دویدن . یا به اصطلاح " هَروَله" می کردم .  انگار سگ دنبالم کرده باشد. بهتر است بگویم زنگ سگ دو زدن هایم برای یک لقمه نان به صدا در آمده بود، نباید از قافله جا می ماندم .

   یک سوی ام فضای بازِ چند هکتاری با بوته های کوتاه و بلند قرار گرفته بود که در دور دست اش آپارتمان های بلند و زشتِ مسکن مهر و تهران و چراغ های سوسو زن اش را همه با هم یک جا  قاب کرده بود و یک سوی ام آپارتمان های کهنه و خاک گرفته ی شهرک.

  چند ده متر آن سوتر از زمین بایرمی شد تا بالای شهر را دید ، تجریش و دربند و درکه و فرحزاد و برو تا بالاتر . تعدادی سگ ...  «  یک ... دو ... سه ...آره !  یکی آنجا پشت بوته هاست  چهار و پنج ... هووووووم  ... شش و هفت و ... ده تا ... آره ده تا سگ ردّ هم . خدایا عجب سگدونی درست کردی این شهر رو ؟!! .... »  کمی می ترسم . خدایا سالم به محل کار می رسم ؟ سعی می کنم ترسم را نشان ندهم . کمی پا کُند می کنم. اتفاقی نمی افتد . به راهشان ادامه می دهند و محل سگ هم به من نمی گذارند. یعنی از خودشان نمی دانند.

  متوجه نشده بودند که در یک حس با آنها مشترک ام و می توانم از فاصله ی دور بوی تن شان را حس کنم . حتی بوی آن سه قلاده ماده ای که بین آنها بودند و هفت های دیگر دورشان موس موس می کردند.

 

  چند شبی بود با هم خلوت داشتیم . من غرق در این فکر بودم تا راه حلی پیدا کنم . البته این کار با باقی کارهایی که در تمام عمرم کرده بودم فرق داشت . باید آنچه که او تمام و کمال ساخته بود را معیوب می کردم. آمده بودم تا از خودش راهنمایی بگیرم . اما او لب باز نکرد. فقط و فقط به ایده هایی که در سر داشتم می خندید . بله به همان ایده ی اول که شامه ای قوی به مخلوقش بخشیده بودم . او انگار به این می خندید که: «  بنی بشر! اگر شامه ات تیزتر از آنچه باشد که الان است از گند و کثافتی که به زمین زده ای دقیقه ای دوام نخواهی آورد .»

  البته بینایی و شنوایی و لامسه و هرچه که می توانستم را آزمایش کرده بودم . انسان آنقدر به این قوا نیازمند بود که می توانست با نبود آن تغییر و ضربه ی اساسی در زندگی و سرنوشت خودش بدهد. و این برای خود من هم ترسناک بود.

  وقتی با تصوراتم راهی بارگاهش شده بودم ، تنها آدرس و اطلاعاتی که داشتم این بود که رسولانی هریک تا مرتبه ای صعود کرده اند . برای یافتن اطلاعات بیشتر به سراغ لب تاپم رفتم. کلمه ی معراج را جستجو کردم :

آسمان دنیا

به نوشته المیزان، پیامبر(ص) از مسجد الاقصی به آسمان دنیا صعود کرد و در آنجا آدم (ع) را دید. آنگاه فرشتگان دسته‌دسته به استقبال او آمده و با روی خندان به او سلام کردند. او در آسمان دنیا ملک الموت را نیز دید و با او گفتگو کرد.

آسمان‌های دوم تا ششم

وی سپس به آسمان دوم صعود کرد و آنجا با حضرت یحیی و حضرت عیسی دیدار کرد. پس از آن در آسمان سوم با یوسف، در آسمان چهارم با حضرت ادریس، در آسمان پنجم با هارون بن عمران و در آسمان ششم با موسی بن عمران ملاقات نمود.

آسمان هفتم

پیامبر(ص) در آسمان هفتم به جایی رسید که جبرئیل از رسیدن به آن مقام عاجز بود. او به پیامبر گفت: من اجازۀ ورود به این مکان را ندارم و اگر به اندازۀ سر انگشتی نزدیک‌تر شوم بال و پرم خواهد سوخت. در اینجا گفتگویی میان پیامبر و خدا، شکل گرفت که با عنوان حدیث معراج شهرت یافته است.

 

  خواندم و راهی شدم . انگار مسافری که راهی تعطیلات آخر هفته می شود. چنان کسی که سوار بر پراید است و از جانش در جاده هراس دارد من هم از سوختن بال و پرم می ترسیدم . ولی با این حال عزم سفر کردم .همان مرتبه ی اول جلوی مرا گرفتند و اجازه ی خروج از آنچه که می پنداشتند در حد و اندازه ی من است را ندادند. اما فرشتگان از تخیلی که انسان داشت غافل بودند. و شاید نمی دانستند من از همین کنج اتاق می توانم تا حضور باریتعالی بروم. و من رفتم . و چون طفلی مرا پذیرفت . و خواست تا گوشه ای بنشینم و دنیا را تماشا کنم و دفتری در برابرم قرار داد از تاریخ و سرگذشت انسان ها .و من آن را مرور کردم . در حالیکه کارهای آدمیان را می دیدم .

