آبلوموف

و نوکرش زاخار

هیچ بود ، هیچ !

+ ۱۳۹۲/۱۱/۲۸ | ۱۱:۱۶ | رحیم فلاحتی
یک سال می گذرد که رفته است . بی هیچ خداحافظی . امروز وقتی شماره اش را از میان دفتر تلفن همراهم حذف کردم ، بغضی که ماهها امانم را بریده بود ترکید . صورت گُر گرفته را روی مرمر سفید بالای سرش گذاشتم شاید تسکینی شود اما من می سوختم و سرمای بهمن ماه هیچ بود ، هیچ !

باور می کنی ؟

+ ۱۳۹۲/۱۱/۲۵ | ۲۱:۲۲ | رحیم فلاحتی
باور می کنی دلم می خواهد حرفی بزنم و یا حتی چند خطی از هر چه پیش آید بنویسم ؟ اما چنان سرما در دل و جانم رسوخ کرده که دریغ از یک کلمه ! تا این یخ ها آب شوند تا جرعه ای از جام خورشید که لبریز خواهد شد و فرو خواهد چکید برجان زمین به انتظار خواهم نشست ... + ببخشید اگر چند روزی ست کال و کمرنگ ام .

لعازر! بیرون بیا !

+ ۱۳۹۲/۱۱/۱۵ | ۱۶:۴۷ | رحیم فلاحتی
... و به خواندن فصل یازدهم انجیل یوحنا ادامه داد . ...  « و عیسی که به شدت در خود فرو رفته بود، نزدیک قبر آمد و آن غاری بود که سنگی بر سرش گذارده بودند . عیسی گفت : سنگ را بردارید . مرتا ، خواهر میت گفت : ای آقا ، اکنون دیگر متعفن شده است . چهار روز تمام گذشته است .» سونیا کلمه ی چهار را با نیرویی خاص ادا کرد .  « و عیسی گفت : مگر به تو نگفتم ، که اگر ایمان آوری ، جلال خداوند را خواهی دید ؟ پس سنگ را از دهانه ی غاری که میت در آن بود برداشتند . عیسی چشم به آسمان دوخت و گفت : ای پدر ، تو را سپاس می دارم که سخنم را شنیدی . می دانستم که همیشه سخن مرا می شنوی ولکن ، به خاطر گروه حاضران گفتم تا ایمان آورند که فرستاده ی توام . چون این را گفت ، به آواز بلند ندا داد : لعازر! بیرون بیا ! و در حال مرده بیرون آمد ... » ( سونیا در حالی که بدنش به شدت می لرزید و سرد می شد ، با شوق این کلمات را خواند . گویی خود هر آنچه می خواند ، به چشم می دید ).  « ... و بر دست و پایش کفن پیچیده شده بود و بر چهره اش دستمالی بسته بود . عیسی بدیشان گفت : باز کنیدش تا راه بیفتد ... »      + برگرفته از رمان " جنایت و مکافات ، داستایفسکی  این قسمت از رمان را که می خواندم حال و هوایم کمتر از" سونیا" شخصیت رمان داستایفسکی نبود و انگار به همان اندازه منتظر اذن عیسی برای بپاخاستن لعازر از قبر بودم .    گاهی این متون دینی و قصه هایی که مابین آن ها بیان می شود با توجه به قدمتی که دارند و نحوه ی بیان و تصویر سازی شان شگفت زده ام می کنند و این تصویرها سال های مدید در ذهن حک می شوند و باقی می مانند و خواندن دوباره و چندباره شان چیزی از لذت آن ها نمی کاهد . « شاید گل سرسبد این قصه ها داستان حضرت یوسف و سرنوشت پرفراز و نشیب او در قرآن باشد که بطور مفصل بیان شده است!» + کارتون ببینیم .

حال و هوای این روزها

+ ۱۳۹۲/۱۱/۱۴ | ۰۸:۱۹ | رحیم فلاحتی
از روز جمعه حال و هوای شهر عوض شده و هوای سرد و واقعن زمستانی همه جا را در بر گرفته . الان روز سومی است دانه های زیبای برف آرام آرام و یکریز می بارد و مثل لحافی سنگین همه جا را می پوشاند. مدرسه ها تعطیل است و اداره ها نیمه فعال . آدم های بیشتری روی پشت بام ها هستند تا کوچه و خیابان ها . برف می بارد و می بارد و این زیبایی و نعمت آسمانی رفته رفته مثل غول برفی هراسناک می شود .   انگار ابرها با تمام پیش بینی های هواشناسی سر لجبازی گذاشته اند و خیال بند آمدن و لحظه ای استراحت ندارند . واجب ترین کار در زیر بارش این برف، سبک کردن حجم برف های شیروانی هاست و انگار باید با خیال قدم زدن های سرخوشانه و گرفتن عکس از زیبایی های شهر فعلن وداع کرد .   + کارتون از هادی حیدری روزنامه ی شرق + مرا ببخشید ! این ها نگاه یک عکاس آماتور و بی حوصله است .

ـ ببخشید نام پدر ؟

+ ۱۳۹۲/۱۱/۱۱ | ۲۱:۲۰ | رحیم فلاحتی
مرد دست های مرطوب اش را با دستمال چرکمرده ای خشک کرد و پشت میز نشست . به زن تعارف کرد تا بنشیند . زن بر روی تنها صندلی خالی نشست . گوشی ارزان قیمتی را از کیف نیمدارش بیرون آورد و مشغول گرفتن شماره ای شد . انگشت هایش به آرامی روی صفحه کلید حرکت می کرد . کمی خودم را جمع کردم تا راحت تر بنشیند . چشمم هنوز به حرکت دستش بود . ناخن های کوتاه و شکسته اش خُرده آثاری از لاک قرمز رنگی داشت . صدای نامفهوم مردی را در سکوت مابین مکالمه می شنیدم . مرد کارمند از جایی که نشسته بود پرسید : ـ نام نام خانوادگی ؟ ـ صابر طریقی ـ تاریخ تولد به روز و ماه ؟ ـ 1351/2/15 شماره ی شناسنامه ؟ زن در حالیکه تلفن را کنار گوشش نگه داشته بود جواب داد : ـ 40315 ـ کد ملی ؟ .... ـ نام پدر ؟ ـ ببخشید نام پدر ؟ زن بار اول و دوم جویده و نامفهوم جواب داده بود . حتی من که نزدیک او او بودم متوجه نشده بودم . انگار موضوعی آزارش می داد . مرد کارمند گفت ببخشید نام پدر همسرتان را متوجه نشدم ! زن این بار انگار شرم را کنار گذاشت و در حالیکه گوشی همراهش را آرام هُل می داد درون جیب کوچک کیفش به ناچار کمی بلندتر جواب داد : ـ گِ ... گداعلی ...

دوباره فریب ...

+ ۱۳۹۲/۱۱/۸ | ۱۷:۵۶ | رحیم فلاحتی
مدت زیادی است که به صفحه ی زیر دستم زُل زده ام . دریغ از کلمه ای ! خودکار را روی میز پرت می کنم و بلند می شوم . یخچال به آدم برفی چاق و خپلی می ماند که گوشه ی آشپزخانه ساکن و مسکوت ایستاده است . دست می برم توی دلش و سیبی را که همچون قلبی سرخ و آتشین است از دلش بیرون می کشم . انگار قلقلک اش می گیرد و خودش را کمی به طرفین تکان می دهد . برمی گردم . هنوز نیش اش باز است ریز می خندد . سیب را زیر آب سرد می گیرم . تن هر دو مان از سرما مور مور می شود . سرخی گونه هایش جان می گیرد و جادویی به زیر پوست اش می دود . عطری که از تن اش پراکنده می شود مسحورم می کند ... باز مدهوش و مست ... مدهوش و مست ...  انگار کسی صدایم می کند ... آی ! آدم ... آی فرزند آدم ... آن ره که تو می روی به ترکستان است ! ترکستان ...

فقط تو مردن همه سهم می برن ...

+ ۱۳۹۲/۱۱/۵ | ۱۷:۰۲ | رحیم فلاحتی
« ـ ما تو سرزمین بیگانه ایم . آن جا یک درخت هست که مال آن هاست . ستوان چشم ها را بست . ـ تو جنگ هیچی مال هیشکی نیست . فقط تو مردن همه سهم می برند . اگر هم چیزی تو کتاب ها نوشته اند، کشک است . جنگ های قدیمی منصفانه تر و انسانی تر بود . ـ آره ! آن وقت ها کسی از بالای کوه مردم را به تیر نمی بست .» * برگرفته از کتاب " فال خون " داوود غفارزادگان

فاطیما ـ 22

+ ۱۳۹۲/۱۱/۴ | ۱۷:۵۳ | رحیم فلاحتی

خدیجه با صورتی شبیه ماتم زده ها نخود ها در دست می چرخاند و یک به یک چیزی می خواند و پس از آن نخود ها را درون استکان کمر باریکی ریخته و باز می چرخاند و مثل تاس روی میز کوچکی که جلویش قرار دارد می ریخت و گهگاه به کسانی که در اتاق های دیگر نوبت نشسته و حوصله شان سر رفته و با همدیگر باب آشنایی را باز کرده و از هر دری صحبت می کردند، برای بریدن صدای آن ها دست از کار کشیده و رو به اتاق ها با فریاد می گفت :  ـ سکوت !!! ... و بعد برای به دست آوردن دل کسانی که در انتظار نوبت شان بودند با لحن ملایم تری می گفت : ـ تمرکزم رو به هم می ریزید خواهرا ! آخه ایجور نمی شه ! ...  و دوباره می رفت تو بحر نخودها . وقتی خدیجه این طور داد می زد زن ها طوری به همدیگر نگاه می کردند که انگار همین الان اتفاقی قرار است بیفتد و آن ها را از جای گرم شان بلند خواهند کرد ، بیرون خواهند کرد و یا در حالی که هوا نیمه تاریک شده مفتش هایی وارد ناگهان وارد خانه شده و یک به یک از آن ها استنطاق خواهند کرد . وقتی نوبت به او رسید هوا کاملن تاریک شده بود . در اتاق ها و گوشه کنار راهرو تعدادی از زن ها تشنه و گرسنه هرکدام جایی ولو شده بودند . در گوشه ای دور و تاریک کسی آهسته و آرام مشغول خر و پف بود .   خدیجه دیگر نا نداشت و دو دستی سرش را گرفته و نشسته بود . زیر چشمی به او نگاه کرد و خطاب به بقیه گفت : ـ دیگه برید ! تاب و توانم تموم شد ، دیگه هوشیاری ندارم ... و از زیر تشکی که روی آن نشسته بود لچک سیاهی بیرون آورد و سرش را سفت و محکم بست . زن ها  مدتی لب باز نکردند . کسی هم که آن کنج نشسته بود بیدار شده و با صدای خواب آلود گفت : ـ خدیجه قربونت بشم ! من ِ بدبخت از کله ی سحر اینجام . بچه هارو تو کوچه ول کردم و اومدم ...   خدیجه که انگار اول زنجموره ی زن را نشنیده بود ناگهان در حالیکه سرش را گرفته بود با چشم های بسته فریاد زد : ـ از جلوی چشمم رد شید !!! و با این فریاد انگار اتاق ها به لرزه در آمد . زن ها  از جا بلند شده و بی گفت و شنید ، لال و پشیمان پراکنده شدند . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

فراموش گشته ام ...

+ ۱۳۹۲/۱۱/۴ | ۰۰:۲۸ | رحیم فلاحتی
فراموش گشته ام همچون پشت هفتم از نیاکانم که بازیچه ی باد است و آفتاب و آب فراموش گشته ام همچون چاه خشکیده ای در واحه ای که دیگر گذرگاه هیچ کاروان تشنه ای نیست فراموش گشته ام همچون پستان خشکیده ی مادری از یاد کودکی ایستاده در پای درخت توت   فراموش گشته ام فراموش ...

فاطیما ـ 21

+ ۱۳۹۲/۱۱/۳ | ۱۹:۵۷ | رحیم فلاحتی

ـ به من گفت جادو تو تشک تِ باور نکردم . اومد با دستاش در آورد ! این ها را زنی سرخ رو که انگار تازه از حمام بیرون آمده بود گفت . زن ها حرف می زدند و هر از گاهی او را از نظر می گذراندند . به دماغش نگاه می کردند یا نه ؟! شاید به سبیل هایش، این را نمی توانست متوجه شود . فکر کرد باید در اولین فرصت خودش را به نازیلا برساند و سبیل هایش را رنگ کند . بعد فکر کرد که سبیل هایش رفته رفته خیلی زود شروع به سیاه شدن می کنند و بعد از هر اصلاح ضخیم تر می شوند .   دستش را به سمت سبیل هایش برد و خواست ضخامت موهای آن را امتحان کند . موها مثل مفتول شده بود . ناراحت و غمگین فکر کرد چه می شود به یکباره همه ی این موهای زائد را قیچی کند ؟   خانه ی خدیجه مثل همیشه نیمه تاریک و خفه بود ... اتاق های تو در تو پر از آدم بود . از نگاه های چند لحظه قبل زن ها یا از ترس خدیجه بود که قلبش به شدت می تپید . در گوش هایش چیزی چنان می غرید که انگار با زن های دور و اطرافش داخل یک هواپیما در حال پروازند .   راهرو پر از آدم بود . زن ها دسته به دسته چهار زانو نشسته بودند. روی زمین فرش و گلیم پهن بود . آرام آرام روی زانو به نوبت به " محضر " خدیجه نزدیک تر می شدند و آن جا برای اینکه اطرافیان گفته های شان را نشنوند به آهستگی با گریه و هق هق و در حالیکه لب هایشان می لرزید دردهایشان را نجوا می کردند .وقتی به تخت خدیجه نزدیک می شدند چهره ی مظلومی به خود می گرفتند و انگار لال دانه خورده و این ها همان هایی نبودند که در حیاط یکریز و بی وقفه حرف می زدند . ادامه دارد ... * " فاطیما"  ترجمه ای است از رمانی به همین نام از نویسنده ی آذربایجانی به نام " آفاق مسعود "

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو