نیمرو در سفره ی شاهانه

 گفت : « اولی مون با آخری که من ماقبلش بودم بیست و چهار سال فاصله داشت . ... »

بعد قاشق را بین قیمه بادمجان داخل دیگ فرو کرد. قاشقِ پُر از برنج و خورشت را لای لواش گذاشت و برد سمت دهانش . من به دهانش نگاه می کردم و منتظر ادامه ماجرا بودم.

گفت : « آقام و ننه ام انگار دقیق میزون کرده بودن هر دوسال یکی ! دوازده شکم ! » و در حالیکه لقمه را می جوید سری تکان داد و خندید .

گفتم : « ماشاء الله ! مهدی چند تا ؟!!  ... » کم مانده بود لقمه از دهانم بپرد .

گفت : « سفره می انداختیم از اینطرف اتاق تا اون سر. »

گفتم : « مهدی! آقات شما رو به اسم می شناخت ؟!! »

گفت: « تازه کجاش رو دیدی ؟ دادش بزرگه هم با زن و دوتا بچه هاش  با ما بودن ! خدا بیامرز آقام گاهی قاطی می کرد کدوم بچه شه کدوم یکی نوه ش !!! » و دوباره همان لبخند.

از گوشه ی دیگ بادمجان سرخ شده ای را دو نیم کردم و لای نان گذاشتم . و با شیطنت پرسیدم : « مهدی سر سفره چیزی به کسی می رسید ؟ »

خودش را کشید سمت ظرف غذا و با قاشق محتویات دیگ را هم زد و لقمه ای گرفت . این بار جنس لبخندش فرق کرده بود.

گفت : « دلم برای اون کوچیکه می سوخت . »

 خواستم بپرسم دختر بود یا پسر ؟

که ادامه داد : « بعضی روزا اصلن چیزی بهش نمی رسید . و یا سیر نمی شد. وقتی می خواستیم تو حیاط بازی کنیم ، اون رو می دیدیم رفته جلوی مرغدونی نشسته . نگاه می کرد یا منتظر می موند تا یکی از مرغ ها تخم کنه تا اون برداره ببره ننه ام براش نیمرو درست کنه ... »

 غرق خیال شده بودم. اینکه نمی دانستم آن ته تغاری پسر بوده یا دختر، نمی گذاشت قوه ی تخیلم خوب شکل بگیرد.

مهدی زیر لب گفت : « خدا رو شکر ! » و دست به زانو گذاشت و بلند شد که ظرف ها را جمع کند.

گفتم : « دست نزن ! شستن ظرفا با من . دستت برای ناهار درد نکنه .

با صدای آرومی گفت : « نوش جونت ! ... » و به کنجی خزید و سیگاری گیراند و غرق افکارش شد.