آبلوموف

و نوکرش زاخار

سکوت را با چه می شکنی ؟

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۴ | ۲۲:۲۲ | رحیم فلاحتی

 

 سکوت می شکند .

صدای دسته کلیدی را می شنوم . و بعد صدای باز شدن درب یکی از آپارتمان ها. و بلافاصله صدای زنی که انگار با کسی پشت خط تلفن حرف می زند. بغض می ترکاند و از میان کلماتی که با گریه عجین شده اند مدام تکرار می کند : « همش فحش می ده ! زندگیم شده فحش فحش فحش ... دیگه خسته شدم ... چیکار کنم؟... » و همینطور که زن در اعماق خانه فرو می رود صدایش گنگ و نامفهوم تر می شود. اما هنوز صدای گریه ی گنگی آزارم می دهد.

 

پنج به دو ، یا دو به پنج . هر طور که جناب قاتل بفرمایند !

+ ۱۳۹۸/۸/۱۱ | ۱۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

  می نویسم پاک می کنم. می نویسم و دوباره پاک می کنم. چند روز است می خواهم صحنه ای را در ذهنم بازسازی کنم. صحنه ای که مو لا درزش نرود. ورود به یک خانه و کشتن افرادی که در خواب اند. پدر بزرگ، پدر و مادر و تنها دختر خانواده . و بدون آنکه چنگ قانون گریبانِ شخصیت اولم را بگیرد قصه ام را پیش ببرم.

-  : « اَه ! لعنتی ! این دختره رفیق میترا باید امشب مهمان خانه ی ما می شد؟!!. مجبورم اون رو هم از دم تیغ بگذرونم. خونش پای خودشه . نمی دونم شاید پای میتراست که اون رو دعوت کرده ؟ به هر حال کسی نباید از خانواده ام زنده بمونه. من شریک ورثه نمی خوام... نه ! نمی شه . نمی شه تنهایی دست به کار شم. مجبورم فرزاد رو برای همدستی با وعده ی مغازه ی خیابان شریعتی بکشم توی کار . سگ خورد !  از هشت دهنه مغازه یکی را می زنم به نام او . کار رو باید امشب تموم کنم . »

باید بیشتر به موقعیت آن شب فکر کنم. به موقعیت روانی محمد و دلیل این قتل ها . چطور می شود برای به دست آوردن دارایی پدر تمام خانواده را که در خواب اند شبانه به قتل رساند؟ حتی تصور اینکه چطور قاتل با چاقو به سراغ تک تک خانواده رفته وآنها را از پا در آورده ترسناک است. خواهر، مادر، پدر و پدر بزرگ و دختری غریبه . هربار که تصور می کنم دستی راسکلنیکف وار برای ضربتی بالا می رفته و فرود می آمده جان در تن خسته ام پژمرده تر از قبل می شود . کنار زدن جسم عزیزترین کسانت برای بدست آوردن اموالی که می دانی تو را به منزل مقصود نخواهند رساند.

- : « باید فرزاد را گوشه ای از حیاط خانه مخفی کنم. باید امشب کار رو تموم کنم . من می مونم این همه مال و منال . انبارهای جو ...انبارهای برنج ... کارخونه ی شالی کوبی ...  اونوقت هرطور دلم خواست ... هرطور دلم خواست ... دلم چی می خواد ؟ دلم می خواد میراث خور بابام کم بشه ... همه چیز به خودم برسه ... خودم . فقط خودم .

محمد به سمت انبار می رود. قفل در مخفیگاه را باز می کند و چراغ را روشن می کند. آهسته فرزاد را صدا می زند. جوانکی لاغر اندام که از انتظار سه ساعته انگار جانش به لبش رسیده از پشته ی کیسه های کنفی و پلاستیکی بیرون می آید. محمد چاقوی بلندی را سمت او می گیرد. دست های فرزاد آشکارا رعشه دارد. هر دو از انبار بیرون می آیند . دستی بالا می رود و چراغ ها را خاموش می کند. آن دو در تاریکی محو می شوند....

+ هر شب پیش از خواب به راسکلنیکف درونت بیاندیش !

به همان جا که آمده ای ...

+ ۱۳۹۸/۱/۳۰ | ۱۵:۲۴ | رحیم فلاحتی

به همان جا که  از آن آمده ای ...

 

  مرد به خانه برگشت. در به رویش قفل بود. هرچه سعی کرد کلید درون قفل جا نخورد. از دورن آپارتمان صداهایی می شنید ولی نه کسی به زنگ خانه جواب می داد و نه کسی به تماس تلفنی اش. ناگهان عرقِ سرد تمام تنش را پوشاند ، به دیوار واحد مقابل تکیه داد.

 " یعنی واقعیت داره ؟ آخه اون هیچ وقت تهدید به چنین کاری نکرده بود. در شرایط خستگی جسمی و روحی حرف هایی می زد مبنی بر اینکه به صورت توافقی کارهایی بکنیم . اما من بسیار دلگیر و غمگین می شدم از این خواسته اش . و حتی اسم آن کار به زبونم نمی چرخید. نمی توانستم تلفظ اش کنم. و او هم بعدتر طوری وانمود می کرد که انگار اصلن موضوعی مطرح نبوده . و فراموش می کردیم . همیشه موضوع بی پولی من مطرح بود. یعنی درآمدم کم بود. هر بار که جایی مشغول به کار شدم بعد از مدتی تعطیل شده بود. یک روز تحریم ، یک روز ورشکستگی ، یک روز اختلاس و همین طور این رشته کشیده شده بود تا امروز .  سعی کردم دوباره در بزنم . اما توان نداشتم . از مواجهه با طرد شدن می ترسیدم . خیلی می ترسیدم که ببینم همه چیز را از دست داده ام . حس عجیب و وحشتناکی است پشت در خانه ی خودت باشی و اجازه ی ورود نداشته باشی .  اینکه اطمینان به همراهی کرده باشی که رفیق نیمه راه بوده و بدتر از آن در ساختن زندگی گذشته سهمی برایت قائل نبوده . و همه ی این ها را پنهان نگه داشته تا در بدترین جای ممکن به تو پشت پا بزند . پشت پا بزند. آری پشت پا بزند ..."

  خم شد به سمت جا کفشی که ما بین در آپارتمان و آسانسور قرار داشت. درش را باز کرد . دو جفت از کفش هایش آنجا بود. و کفش های او ... و کفش های او ... او .... پس اشتباه نیامده بود.

 " با این حساب ارغوان دورن آپارتمان است. قفل را عوض کرده تا با من رودر رو صحبت نکند . "

  هر چه در ذهنش مرور کرد به یاد نیاورد این چندمین بار است که تا آپارتمان شان آمده و دست خالی برگشته است. این روزهای گرم تابستان را در خانه پدری می گذراند. یادش آمد که بعد از بازگشت اش از سفر زن گفته بود : « حق نداری به خونه برگردی ! برو خونه ی مادرت تا فکرامون رو بکنیم ! من دیگه خسته شدم . هرچی داری بیا از خونه بردار و برو ... »  به یاد آورد این را نه بعد از سفر، که حتی قبل از آمدنش هم به او گفته بود .« نیا ! برنگرد ! همانجا بمان ! نمی خوام دیگه به این خونه برگردی ! »  به هر دری زده بود قفل بود . درست مثل در این خانه . حتی سفرش برای مهاجرت و برنامه ریزی برای بردن خانواده هم به جایی نرسیده بود . قفل و قفل و قفل ...

" خدایا این چه حکمتی است ؟!!! .... "

   خیلی خسته و درمانده پله ها را پایین آمد. حتی ترسیده بود از آسانسور استفاده کند . انگار به هیچ جا تعلق نداشت . هیچ چیزی برای او باقی نمانده بود. معلق در فضا . حس می کرد تعادلش به هم خورده است. و هر لحظه امکان سقوطش هست . آیا سقوط کرده بود ؟

 " هیچ چیز از خودم ندارم . یکه و یالقوز... خدایا فقط این لذت بخشیدن ها بامن مانده . توهم بخشایشت را نشانم بده !"

  و زیر لب ذکر می گیرد یا رحمن و یا رحیم ... یا  ... "

  چشم باز می کند. از سرما به خود می لرزد. هراسان برمی خیزد و به اطراف نگاه می کند. زیراندازش یک کارتن بزرگ  است در زیر طاقی جلوی یک حجره ی متروک. لخت و عور و لرزان. می خواهد بگریزد. اما به کجا . به کدام طرف که با زن و بچه ای مواجه نشود. ترس خورده و هراسان بر جا می ایستد وسینه اش را با آه و اندوهی سوزان پر و خالی می کند. گُر می گیرد و از لرز می افتد و چون شمعی افروخته با شتابی صدچندان ذوب می شود. و اشک هایی مذاب در کنار فتیله ای به اندازه ی مژه ای برآن برجای می ماند.

 

  سپیده زده است . عابران با لختی و خواب آلوده از مقابل طاقی حجره می گذرند. باد کارتن را از جایش تکان داده و به گوشه ای دیگر پرت کرده است . مرد با تمام خاطرات و غم هایش خاموش شده است.شاید بتوان گفت نه آمدنی بوده و نه رفتنی ... نه آمدنی و نه رفتنی ... 

    با عرقی سرد از دیدن خاموشی شمع از خواب برمی خیزد. موهای بلندش را که به صورت عرق کرده چسبیده کنار می زند و به مردی که دیگر در زندگی اش وجود ندارد فکر می کند. تصمیم اش را گرفته است. و انگار بر این تصور است که  آثار خاطرات گذشته با  اولین باد بارانی که خواهد آمد نیست خواهد شد. محو خواهد شد . و دیگر هیچ .

  آبی به صورتش می زند.شادترین روسری اش را به سرمی کند . به زندگی جدید سلام می دهد. و با مدارک و درخواست های تنظیم شده از خانه بیرون می رود .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو