آبلوموف

و نوکرش زاخار

داداش انگشت انگشتریت کو ؟!2

+ ۱۳۹۸/۲/۷ | ۲۱:۳۶ | رحیم فلاحتی

  نمونه مواد مخدر

   روی صندلی نشستم . باید به درخواست استاد توجه می کردم . چشمم به نوشته هایم بود و فکرم طبقه ی پایینِ میدان ولیعصر. در میان آدم های گرد آمده دورِ میز و صندلی های سفید پلاستیکی . دلم نمی خواست آنچه که به قلمم جاری شده بود را بیش از این حذف کنم .

   افسری که کیف سامسونتی مقابل اش باز بود توجه ام را جلب کرد . حدس زدم که چه می تواند باشد . در کلاس های آموزشی همراه خودشان می بردند و در هر جمعی که وارد می شدند آب از لب و لوچه ی عده ای راه می افتاد . خمار می شدند. تن شان به خارش می افتاد، استخوان درد می گرفتند و حتی در عالم خیال کره لازم می شدند. تعدادی هم شروع می کردند و به ارائه ی اطلاعات تئوری و عملی خودشان از مصرف هر کدام از مخدرها.خلاصه کلام محفل نابی می شد و اگراستاد تذکر نمی داد ساعت ها ادامه داشت و کسی خسته نمی شد .

  حکایت دو جوانی که همزمان با من رسیدند مقابل غرفه، مثال همان عده ی فوق الذکر بود . هر جا که جناب سروان خواست اطلاعات شان را تصحیح کند، گفتند :« ما خودمون مصرف کردیم سرکار ... بابام ده سال بود تریاک می کشید الان متادون استفاده می کنه. تو تَرکه ... من بیمارستان بستری بودم این قرص رو به من می دادن تا دردم ساکت بشه و همینطور ور می زدن ... »

 نیم نگاهی به آنها انداختم . هر دو ترکه ای و لاغر و سبزه رو . ادا اطوار بچه های خزانه و دروازه قزوین و شوش و مولوی  رو داشتند . پسری که کلاه بیسبال سرش بود و کنارم ایستاده بود دستش را گرفت جلو صورتم . حس اره شدنِ تن ام با دردی شدید دوید زیر دندانم که فک ام را به هم فشرد.

  « پسرِتو شهریار با جیب های پر از گوجه سبز بالای درِ باغ خسروشاهی نشسته بوده . باغبان از راه می رسه و چوبدستیش روپرت می کنه . بین راه می گیره به شاخه های پربار درختا و گیر می کنه همون بالا و به تن و جان پسرک نمی رسه . پسرِ هول از بالای در می پره پایین . شروع می کنه به دویدن . سر کوچه درد امانش رو می بره . پاچه ها و نیمی از پیرهنش خونِ خالی شده بوده .زانوهاش شل می شن . دستی که درد داشته رو بالا میاره . گوجه سبزها تو مشتش به رنگ گوجه فرنگی .اما یک چیزی اون وسط کم بوده . نه انگشترش سرجاش بوده و نه انگشتش  از بندِ دوم .

  می گفت : « بعدها که از بیمارستان و عمل جراحی برگشتم جلو باغ ، خوب که دقت کردم هنوز قسمتی از انگشتم با رکاب انگشتری به میخ بالای چارچوب در گیر بود . »

 و باز شروع کردند به وراجی : « آره سرکار نه اعتیاد عاقبت داره و نه دزدی ! » و دست چهار انگشتی اش را بالا گرفت و ادامه داد : « بخصوص آلوچه دزدی !!! »

به همان جا که آمده ای ...

+ ۱۳۹۸/۱/۳۰ | ۱۵:۲۴ | رحیم فلاحتی

به همان جا که  از آن آمده ای ...

 

  مرد به خانه برگشت. در به رویش قفل بود. هرچه سعی کرد کلید درون قفل جا نخورد. از دورن آپارتمان صداهایی می شنید ولی نه کسی به زنگ خانه جواب می داد و نه کسی به تماس تلفنی اش. ناگهان عرقِ سرد تمام تنش را پوشاند ، به دیوار واحد مقابل تکیه داد.

 " یعنی واقعیت داره ؟ آخه اون هیچ وقت تهدید به چنین کاری نکرده بود. در شرایط خستگی جسمی و روحی حرف هایی می زد مبنی بر اینکه به صورت توافقی کارهایی بکنیم . اما من بسیار دلگیر و غمگین می شدم از این خواسته اش . و حتی اسم آن کار به زبونم نمی چرخید. نمی توانستم تلفظ اش کنم. و او هم بعدتر طوری وانمود می کرد که انگار اصلن موضوعی مطرح نبوده . و فراموش می کردیم . همیشه موضوع بی پولی من مطرح بود. یعنی درآمدم کم بود. هر بار که جایی مشغول به کار شدم بعد از مدتی تعطیل شده بود. یک روز تحریم ، یک روز ورشکستگی ، یک روز اختلاس و همین طور این رشته کشیده شده بود تا امروز .  سعی کردم دوباره در بزنم . اما توان نداشتم . از مواجهه با طرد شدن می ترسیدم . خیلی می ترسیدم که ببینم همه چیز را از دست داده ام . حس عجیب و وحشتناکی است پشت در خانه ی خودت باشی و اجازه ی ورود نداشته باشی .  اینکه اطمینان به همراهی کرده باشی که رفیق نیمه راه بوده و بدتر از آن در ساختن زندگی گذشته سهمی برایت قائل نبوده . و همه ی این ها را پنهان نگه داشته تا در بدترین جای ممکن به تو پشت پا بزند . پشت پا بزند. آری پشت پا بزند ..."

  خم شد به سمت جا کفشی که ما بین در آپارتمان و آسانسور قرار داشت. درش را باز کرد . دو جفت از کفش هایش آنجا بود. و کفش های او ... و کفش های او ... او .... پس اشتباه نیامده بود.

 " با این حساب ارغوان دورن آپارتمان است. قفل را عوض کرده تا با من رودر رو صحبت نکند . "

  هر چه در ذهنش مرور کرد به یاد نیاورد این چندمین بار است که تا آپارتمان شان آمده و دست خالی برگشته است. این روزهای گرم تابستان را در خانه پدری می گذراند. یادش آمد که بعد از بازگشت اش از سفر زن گفته بود : « حق نداری به خونه برگردی ! برو خونه ی مادرت تا فکرامون رو بکنیم ! من دیگه خسته شدم . هرچی داری بیا از خونه بردار و برو ... »  به یاد آورد این را نه بعد از سفر، که حتی قبل از آمدنش هم به او گفته بود .« نیا ! برنگرد ! همانجا بمان ! نمی خوام دیگه به این خونه برگردی ! »  به هر دری زده بود قفل بود . درست مثل در این خانه . حتی سفرش برای مهاجرت و برنامه ریزی برای بردن خانواده هم به جایی نرسیده بود . قفل و قفل و قفل ...

" خدایا این چه حکمتی است ؟!!! .... "

   خیلی خسته و درمانده پله ها را پایین آمد. حتی ترسیده بود از آسانسور استفاده کند . انگار به هیچ جا تعلق نداشت . هیچ چیزی برای او باقی نمانده بود. معلق در فضا . حس می کرد تعادلش به هم خورده است. و هر لحظه امکان سقوطش هست . آیا سقوط کرده بود ؟

 " هیچ چیز از خودم ندارم . یکه و یالقوز... خدایا فقط این لذت بخشیدن ها بامن مانده . توهم بخشایشت را نشانم بده !"

  و زیر لب ذکر می گیرد یا رحمن و یا رحیم ... یا  ... "

  چشم باز می کند. از سرما به خود می لرزد. هراسان برمی خیزد و به اطراف نگاه می کند. زیراندازش یک کارتن بزرگ  است در زیر طاقی جلوی یک حجره ی متروک. لخت و عور و لرزان. می خواهد بگریزد. اما به کجا . به کدام طرف که با زن و بچه ای مواجه نشود. ترس خورده و هراسان بر جا می ایستد وسینه اش را با آه و اندوهی سوزان پر و خالی می کند. گُر می گیرد و از لرز می افتد و چون شمعی افروخته با شتابی صدچندان ذوب می شود. و اشک هایی مذاب در کنار فتیله ای به اندازه ی مژه ای برآن برجای می ماند.

 

  سپیده زده است . عابران با لختی و خواب آلوده از مقابل طاقی حجره می گذرند. باد کارتن را از جایش تکان داده و به گوشه ای دیگر پرت کرده است . مرد با تمام خاطرات و غم هایش خاموش شده است.شاید بتوان گفت نه آمدنی بوده و نه رفتنی ... نه آمدنی و نه رفتنی ... 

    با عرقی سرد از دیدن خاموشی شمع از خواب برمی خیزد. موهای بلندش را که به صورت عرق کرده چسبیده کنار می زند و به مردی که دیگر در زندگی اش وجود ندارد فکر می کند. تصمیم اش را گرفته است. و انگار بر این تصور است که  آثار خاطرات گذشته با  اولین باد بارانی که خواهد آمد نیست خواهد شد. محو خواهد شد . و دیگر هیچ .

  آبی به صورتش می زند.شادترین روسری اش را به سرمی کند . به زندگی جدید سلام می دهد. و با مدارک و درخواست های تنظیم شده از خانه بیرون می رود .

