... و به خواندن فصل یازدهم انجیل یوحنا ادامه داد . ...  « و عیسی که به شدت در خود فرو رفته بود، نزدیک قبر آمد و آن غاری بود که سنگی بر سرش گذارده بودند . عیسی گفت : سنگ را بردارید . مرتا ، خواهر میت گفت : ای آقا ، اکنون دیگر متعفن شده است . چهار روز تمام گذشته است .» سونیا کلمه ی چهار را با نیرویی خاص ادا کرد .  « و عیسی گفت : مگر به تو نگفتم ، که اگر ایمان آوری ، جلال خداوند را خواهی دید ؟ پس سنگ را از دهانه ی غاری که میت در آن بود برداشتند . عیسی چشم به آسمان دوخت و گفت : ای پدر ، تو را سپاس می دارم که سخنم را شنیدی . می دانستم که همیشه سخن مرا می شنوی ولکن ، به خاطر گروه حاضران گفتم تا ایمان آورند که فرستاده ی توام . چون این را گفت ، به آواز بلند ندا داد : لعازر! بیرون بیا ! و در حال مرده بیرون آمد ... » ( سونیا در حالی که بدنش به شدت می لرزید و سرد می شد ، با شوق این کلمات را خواند . گویی خود هر آنچه می خواند ، به چشم می دید ).  « ... و بر دست و پایش کفن پیچیده شده بود و بر چهره اش دستمالی بسته بود . عیسی بدیشان گفت : باز کنیدش تا راه بیفتد ... »      + برگرفته از رمان " جنایت و مکافات ، داستایفسکی  این قسمت از رمان را که می خواندم حال و هوایم کمتر از" سونیا" شخصیت رمان داستایفسکی نبود و انگار به همان اندازه منتظر اذن عیسی برای بپاخاستن لعازر از قبر بودم .    گاهی این متون دینی و قصه هایی که مابین آن ها بیان می شود با توجه به قدمتی که دارند و نحوه ی بیان و تصویر سازی شان شگفت زده ام می کنند و این تصویرها سال های مدید در ذهن حک می شوند و باقی می مانند و خواندن دوباره و چندباره شان چیزی از لذت آن ها نمی کاهد . « شاید گل سرسبد این قصه ها داستان حضرت یوسف و سرنوشت پرفراز و نشیب او در قرآن باشد که بطور مفصل بیان شده است!» + کارتون ببینیم .