مدت زیادی است که به صفحه ی زیر دستم زُل زده ام . دریغ از کلمه ای ! خودکار را روی میز پرت می کنم و بلند می شوم . یخچال به آدم برفی چاق و خپلی می ماند که گوشه ی آشپزخانه ساکن و مسکوت ایستاده است . دست می برم توی دلش و سیبی را که همچون قلبی سرخ و آتشین است از دلش بیرون می کشم . انگار قلقلک اش می گیرد و خودش را کمی به طرفین تکان می دهد . برمی گردم . هنوز نیش اش باز است ریز می خندد . سیب را زیر آب سرد می گیرم . تن هر دو مان از سرما مور مور می شود . سرخی گونه هایش جان می گیرد و جادویی به زیر پوست اش می دود . عطری که از تن اش پراکنده می شود مسحورم می کند ... باز مدهوش و مست ... مدهوش و مست ...  انگار کسی صدایم می کند ... آی ! آدم ... آی فرزند آدم ... آن ره که تو می روی به ترکستان است ! ترکستان ...