مارتین مریخی

+ ۱۳۹۸/۱/۲۳ | ۱۸:۴۷ | رحیم فلاحتی

  مریخی ها آمده بودند . این را نه از آن جهت که پرسیده باشم بگویم ، نه ! بخاطر این گفتم که این اصطلاحِ مریخی باب است و چیز دیگری به ذهنم نرسید . تشخیص زن ومردشان ممکن نبود. آرام بودند . راه می رفتیم و می ایستادیم. همدیگر را نگاه می کردیم. این بعد از زمانی بود که یک گروه از دوستان برای کویرنوردی رفته بودیم و خیلی تصادفی با آنها رودر رو شدیم . ابتدا ترس بود و وحشت . ترسی تا سرحد مرگ . آنها را نمی دانم در چه وضعیتی بودند. از چهره شان نمی شد چیزی فهمید. برای همین سعی کردیم آرام باشیم. نفرات مان به سختی خونسردی خودشان را دوباره پیدا کردند. اما آنها انگار از طایفه ی خونسردها بودند و شاید حتی دو زیست.

  کمی بعد زمزمه ای در میان گروه افتاد.هرکس حدسی می زد. جالب اینکه می گفتند شاید اتفاقی در میان لوکیشن فیلمی فضایی قرار گرفته ایم و عوامل و دوربین ها در اطراف مشغول فیلمبرداری اند. اما چیزی پیدا نبود. سعی کردیم دور شویم و به مسیرمان ادامه دهیم . آن ها هم همین کار را کردند. در کنارمان راه افتادند و تحت نظر نگه مان داشتند. چرایی اش را نفهمیدیم. سعی کردیم بپرسیم اما انگار نمی شنیدند و شاید فکر می کردند این صداهایی که از ما خارج می شود باد شکم است . چون به همدیگر نگاه می کردند. شاید متعجب ، شاید غمگین، شاید ترس خورده ؟! نفهمیدم از شنیدن صدای ما چه تاثیری گرفتند.

  مدتی گذشت . صداهای یکنواختی با فراز و فرود های متفاوت از آنها خارج شد. چیز قابل فهمی نبود. یکی از دوستان که عقب دار گروه بود به آرامی گفت : « بچه ها سعی کنید در صورت بروز حادثه مهربان باشید که اوضاع وخیم تر نشود. اینا انگار واقعن موجودات فضایی اند ! ... »

  در خیال به این می اندیشیدم چطور باید عواطف مان را با آنها در میان بگذاریم . همین ابتدای کار زبان هم را نمی فهمیم . آیا خشم و ناراحتی و یا مهربانی و آرام بودن ما را درک می کنند؟ اگر غیر از این است چطور می شود ؟ در میان ماسه ها پیش می رفتم. فکر می کردم و می پاییدم شان . به چگونگی برقراری ارتباط با آنها فکر می کردم. باید جلوی وقوع هر حادثه ی احتمالی را می گرفتیم. کاش لااقل یکی از آن ها زبان ما را می دانست. چه می دانم ترکی ، عربی ، انگلیسی و ... اصلن ایماء و اشاره ... آنها حتی به اشاره های ما هم پاسخی نمی دادند. کار سختی بود. واژه ی دوستی و مهربانی را آنقدر در ذهنم تکرار کرده بودم که معنی و خاصیت خودش را از دست داده بود. مثل اناری که آبلمبو کرده باشی و مکیده باشی و توده ای بی خاصیت از آن باقی مانده باشد. باید راه دیگری پیدا می کردم . اما چقدر باید زمان صرف می شد ؟ برای انتقال حس مهربانی و دوستی چه مقدار باید کنار این موجودات راه می رفتیم ؟!

  در این میان به ضعف خودم پی بردم . و ترس خورده کمی مکث کردم . اگر این اطلاعات و قراردادهای زبانی به یکباره از ذهن مان پاک شود چه اتفاقی برای ما می افتد ؟چه بر سر انسان ها می آید؟ چطور می توانیم همدیگر را بفهمیم؟ آیا با کوچک ترین حرکت و برهم خوردن تعادل ، چه جسمی و چه ذهنی به جان هم نمی افتیم ؟ همدیگر را نمی دَریم و پاره نمی کنیم ؟ انسان های اولیه چه کارسختی داشته اند. شاید به دلیل نداشتن تصویری از خود، همنوع خود را موجودی بیگانه می پنداشته اند. انسان ، آدم و یا هرچه که بتوان نامید چه مصائبی را از سر گذرانده تا به مفهوم مشترکی در مورد اشیاء، موجودات و عواطف و صدها مورد دیگر برقرار کرده است .

   زمان به تندی سپری می شود و من هنوزنتوانسته ام راه حلی برای نشان دادن احساس مهربانی به این موجودات پیدا کنم . نمی دانم اصلن این ها دچار بروز احساسات عاطفی می شوند یا نه ؟ برای شان کاربرد دارد ؟ تا اینجا که چیزی از آن ها ندیده ام . شاید کوتاه ترین راه اجرای یک سری خواسته ها به صورت پانتومیم باشد. آیا در میان گروه کسی هست که از عهده ی این کار برآید ؟ باید پرس و جو کنم .

  به یاد مارتین می افتم . برای ما انسان هایی که  خیلی به هم نزدیکیم و با این قراردادهای زبانی بزرگ شده ایم گاهی درک متقابل از بین می رود. مارتین همسرم گاه از مهربانی ام برداشت دیگری می کند. برخلاف آنچه که مرسوم است و بعد سوء تفاهم و دلخوری. خدا را شکر همه چیز خیلی زود حل می شود و دوباره برمی گردیم بر سر قراردادهای مرسوم . ولی آخرین بار که حافظه ی ما دچار حمله ی هکرها شد دیگر زبان هم را اصلن نفهمیدیم.  انگار آدم ها هم مثل سیستم ها دچار حمله ی بدافزارها می شوند. چون او حرف های مرا می شنید و درست مثل همین مریخی ها هیچ عکس العملی نشان نمی داد. شاید او هم مرا به چشم یک مریخی می دید ؟! خدا می داند !!! این را از این جهت می گویم که تلاش های من برای نشان دادن مهربانی آنجا هم ناموفق بود . و او بدون اینکه من بدانم به نزد یک مهندس نرم افزار رفت ـ یا هر چه که بتوان اسمش را گذاشت ـ و تمام قراردادهای فی مابین ما را فسخ کرد .

   هنوز این موجودات کنار ما حرکت می کنند. از سفینه یا هر وسیله ای که با آن پا به زمین گذاشته باشند خبری نیست . پاهایم در شن فرو می روند. به مسیر دشواری رسیده ایم . سربالایی تندی است. هنوز عکاس های گروه در تردید اند که آیا می توانند در کنار این موجودات عکاسی کنند یا نه ؟ به هر صورت باید کار را از جایی شروع می کردند. حس داشتن عکس هایی از این موجودات هر کسی را قلقلک می داد و نمی شد در برابرش ایستادگی کرد. ولی باید احتیاط می کردیم .   

  مسیر دشوار شده است . سعی می کنم اگر نیاز شد دست همنوردی را بگیرم و کمک اش کنم . و یا بار اضافه ی افرادی که انرژی خود را از دست داده اند بین کوله ی دیگران تقسیم کنم. و یا در هنگام نوشیدن آب مراعات حال دیگران را بکنم . نیم نگاهی به مهمان های ناخوانده می کنم . نه چیزی خورده اند و و نه چیزی نوشیده اند . همچنان پرانرژی قدم برمی دارند . امیدوارم بتوانم در طول سفر به تدریج معنای مهربانی را به آنها منتقل کنم.

  تا غروب کویر زمان زیادی باقی نمانده است. شاید بتوانم از یکی از آن ها شب هنگام که کرور کرور ستاره و سیاره از آسمان آویزان می شوند مسیر آمدن شان را بپرسم . شاید ... 

 

فعلن !

پاتو بذار زن !

+ ۱۳۹۷/۹/۲ | ۲۲:۴۵ | رحیم فلاحتی

  همان ابتدا ایستاده بودند . هر دو انگار با حسرت افرادی را تماشا می کردند که از پله های برقی مترو بالا و پایین می رفتند. هنوز تصمیم نگرفته بودند. گام اول ، پله ی اول . « وای که چقدر اما و اگر دارد این لعنتی ! » زن مابین راه پله و پله برقی ، پیچیده در چادری سیاه ایستاده بود و مرد پشت سرش . زن بسیار شکسته و فرتوت می نمود و شانه های مرد در میان کتی نیمدار خمیده و تاخورده بود.

  مرد با لهجه ای شهرستانی انگار می خواست زن را تحریک کند تا قدم اول را روی پله بگذارد. اما زن گوشش بدهکار نبود. مرد دندان به هم می فشرد و با غیظی فرو خورده می گفت : « آرواد تِزاُل ! ... مردم باخِیلار ...»  اما همچنان زن بود و سکوت و تردید. من پا کُند کرده بودم و گوش تیز . از کنارشان می گذشتم. مرد جوانی که چشم های کشیده و ریش تُنُکی داشت به کمک شان رفت. لباس هایش به پوشش همسایه ی شرقی می مانست. پیرمرد سمت راست زن و مرد جوان سمت چپ او ایستادند. انگار که عصا کش کوری . پله ها با جیر جیر خفیفی رو به بالا می رفتند و صدایی که انگار تا بی نهایت ادامه داشت .

  چند گامی بیشتر برنداشته بودم که فریاد « یا ابالفضل !... » از پشت سرم بلند شد  به سرعت سر برگرداندم . پیرمرد روی پله ها وازگون شده بود . با دست نوار کنار پله چنگ زده بود و همان حال نیم تنه اش با پله ها رو به بالا می رفت. خودم را به او رساندم و از پشت بدنم را تکیه گاهش کردم .در آن دم گویی کوهی از آهن به من نیرو وارد می کرد . سعی کردم دست اش را از نوار جدا کنم ، اما او همچون غریقی که به ناجی اش چنگ انداخته باشد نوار را رها نمی کرد. تمام وزنش روی من افتاده بود و تعادلم به هم خورده بود. من هم به اجبار دستی به نوار داشتم که از پشت سر سقوط نکنم . وگرنه هردو تا پایین پله ها غلت می خوردیم .انگشت های دست راستم از زور فشار به درد آمده بود. نزدیک بود نوار را ها کنم. تشویق اش کردم که دست اش را رها کند و روی پله بنشیند. اما نه حرف های مرا می شنید و نه حرف حای آن چند نفری که پایین پله ها سعی در کمک داشتند.

  به هر ترتیبی بود هیکل مرد را به سمت پله برگرداندم تا بنشیند. عرق از کمرم راه افتاده بود. بالای سر مرد ایستاده بودم و آرام رو به بالا می رفتیم . پیرمرد رسید به پاگرد و خودش را سُراند سمت زنش . مثل دو کودک ترس خورده . شرمندگی از سر و ری شان می بارید . کمی با زن با خطاب « مادرم » صحبت کردم و دلداریش دادم . انگار بغضی در گلویش لانه کرده بود. درست نفهمیدم ...  . شاید این از حجم از شلوغی و ازدحام ترسانده بودشان . انگار چشم هایشان به این حجم از آهن و سیمان عادت نداشت. به این همهمه و صدا ... در جستجوی چشم آشناهای دیگری بودند . اما دریغ ! ... .

  از محل دور می شدم. میان جمعیت و همهمه ای که اطرافم بود را باز می کردم . چشم های پیرزن و نگاه های پرسانش یا من بود، نگاهی غریب . و چیزی که برای من آشنا بود بوی تن آدم های خسته و عطر قهوه و ساندویچ هایی بود که در ایستگاه تند و تند آماده می شد تا به دست مشتری گرسنه و عجولی داده شود ...

تقی چریک

+ ۱۳۹۴/۱۰/۱۹ | ۲۳:۲۴ | رحیم فلاحتی

  

   باباش شاه دوست بود . از آن شاهنشاهی های تیر . همیشه انگشتر تاج نشان درشت به انگشتِ دست چپش بود و خال کوبی ناشیانه ای از تاج روی ساعد دست راست . ما که هیچ وقت نفهمیدیم این وسط با این همه خاطر خواهی چه چیزی به او می ماسید. شنیده بودیم آدم لوطی ای بود . مثل خیلی ها از طایفه ی بنی هندل . خط رشت - تهران سرویس داشت و بالعکس . صبح که می زد بیرون شب خانه  بود .

 

continue

کلیسای عیسی بن مریم

+ ۱۳۹۴/۴/۴ | ۲۳:۵۹ | رحیم فلاحتی

کلیسای عیسی بن مریم

   سه تا کوچه را که رد می کنم ، همان ابتدای کوچه ی چهارم خورشید با نیزه های بلندش از کنار صلیب روی شیروانی خلیفه گری ارامنه صاف می زند توی چشمم .

   این کوچه با حیاط های پر از کاج سرشار از خاطره است . پایم که می رسد این جا سی و اندی سال تصویر و صدا و همهمه روی ذهنم آوار می شود . کمتر جایی از شهر برای من این گونه است . نمی دانم ، شاید به همین جهت اسم این کوچه را که بی شباهت به خیابان نیست ، گذاشته اند « متروپل » . ترک و فارس و گیلک و ارمنی . انگار کشور هفتاد و دو ملت است اینجا .

   سر صبح که با آندره می رویم مدرسه از او می پرسم : « چرا بالای اون ساختمونا علامت جمع گذاشتن ؟ » پوزخندی می زند و می گوید : « خره! اون علامت جمع نیست ، صلیبه ! » حس می کنم نوک دماغم قرمز شده و دیگر نمی پرسم صلیب چیست و خودم را جلوی مدرسه قاطی بقیه ی بچه ها می کنم و آندره هم می رود سمت یوریک . 

   کلاس سوم بود که فهمیدم صلیب چیست و چرا برای مسیحی ها اهمیت دارد و مقدس است . معلم برای ما توضیح داد که ارامنه اعتقاد دارند حضرت مسیح را مصلوب کرده اند و صلیب را نماد شهادت او می دانند . به همین خاطر یوریک آن روز عکسی را از کلیسا امانت گرفته و با خود آورده بود . هنوز هم وقتی به یاد آن عکس و میخ های درشتی که به دست و پای حضرت عیسی زده بودند و آن تاج خار روی سرش می افتم تمام تنم ریش ریش می شود .

   آندره با بچه های ارمنی زنگ کلاس دینی می رفتند حیاط . بچه زرنگ ها درس می خواندند و بقیه بازی می کردند و ما با حسرت از پشت پنجره آنها را تماشا می کردیم .

   هنوز نگاه سرزنش بار پدرم سر شام آن زمستان که برف زیادی باریده بود یادم می آید . مادر داشت غذا می کشید که یک باره از دهانم پرید : « کاش ما هم ارمنی بودیم . آندره و بچه ها سه روز برای کریسمس تعطیل اند . » همان نگاه پدر کافی بود که تا آخر شب لال مانی بگیرم .

  آندره می گفت : « ما روزهای یکشنبه می ریم کلیسا » راست می گفت . مدیر مدرسه ساعت درس دینی را جوری تنظیم کرده بود ، بچه هایی که دوست دارند به کلیسا بروند . فراش مدرسه آنها را می برد و بعد از مراسم برمی گرداند . کلیسا انتهای کوچه ی عیسی بن مریم بود و تا مدرسه فاصله ی چندانی نداشت .

  یادم می آید یوریک با ساشا و آرتم و بقیه ارمنی صحبت می کرد اما وقتی به آندره می رسید مثل ما فارسی حرف می زدند . زنگ مدرسه خورده بود و توی نم نم بارانی که می بارید بر می گشتیم خانه . طاقت نیاوردم و از آنده پرسیدم : « چرا تو ارمنی حرف نمی زنی ؟»  این بار آن "خری " را که تکیه کلامش شده بود را تکرار نکرد وگفت : « برای اینکه ما روس یم . پدر بزرگم از اوکراین مهاجرت کرده .»

   اولین بار بود که پهلوی او کم نمی آوردم . توی دلم گفتم :« خوش به حال خودم ! هم فارسی بلدم ، هم ترکی و گیلکی .»

  جلوی خانه شان می رسم . پرده های سنگنی پشت پنجره افتاده و خانه سوت و کور است . از سر و روی خانه غم می بارد . می دانم الان مادام خانه است .اما دل و دماغ اینکه به پیر زن سر بزنم را ندارم . دوباره تصویر آن روز که آندره و مادام را بردم فرودگاه می آید جلوی چشمانم . حال و هوای عجیبی داشتند . مادر و پسر انگار آخرین باری بود که همدیگر را می دیدند .

   سعی می کنم قدم هایم را تندتر کنم . اما انگار راهی برای خلاص شدن از این خاطره ی تلخ نیست .

   چندماه بعد از حادثه ی یازده سپتامبر و فرو ریختن برج های دو قلو بود که نشانه هایی سوخته و ذوب شده ی آندره را از آمریکا برای مادام فرستادند . همه اش درون یک قوطی بود .

فاطیما ـ 38

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۹ | ۱۹:۵۰ | رحیم فلاحتی

  پرفسور در حالیکه دست اش روی شکم زن جوان بود هنوز نگاه کنان با او صحبت می کرد . البته انگار فکرش جای دیگری بود . فکری کرد و از جاییکه ایستاده بود کمی کنار کشید. چشم های قهوه ای پرفسور همانطور در جای خالی او ساکن و بی حرکت ماند .

  حالت چشم های بیمار رفته رفته دگرگون شد و رنگ چهره اش تغییر کرد. 

ـ برای عمل حاضرش کنید ...

پرفسور در نهایت تصمیم گرفت و به بیمار طوری نگاه کرد که انگار برای کاری که دقایقی دیگر می خواست انجام دهد برای او دل اش سوخت . سپس برگشت و برای آماده شدن برای عمل به سمت در رفت . آنجا لحظه ای ایستاد و به عقب برگشت و با صدایی پر احساس و غافلگیر کننده گفت :

ـ تو چه ات شده ، یک جوری به نظر میای ؟ ... نکنه مریض شدی ؟ ...

دستپاچه و با عجله گفت : « نه » . و گره ی نوار رزینی را که دور بازوی بیمار بسته بود شُل کرد .

ـ بذار صفورا برای اتاق عمل آماده بشه .

  پرفسور هنگام خروج از اتاق در ادامه گفت : « تو برو خونه ! »

مات و متحیر ماند . نمی دانست از پرفسور تشکر کند و یا اینکه دلیل این کار بزرگ منشانه اش را از او سوال کند . در حالیکه از خجالت سرخ شده بود گفت : « خیلی ممنون ... » و از صدای به هم خوردن دری در انتهای راهرو فهمید که پرفسور صدای او را نشنیده است .