 ساعت ها آنجا نشستم و خواندم و دیدم . نه گرسنگی به سراغم آمد و نه قضای حاجت . هرچه بیشتر درنگ کردم بر روی کارها و اعمال انسان ها و جوامع و ملت ها، تنها چیزی که در انسان ها مازاد بود و بهره ای مفید از آن نمی برد عقل بود . پس به این نتیجه رسیدم که می توان آدمیان را فارغ از این قوه دید . چون نتیجه اش بدتر از این وضعیتی که هست نمی توانست باشد.

  وقتی از این بالا دست به کوه ها و جنگل ها و دریاها نگاه می انداختم آنچه می دیدم این بود که انسان به اسم رفاه بشری کمر به نابودی زمین بسته است . هم او که اشرف مخلوقات خطاب می شود و خود را به خاطر عقل و قوه ی تمایزی که دارد همه کاره ی زمین می داند آرام آرام قبر خود را می کند.

  تصور کردم اگر ما هم چون سایر موجودات شاید در حد و اندازه ی یک گونه از میمون ها بودیم اکنون زمین چه وضعیتی داشت ؟ ... مناطق بکر و دست نخورده . جنگل ها و دریاهای پاک . آسمان آبی و بدون آلودگی . فقط و فقط از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پریدیم و در جستجوی میوه و غذا از منطقه ای به منطقه ی دیگر می رفتیم. تصورش را بکنید ! لطفن یک لحظه تصور کنید زمین بدون انسان عقلمند چه شکل و وضعیتی داشت ؟!

 

  سگ ها بوی مرا استشمام کرده بودند. هر ده تایشان به سمت من حمله ور شدند. من برای خبردار کردن دیگران جیغ های بلندی  کشیدم و از نزدیکترین درخت نارگیل بالا رفتم . چه جای امنی ! دور دست را می شود دید . آنقدر جنگل انبوه است  که چشم انداز محدود باشد . دوست دارم چندتا از این نارگیل ها را به سمت شان پرت کنم که گورشان را کم کنند و بروند به سمت دشت هایی که از آن آمده اند. جنگل که جای سگ نیست .  اما آنها به سراغ بچه گرازی که از مادرش دور افتاده رفته اند .

 

مرغی جون ! تخم بذار برام !

+ ۱۳۹۸/۲/۳۰ | ۲۱:۵۶ | رحیم فلاحتی

 

نیمرو در سفره ی شاهانه

 گفت : « اولی مون با آخری که من ماقبلش بودم بیست و چهار سال فاصله داشت . ... »

بعد قاشق را بین قیمه بادمجان داخل دیگ فرو کرد. قاشقِ پُر از برنج و خورشت را لای لواش گذاشت و برد سمت دهانش . من به دهانش نگاه می کردم و منتظر ادامه ماجرا بودم.

گفت : « آقام و ننه ام انگار دقیق میزون کرده بودن هر دوسال یکی ! دوازده شکم ! » و در حالیکه لقمه را می جوید سری تکان داد و خندید .

گفتم : « ماشاء الله ! مهدی چند تا ؟!!  ... » کم مانده بود لقمه از دهانم بپرد .

گفت : « سفره می انداختیم از اینطرف اتاق تا اون سر. »

گفتم : « مهدی! آقات شما رو به اسم می شناخت ؟!! »

گفت: « تازه کجاش رو دیدی ؟ دادش بزرگه هم با زن و دوتا بچه هاش  با ما بودن ! خدا بیامرز آقام گاهی قاطی می کرد کدوم بچه شه کدوم یکی نوه ش !!! » و دوباره همان لبخند.

از گوشه ی دیگ بادمجان سرخ شده ای را دو نیم کردم و لای نان گذاشتم . و با شیطنت پرسیدم : « مهدی سر سفره چیزی به کسی می رسید ؟ »

خودش را کشید سمت ظرف غذا و با قاشق محتویات دیگ را هم زد و لقمه ای گرفت . این بار جنس لبخندش فرق کرده بود.

گفت : « دلم برای اون کوچیکه می سوخت . »

 خواستم بپرسم دختر بود یا پسر ؟

که ادامه داد : « بعضی روزا اصلن چیزی بهش نمی رسید . و یا سیر نمی شد. وقتی می خواستیم تو حیاط بازی کنیم ، اون رو می دیدیم رفته جلوی مرغدونی نشسته . نگاه می کرد یا منتظر می موند تا یکی از مرغ ها تخم کنه تا اون برداره ببره ننه ام براش نیمرو درست کنه ... »

 غرق خیال شده بودم. اینکه نمی دانستم آن ته تغاری پسر بوده یا دختر، نمی گذاشت قوه ی تخیلم خوب شکل بگیرد.

مهدی زیر لب گفت : « خدا رو شکر ! » و دست به زانو گذاشت و بلند شد که ظرف ها را جمع کند.

گفتم : « دست نزن ! شستن ظرفا با من . دستت برای ناهار درد نکنه .

با صدای آرومی گفت : « نوش جونت ! ... » و به کنجی خزید و سیگاری گیراند و غرق افکارش شد.

خانه سکوت ؛ خانه صدا

+ ۱۳۹۸/۲/۲۷ | ۱۰:۱۰ | رحیم فلاحتی

  خانه ساکت است . بی هیچ دیالوگی. و فقط گهگاه مونولوگی از صدای خودم  را می شنوم که کلماتی ازکتاب  " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " را زمزمه می کنم. اما بیرون همهمه ای است. گنجشک هایی که روی دو درخت توت پشت پنجره نشسته اند بی وقفه سر و صدا می کنند. اما من در سکوت خانه به جامعه شناسی فکر می کنم . به معلم سال اول دبیرستان مان آقای رازبان . به آن هیکل ترکه ای و کت و شلوارهای کبریتیِ تیره اش. به آن سر بی مو و براق، که همیشه سعی داشت موهای بلند پشت گوش را از یک سمت به سمت دیگر هدایت کرده و کمی از فرق سر لخت اش را بپوشاند. به آن نمره ی صفری که در ثلث اول به من و همکلاس کنار دستم داد و باعث شد انگیزه ام را برای خواندن این درس در دو ثلث بعدی از دست بدهم. به دلیلش که می گفت از روی دست هم نوشته اید. و من هیچگاه آن را نفهمیدم . چون در آن ماه های اول ورودم به دبیرستانی که بیشتراز ده کلاس سال اولی داشت و دو کرور دانش آموز، هنوز آنقدر اُخت نشده بودم که بخواهم تقلب کنم و تقلب برسانم .

  خانه ساکت است و بیرون هنوز همهمه ادامه دارد. شاید اگر زبان شان را می فهمیدم چاره ای بود. دلیل این همه قیل و قال شان را می پرسیدم و درک می کردم. و حتی می توانستم با آنها همراهی کنم .

  صدای زنگ پیام گوشی ام بلند می شود. به صفحه اش نگاه می اندازم . 2 Photo  . دو نامه از جان رسیده است. بیش از صد سال است که نامه برای هم ارسال می کنیم. بله بیش از صد سال . از زمانی که نامه را با پر پرندگان و جوهر دوده می نوشتند و چاپار آن را به تاخت از شهری به شهر دیگر می برد. دیدن دستخط های همدیگر حس خوبی دارد. احساس های مستتر در میان شان را بهتر می شود فهمید تا این حروف تایپی که از صفحه کلید منتقل می شود.

  نامه را می خوانم . جان از کلاس های دیروز پرسیده است. یادم باشد در مورد پاورپوینتی که برای معرفی جشنواره لوکارنو آماده کرده بودم و بی مصرف افتاد برایش بنویسم. پنج ساعت وقت گذاشتم عکس و مطب جمع کردم اما به دلیل نقص سیستم و نبودن امکانات نتوانستم از ویدئو پروژکتور دانشگاه استفاده کنم. و از روی گوشی کنفرانس دادم.

  دوباره  ذهنم پر می کشد . سراغ مقایسه می روم. در ذهنم مرور می کنم . مقایسه ی بین استاد جامعه شناسی فرهنگی دانشگاه را و دبیر جامعه شناسی دوران دبیرستان مان را . دنیای عجیب و آدم هایی با خلق و خویی عجیب تر . خوب و بد را چگونه می توان تعیین کرد؟ استادی که که با ما کنار پیاده رو می نشیند و می آموزد مشاهده گری را با هم تمرین کنیم و یا دبیری که تمام همت اش این شد که مرا با یک صفر در کارنامه تنبیه کرده باشد؟ به یاد پرسش های مطرح شده در کتاب می افتم . باید به سراغ پرسش ها و پاسخ های جوئل شارون بروم . شاید نگاهی روشن تر از امروز با خواندن این کتاب در آینده از جامعه و اتفاق های پیرامون آدم و روابط آن ها پیدا کنم ؟!  

  گنجشک ها هنوز به دادو قال مشغولند. با همه ی صدایی که دارند چقدر بی آزارند. در پس زمینه ی سکوت خانه گاه می شنوم شان و گاه سکوت می شود. گاه اینجایم در خانه و گاه کیلومترها دورتر . این ذهن بازیگوش از نفس نمی افتد. مدام از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرد. شاید بد آموزی گنجشک های همهمه گر روی درخت های توت باشد. هنوز از نفس نیافتاده اند. خدا قوت شان بدهد !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو