آبلوموف

و نوکرش زاخار

جمهوری خلق نسیان

+ ۱۴۰۰/۸/۱۱ | ۱۹:۰۰ | رحیم فلاحتی

   

  امروز سه شنبه است. خورشید غروب کرده. تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده ام. لیوان دوم چای را می خورم و سعی می کنم خواندن کتاب تازه ای را شروع کنم. کتاب عروسک کافکا اثر گرت اشنایدر . اما هنوز خیالم در میدان تیان آنمنِ پکن جا مانده است. میدانی به وسعت شصت زمین فوتبال . جاییکه حدود سی واندی سال پیش تقابلی بین نیروهای مردمی و ارتش چین اتفاق افتاد. تقابلی که هفته ها به طول انجامیده و من را هم که پس از سال ها آن وقایع را به واسطه ی کتابِ جمهوری خلق نسیان می خوانم درگیر خود کرده است.

  در اولین برخورد، وقتی نیروهای نظامی وارد شهر پکن می شوند درمیان موج عظیم مردم عادی و دانشجویانی گرفتار می شوند که با مرگ یکی از شخصیت های اصلاح طلب خود بیرون ریخته اند تا مطالبه گر حداقل حقوق آزادی های مدنی و رسانه ای برای خود باشند. اما این سربازها ماهها آموزش های سیاسی و ایدئولوژیک دیده اند تا پاسدار خواسته های حزب باشند و لا غیر. و این مواجهه ی ارتش با مردمی که با نهایت لطف و مهربانی آن ها را در بر گرفته اند و خواهان این هستند که با سرپیچی از بالادستی های خود خون هموطنان شان را برزمین نریزند قابل تامل است. سرباز هایی که حق صحبت با شهروندان را ندارند آرام آرام در میان جمعیت تحت تاثیر سخنرانی های دانشجویان اطراف خود قرار می گیرند و افسران ارشد برای رهایی از آنچه که در حال اتفاق افتادن است نیروهای خود را به پادگان ها فرا می خوانند ... اما داستان به همین جا ختم نمی شود. ارتش می رود تا این بار از در دیگری وارد شود. آنچه که حزب می خواهد این است که مردم به هر ترتیبی هست به حزب و خواسته های آن پایبند باشند و غیر از آن برای حزب قابل چشم پوشی نیست. حتی به قیمت خون و خونریزی .

 در میان سیل جمعیتی که در میدان تجمع کرده اند گیر افتاده ام. جمعیت موج می زند. کله هایی که می بینم چون لشکری از مورچه هاست که انتهایش پیدا نیست. پیرمردی روستایی در کنارم است که دهانش بوی بدی می دهد و مدام مثل خوک خرناس می کشد. وقتی صدای گلوله بلند می شود و فریاد ِ : « تانک ها دارن میان سمت میدان» از جمعیت شنیده می شود صدای خرناسش قطع می شود و گمش می کنم . صدای تیراندازی بیشتر می شود ... بیشتر و بیشتر ..

 نیمی از چایم سرد شده است و هنوز خاطرم در میان آتش و خون آنروز گم شده است. سعی می کنم از آن واقعه جدا شوم و وارد دنیای داستانی دیگری شوم. به دنیایی که گرت اشنایدر در عروسک کافکا ساخته است. کتاب پیش رویم است . بازش می کنم. در صفحه اول نوشته است:

« آسمان امروز برلین، در پاییز سال 1923، گنبدی نیلگون و دل باز است. ... » و من از میدان تیان آن من پرت می شوم به شهر برلین . و این زیبایی داستان است . زیبای ادبیات !

 

مرغ همسایه غازه! ولی این بار برعکس ، مال ما غازه

+ ۱۳۹۹/۱/۲۹ | ۰۹:۵۷ | رحیم فلاحتی

 اخبار ساعت بیست و یک را تماشا می کنم . گوینده ی خبر و گزارشگرها در یک برنامه ی خبری حدود یک میلیارد و چهارصد و سی و سه میلیون بار از اسم کرونا و کووید 19 استفاده می کنند . می توان گفت دقیقن به تعداد جمعیت کشور چین . حالا چطور این بندگان خدا کف بر دهان نمی آورند و استودیو تف مال نمی شود از اسرار سازمان است و بر همگان پوشیده . 

 این روزها بخش های خبری معمولن به دو بخش تقسیم شده، داخلی و خارجی . یعنی : « اخبار وطن که همه چیز آرومه و خارجی که شامل اروپا و بخصوص آمریکا، همه چی داغون ! »

  گزارش هایی از وضعیت افراد کم درآمد در انگلیس و آمریکا نشان می دهند که گزارشگر نظرات آن ها را در مورد سختی های امرار معاش که در این روزها برای شان پیش آمده سوال می کند. گریه ها و ناتوانی شان در تهیه ی غذای روزانه را به تصویر می کشد و الی آخر . اما نمی دانم چرا کسی توان انجام چنین به اصطلاح سیاه نمایی هایی را در داخل کشور ندارد. نمی دانم چرا هیچ کس از احوال مردم ما چیزی نمی پرسد؟ کارگران روزمزد و فصلی و حتی کارگران بسیاری از تولیدی ها چه بر سرشان آمده است ؟ و یکی از گزارشگران صدا و سیما که هیکلی اندازه ی ژان والژان دارد و یک تنه می تواند گاری پر از بار را حرکت دهد و مصدوم را از زیر آن بیرون بکشد چرا فقط مثل زبل خان می پرد درون اتوبوس های بی آر تی و جلوی تاکسی ها و از رعایت فاصله ی اجتماعی و هوشمند  گزارش تهیه می کند ؟ !!

 

سندباد جون !

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۳ | ۱۲:۴۰ | رحیم فلاحتی

سلام سندباد جون !

 

  سفرت خیلی طولانی شد . شیلا خیلی دلتنگی می کند. کمتر با من حرف می زند. نگرانش هستم . تنها حرفی که با آه و غصه ی فراوان ادا می کند : « سندباد جوووونم ! » است که دلم را ریش می کند. برای مدتی مرغ مینای پسر همسایه را آوردم تا از دلتنگی درآید ولی از تو چه پنهان محل سگ به او نگذاشت .

  در طول این سال ها بارها فیلم هایی که از سفرت برای من ارسال کرده ای با شیلا تماشا کرده ایم و هربار دلمان تنگ تر شده و افسوس خورده ایم که چرا در این سفرها و ماجراجویی ها همراهت نبوده ایم . بخصوص دراین سال پر حادثه که آخرش به قرنطینه منتهی شده است و با وجود تعطیلی سال نو باید خانه نشین باشیم .

  سندباد جون! دیشب خواب خیلی بدی دیدم . خوابی که با زد و خورد و خون و خونریزی شروع شد. دسته ای از دزدان به جان فرد متمولی افتاده بودند و قصد جانش را کرده بودند . تو با جسارت تمام به کمک اش رفته و با این که زخم ها از دشنه و قمه ی دزدان برداشتی جان آن بازرگان را از معرکه بیرون بُردی . وقتی از ترس و هیجان ازخواب پریدم  تمام تنم خیس عرق بود . کمی آب خوردم و دوباره به رختخواب رفتم. اما تا صبح کابوس دست از سرم برنداشت.

  سندباد جون ! آدم وقتی نیست هزارتا حرف و حدیث پشت سرش هست و تو هم از این قاعده مستثنی نمانده ای و هر روز در این فضای مجازی شایعاتی درباره ی تو پخش می شود.

  نمی خواهم ناراحتت کنم . ولی شایع شده تو پول نوفِل بازرگان را بالا کشیده و اورا دق مرگ کرده ای . ولی من می دانم که اینطور نیست و او که تو را به فرزندخوانده گی پذیرفته بود ثروت اش را به تو بخشیده و خواسته است راه و پیشه ی او را ادامه دهی . البته من این شایعات را به شیلا نمی گویم . می ترسم غصه اش دو چندان شود.

  سندباد جون ! اینجا شایع شده تو در سفر اولت به چین عاشق دختر خاقان چین شده ای . ولی تو در نامه ای که از چین برایم نوشته بودی اشاره ای به این موضوع نکرده بودی . خبر خوبی بوده که از من پنهانش کرده بودی .و در سفر دوم که به چین بازگشته ای دختر محبوب ات از بیماریِ ناگهانی مرده بوده است و این داغ ِدلدار تو را مجنون کرده و مشاعرت را از دست داده ای . سندباد دوست ندارم این بخش از شایعه را باور کنم .عده ای می گویند آن بیماری که دختر خاقان به آن مبتلا شده و سبب مرگش شده همان کروناست که جان عده ی بسیاری را درچین گرفته است . و تو هم در خانه ی خاقان به همان بیماری مبتلا شده و جان باخته ای . امیدوارم تمام این حرف ها در حد شایعه باشد.

  سند باد جون ! هفته ی گذشته از سفارتخانه چین در تهران وقت گرفتم . نامه ای به سفیرشان در ایران نوشتم و خواستم کمکم کنند تا نشانی از تو پیدا کنم . او تو را خوب می شناخت . و مطالبی در مورد تو به گوشش خورده بود . قول مساعدت داد. من هم اطلاعاتی که از آن خاقان داشتم به او دادم . و قرار شد نامه ام را به آنها بدهم تا به دست تو برسانند . سندباد جون ! شیلا خیلی ناراحت است . گوشه ای کز کرده و حرف نمی زند . حال من هم تعریفی ندارد . با همه ی اطلاعیه هایی که برای عدم خروج از خانه پخش می شود باید خودم را به سفارت چین برسانم . آقای چانگ هُوا سفیرشان مرد بسیار مهربانی است .می دانم که خوش خبر خواهد بود . سندبادجون ! من و شیلا چشم به راه نامه ات هستیم !

+ از دختر بندباز و بقیه دوستانی که آبلوموف را می خوانند دعوت می کنم به چالش آقاگل عزیز لبیک بگویند :))

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو