باباش شاه دوست بود . از آن شاهنشاهی های تیر . همیشه انگشتر تاج نشان درشت به انگشتِ دست چپش بود و خال کوبی ناشیانه ای از تاج روی ساعد دست راست . ما که هیچ وقت نفهمیدیم این وسط با این همه خاطر خواهی چه چیزی به او می ماسید. شنیده بودیم آدم لوطی ای بود . مثل خیلی ها از طایفه ی بنی هندل . خط رشت - تهران سرویس داشت و بالعکس . صبح که می زد بیرون شب خانه  بود .

 

   « شِ » آخر باباش منظورم تقی است . با « تقی چریک » هم سن وسال بودیم و هم محل . اما مدرسه هایمان جدا بود . تقی می رفت دبیرستان شهدا و من فردوسی . توی درس بچه ی زرنگی نبود اما خودش را داخل بچه درس خوان ها ـ شما بخوانید خرخوان ها ـ جا کرده بود . رفته بود ریاضی فیزیک . خیلی زود از قافله جا ماند و برگشت پیش خودمان و این بار با کتاب های جیبی عزیز نسین که در کوچه باهم و گاه برای مان می خواند . چند باری هم از او امانت گرفتم و تمام شان را خواندم .

   بین ماچند نفر که با هم بُر می خوردیم از همه تیز و بُز تر بود . بیشتر عشق آرتیست بازی داشت تا درس . نفهمیدیم از کجا یک شلوار شش جیب آمریکایی گیر آورده بود و داده بود کمر و پاچه اش را گرفته بودند . روز اول که او را با آن شلوار دیدیم دهانمان باز ماند . همه توی کف شلوار و اُورکت آمریکایی بودیم . اما پولش کجا بود . قیمت یک اُورکت برابر بود با یک ماه حقوق بابام . از همان روز تخم « تقی چریک فدایی » افتاد به دهانمان . بنده ی خدا اگر بچه مسجدی نبود کارش به جاهای باریک می کشید . خودش هم دو پهلو می زد . انگار بدش نمی آمد از هر دو طرف هواخواه داشته باشد .

   شب ها بعد از نماز مغرب و عشا سر کوچه جمع می شدیم . آن شب زودتر از بقیه نمازش را تمام کرد و از مسجد بیرون رفت .

   اوضاع مشکوک بود . سلام آخر را زیر لب خواندیم و با بزرگتر ها دست دادیم و آمدیم   بیرون . جمع مان که تکمیل شد ، برگشت گفت :

   « سعید، مهران، افشین بیایید جلوتر باهاتون حرف دارم . »

   همه کنجکاو بودیم که چه خبر شده است . زیر نور چراغی که از باد ملایم تکان تکان          می خورد و سایه هایمان را بازی می داد دایره را تنگ کردیم .

   « بچه ها ببخشید عذر شرعی داشتم . دلتون نخواد مادرم ظهر لوبیا بار گذاشته بود . با آب نارنج و روغن زیتون فراوان. ناپرهیزی کردم و خیلی خوردم . عوارضش الان ظاهر شده . لاکردار نذاشت بفهمم چی خوندم .» بعد لابه لای حرف هایش یکی را نقد گذاشت وسط جمع و گفت :

   « این برای هرچی آدم بی مرام که بخواد حرف و حدیث رفیقاشو به گوش نامحرم برسونه ! »

  چشم های سه نفرمان گرد شده بود که صدای دومی درآمد . درست مثل اینکه ارّه ی کند را روی الوار کشیده باشی .

   « این هم برای قبله ی عالم که بابام هنوز نفهمیده مردیکه ی فراری دیگه برنمی گرده .» و بعد با حرکتی که خاص خودش بود پای راستش را بلند کرد و صدای کشداری را همراه با فشار به عضلات صورت و شکم بیرون داد .

   « این یکی هم برای خواهر دوقلوش که خیلی ها رو دوایی ... » جمله اش تمام نشده بود که ناگهان دست انداخت پاچه های شلوارش را از بالای زانو گرفت و دوید به سمت خانه شان وبین راه صدایش را می شنیدیم که می گفت :

 « سگ به روحتان... نذاشتید کار به کار آمریکا نداشته باشم ... »

    چند روزی آفتابی نشد . بعد که سر و کله اش پیدا شد به رویش نیاوردیم و چیزی نبود که بشود جایی تعریف کرد. نه در خانه و نه در هر جای دیگری . یکی دو سال بعد از مادرم شنیدم که تقی امضای پدرش را جعل کرده و داوطلب رفته جبهه .

   دیروز دوخانه بالاتر اسباب کشی بود . بغل خانه ی پدر تقی . مثل اینکه راننده موقع دور زدن کم آورده بود و اتاق خاور را مالیده بود به تابلوی سر کوچه . تابلو از بین اسم  شهید تقی و فامیلی اش که خوانده نمی شد خم شده بود .

   بازی روزگار عجیب و غیر قابل پیش بینی است. چه کسی می دانست یک روزی تصویر پخش شده از اردوگاه اشرف نام تقی را که بر روی کوچه بود از ارج و قرب بیندازد؟!

  الان می فهمم چرا خدا بیامرز مادرش سال ها قبل بعد خاکسپاری به مادرم گفته بود: «گلین خانم! این طفلک معصوم که بدنش پاره پاره بود رنگ و بوی پسرم رو نداشت ... »