  وقتی پا به کوچه گذاشت لحظه ای به خاطر آورد که از صفورا برای اینکه به جای او به اتاق عمل رفته تشکر نکرده است و حتی به فکرش نرسید که برگردد و این کار انجام دهد . در حالیکه باد شدید برگ های زرد پاییزی را بر سرش می ریخت خودش هم نمی دانست به کجا می خواهد برود ...

  هر چه فکر کرد و کوشید جایی را که به راستی دوست داشت آنجا برود را نتوانست معین کند و متوجه شد در ساعات اداری و حتی و بعد از آن جایی برای رفتن نداشت . اگر به خانه می رفت مادرش با دیدن او به آشپزخانه بر می گشت و شروع به آبکش کردن خانگال می کرد و سپس رو در روی او می نشست و در حالیکه چشم در چشم او دوخته بود آن قدر او را سوال پیچ می کرد که حال اش خراب می شد .

  باد شدیدی دوباره بلند شد و این بار هر جا پنجره ای باز مانده بود را محکم به هم کوبید و شیشه هایش را پایین ریخت . در حالیکه غمگین و افسرده بود فکر کرد حالا در این باد و کولاک اگر به خانه نرود، کجا می تواند برود ؟ ... از دلتنگی ، ساعت ها و روزهایی که درون سینه اش انگار پر بود از تخته سنگ هایی مهیب و سنگین این تن خسته و رنجورش را کجا می توانست با خود بکشد ببرد ؟ ...

  به سمت چپ برگشت و به خیابانی رفت که به پارک ساحلی می رسید. اینجا کولاک آن قدر هم شدید نبود.

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

 

فاطیما ـ 37

+ ۱۳۹۳/۱۰/۱۱ | ۱۹:۰۸ | رحیم فلاحتی

  شب ها قبل از خواب در عرش سیر می کرد، درون رختخواب تا سپیده دم متفکرانه، یک به یک معنی نگاه های پرفسور را که چند سالی بود زنش فوت کرده و عزب بود را تحلیل و موشکافی می کرد. او یقین داشت که پرفسور عاشقش شده است . برای اینکه یک بار هنگامی که عمل جراحی به پایان رسیده بود پرفسور ماسک اش را از روی دهان برداشته و به او نزدیک شده بود . دست او را در دست گرفته و مدتی بی هیچ کلامی چشم در چشم او دوخته و بعد از آن دست او را به لب هایش نزدیک کرده و با احترام بوسیده بود. به یاد می آورد آن شب به خانه رسیده و نرسیده بدون اینکه لباس هایش را عوض کند و شام بخورد به انباری زیر شیروانی رفته بود. آن جا جهیزه ای را که در طول سال ها با دستمزدش خریده و با سلیقه کنار هم چیده بود را از بسته های شان درآورده و یک به یک گرد و خاک شان را گرفته بود . سفره ها را تکانده و آویزهای بلورین چلچراغ را با آب و صابون شسته و برق انداخته بود. چنگال های نقره ای را که مدت ها بی مصرف مانده و سیاه شده بود را با خمیر دندان جلا داده بود . اما یک هفته پس از آن ، بعد از پایان عمل جراحی دیگری پرفسور ماسک خود را برداشته و در حالیکه به چشمان پرستار دیگری چشم دوخته بود با همان احترام دست او را نیز بوسیده بود . فاطیما این موضوع را با چشمان خود دیده بود و در  آن هنگام تمام دنیا دور سرش چرخیده بود و ابزارهای فلزی ای که در دست داشت روی زمین ریخته و همه را ترسانده بود . به همین خاطر برای اینکه کسی اشک های او را نبیند با تنی انگار گُر گرفته به اتاق دیگری پناه برده و آن جا به خاطر خیال پردازی های احمقانه خودش را لعن و نفرین کرده و آرام و بی صدا گریه کرده بود . 

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 36

+ ۱۳۹۳/۱۰/۸ | ۲۰:۰۸ | رحیم فلاحتی

***

صورت زن جوان کک و مک داشت . شکم برآمده اش را چنان با دست ها بغل کرده بود تصور کن آنچه که بغل گرفته شکمش نه، بلکه بقچه ی بزرگی پر از ظروف چینی بود و می ترسید هر آن کسی با او برخورد کرده و آن ها را بشکند .

دکتر دست زن جوان را که پوستی سفید و شفاف داشت چرخاند و گفت : « رگ ها خیلی نازک اند و هم اینکه از سطح پوست عبور می کنند .» و به او نگاه کرد، انگاری نازکی رگ های زن جوان تقصیر او بود .

 سوزن را به محلی که دکتر نشان داده بود و قسمتی از رگ که نسبتا قطورتر بود فرو کرد و خواست دارو را تزریق کند که طپیدن شکم زن جوان را مثل قلب غول آسایی حس کرد . دست اش را روی قسمتی از شکم که می تپید گذاشت و پای کوچک و نرم جنین به کف دستش لگد زد و مشت های کوچک اش انگشت هایش را قلقلک داد .

ـ اذیتت نمی کنه ؟

زن جوان با اشاره ی سر گفت : « نه ! » . سوزن را بیرون کشید و محل آن را الکل مالید . و سپس برخاست و به زن جوان که به آرامی در حال لباس پوشیدن بود ، به کمر باریک اش که با شکم برآمده اش ناسازگار بود نگاه کنان فکر کرد که زایمانش سخت خواهد بود چون لگن اش کوچک است .

 از اتاق دیگر صدای دکتر شنیده شد:

ـ « دو تا ویال ... »

در اتاق مجاور  رنگ و روی زن جوانی که روی تخت متخصص زنان دراز کشیده بود مات و بی رنگ بود . گهگاه با صدایی ضعیف به زن مسنی که با چهره ای عبوس کنارش ایستاده بود چیزهایی می گفت و به شدت زار می زد .

ـ « فشار خونش پایینه .»

دکتر دست اش را همانند کسی که دست روی میز گذاشته باشد روی شکم زن گذاشت و در حالیکه حرف می زد او را نگاه کرد .

  به یاد می آورد آن اوایل از اینگونه نگاه های پرفسور دست و پایش را گم می کرد و سرخ می شد و نمی دانست چه کار باید بکند و در حالیکه حالت نامتعادلی داشت به سمت خانه می رفت .

 

ادامه دارد ...

 

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فاطیما ـ 1

+ ۱۳۹۲/۹/۱۶ | ۱۷:۲۴ | رحیم فلاحتی

  به صدای خرناسه بیدار شد . مادرش در حال مرگ بود ... آره!  خرخر می کرد ... درست همین جا ، کنار او مثل زن و شوهر بغل به بغل ، رو در رو به رو خوابیده به روی یک تخت دو نفره ...  

  از بیرون نور کمی به داخل می تابید . نور ماه بود یا سپیده دم نمی دانست . زیر نور کم رمق به زحمت دهان نیمه باز و بینی باریک و بلند مادرش را می دید .

  حالا انگار مادرش به او شباهتی نداشت . انگار زن غریبه ای بود که برای مرگ آمده و آنجا دراز کشیده بود . از وحشت در حالی که موهای تنش سیخ شده بود قطع شدن نفس های مادر و وضعیتی را که پس از آن می توانست بر سر او بیاید پیش چشم آورد و این فکر بیش از پیش او را مضطرب و پریشان کرد ...

   مادرش در حین قطع شدن نفس هایش می توانست چنگ انداخته  دست های او و یا گلویش را چسبیده ... و یا شاید ناغافل مثل کسی که در باتلاق افتاده و در حال خفگی چشمانش از حدقه بیرون زده در رختخواب دست و پا بزند و یا خدا می داند که چه کارهای دیگری کرده و به چه حال و روزی می توانست بیافتد. 

  در یک لحظه صدها صحنه ی عجیب که برای مادرش اتفاق می افتاد پیش چشمش نمایان شد . دست هایش را دور گردنش حلقه کرده دید . نفسش در حال قطع شدن و رو به خفگی ، دندان قروچه کنان و با چشمانی که همه سفیدی بود ورنگ صورتش که کبود شده بود .

  از ترس و واهمه داشت قالب تهی می کرد . بلند شد و خواست به حیاط دویده و تا جائیکه در توان دارد فریاد کشیده و همسایه ها را به حیاط بریزد . و لحظه ای بعد در حالی که غرق فکر بود در میان رختخواب به سمت دیوار چوبی پشت سرش خم شده و با دو دست شروع به کوبیدن بر دیوار کرد گفت :

ـ گل آقا ! گل آقا ! ... این زن مُرد !

و شروع به شیون و فریاد کرد . دیوار چوبی با کاغذ گلدارش و تخت چوبی آن سوی دیوار جیرجیر کرد و تکان خورد و همراه خود دیوار را هم تکان داد . بعد از لحظه ای صدای سرفه ای شنیده شد . صدای سرفه ی گل آقا بود . گل آقا طبق عادت هر صبح آنقدر سرفه کرد تا حالت تهوع گرفت و بانفس به شماره افتاده و در حالیکه رو به خفگی می رفت از آن سو چیزی گفت و بعد دوباره صدای سرفه های پر خلطش شنیده شد .

 ـ گل آقا ! ...

ـ باز چی شده ؟

صدای گل آقا از نزدیک می آمد . انگار گل آقا آن سوی دیوار و در خانه ی خودش نبود . بلکه در این سمت و کنار تخت او بود . خواست بار دیگر بگوید : « مادرم در حالِ مرگ ِ ، زود باش ... » اما صدایی از او بیرون نیامد ، بغض گلویش را گرفت .  

ادامه دارد .  

* " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو